به من اعلام کردند که دکتر ابراهیم یزدی مایل است صدام را ببیند. من هم طبعا بنا به سلسله مراتب اداری با وزیر خارجه  وقت عراق دکتر سعدون حمادی تماس گرفتم و تمایل وزیر ایرانی را به او ابلاغ کردم.

گروه بین الملل مشرق - در 10 قسمت گذشته‌ی این مطلب (که خاطرات صلاح عمر العلی عضو ارشد حزب بعث و از اعضای شورای رهبری انقلاب پس از روی کار آمدن این حزب در عراق در سال 1968 است و در برنامه شاهد علی العصر شبکه الجزیره بیان شده) به برخی رفتارهای صدام پیش از روی کار آمدن اشاره شد. همچنین خواندیم که چگونه حکومت حزب بعث از یک حکومت ایدئولوژیک به سمت یک مافیای خانوادگی سوق پیدا کرد و صدام چطور برای رسیدن به قدرت حاضر شد یکی از سران حزب را هم بی دلیل اعدام کند.

درباره‌ی برخی محاکمات و اعدام‌های چند سال نخست روی کار آمدن حزب بعث هم مطالبی خواندیم. همچنین درباره ی تقسیم قدرت بین البکر و صدام نیز خاطراتی ذکر شد. در نقد اندیشه‌های حزب بعث و خصوصا تفکرات و رفتارهای مؤسس و ایدئولوگ آن یعنی میشل عفلق و تمجید‌های عجیب و غریب وی از صدام هم خاطرات و مطالب مفصلی ذکر شد. و دیدیم که چطور صدام تحت تأثیر القائات خیرالله تلفاح، شروع به زمینه‌سازی برای تسلط انفرادی خود بر قدرت کرد و چگونه رقبای بزرگش را سربه نیست نمود.

در کنار اینها اطلاعاتی درباره‌ی طرح ناظم کزار (از نزدیکان صدام و از خشن‌ترین افراد بعثی) برای سرنگونی همزمان صدام و البکر و چگونگی شکست خوردن ماجرا مطرح شد. ماجرای ملی شدن نفت عراق و تأثیرات آن بر حکومت بعث و همچنین طرح مشترک حافظ اسد و احمد حسن البکر برای ادغام سوریه و عراق و کنار زدن صدام هم ذکر شد. و خواندیم که صدام به چه طریق احمد حسن البکر را از ریاست جمهوری کنار زده و شخصا جای او را گرفت. درباره‌ی ماجرای کشتار چند ده تن از سران حزب بعث دو روز پس از روی کار آمدن صدام و نمایش خونین او نیز خاطراتی ذکر شد. اینک قسمت یازدهم:

*احمد منصور (مجری): وهمه ی این کارها [جنایاتی که در انتهای قسمت 10 به آن اشاره شد] به نمایندگی از حزب بعث و زیرسایه ی حمایت رفیق کبیر و رفیق مؤسس، میشل عفلق انجام می گرفت.
-صلاح عمر العلی: همین باعث می شود که بگویم حزب بعث دو بار مورد ظلم قرارگرفت. یک بار از طرف صدام و یک بار هم از طرف شماها چون حقایق را نمی دانید.

*ماها یعنی که؟
-یعنی دیگران.



*چطور ما حقایق را نمی دانیم درحالیکه من هرچیزی که برایت ذکر کردم از کتب خود بعثی ها بود.
-آقا جان، آقا، من باز تأکید می کنم که از 1970 دیگر ارتباطی با این حزب ندارم ولی باید صادقانه حرف بزنم. بعثی ها دو بار مورد ظلم قرار گرفتند. مردم به آنها ظلم کردند چون دائما می گویند این [حکومت، حکومتِ] حزب بعث بود.

*چه کسی؟ مگر همه [اعضای حکومت] نمی گفتند من بعثی ام؟
- و از طرف صدام حسین بیش از همه ی احزاب دیگر به آنها ظلم شد.

*وقتی ما کارهای مؤسس حزب که به همه ی کارهای صدام حسین مشروعیت می داد را ذکر می کنیم داریم به حزب بعث ظلم می کنیم؟
-این موضوع را رها کن ما الان داریم ...

*نه، چطور رهایش کنم آقا جان؟
- ما الان داریم از تجربه ی حزب بعث صحبت می کنیم.

*اطلاعات من می گوید حزب در هر کاری می کرد تحت پوشش میشل عفلق بود. میشل عفلقی که شما بعثی ها تقدیسش می کردید و او هم صدام را تقدیس می کرد.
-بله، در دوره های گذشته بله [تقدیسش می کردیم]

*و او هم صدام را تقدیس می کرد. اینطور نیست؟
-بله، ولی ما الان داریم از این ...

*وقتی می آید می گوید این آدم هدیه ی آسمان است و همه ی کارهای او را توجیه می کند...
-آقای من، الان داریم از یک تجربه حرف می زنیم به اسم تجربه ی حزب بعث.



*من وقتی الان تجربه ی حزب بعث را در نظر می گیرم ...بخشید، من یا باید [مطالب را] از یک شخص بگیرم یا از همه، از جمله از مرجعیت اصلی[یعنی عفلق]. شما بعثی ها، بعد از آنکه در پاریس با عفلق دیدار داشتی، چرا از او اعلام برائت نکردید؟ چرا از عفلق اعلام برائت نکردید و درنیامدید علنا بگویید عفلق از چارپوب اصول آن حزبی که خودش تأسیس کرده خارج شده است؟
-استاد، من ... من از حزب بیرون آمده بودم. بروم از که اعلام برائت کنم؟ من که دیگر وجه حزبی نداشتم.

*مگر خود تو نبودی که با رفقا پیش او رفتید؟
-رفتم، رفتم...

*که حرف رفقا را منتقل کنی.
-من تنها رفتم. به عنوان شخصی رفتم نه به عنوان حزبی. ما دیگر ارتباطی با حزب نداشتیم. من ...

*شخصی نبود. مگر نه اینکه همه ی شماها بعثی ها سابق بودید؟
-من وقتی رفتم و با عفلق دیدار کردم دیگر وجه حزبی نداشتم که بخواهم بیانیه صادر کنم.

*شماها نبودید که از حزب بیرون آمدید؟ آنها که درحزب ماندند این کارها را به نمایندگی از حزب مرتکب شدند.
-مثلا که؟ یک نفر را اسم ببر. یک مثال بزن.

*صدام حسین.
-غانم عبدالجلیل؟ عبدالخالق السامرائی؟ [بعثی های بلندپایه ای که هر دو از طرف صدام سر به نیست شدند]

*دارم می گویم صدام حسین. صدام حسین به نمایندگی حزب بعث بر عراق حکومت می کرد.
-آقا جان ...

*همه ی اینها سران حزب بودند.
-برایت که گفتم صدام چطور حکومت می کرد. گفتم که صدام حسین ...

*یعنی بیایم تبرئه اش کنم؟
-نه. که را؟

*صدام حسین را تبرئه کنم؟
-اعوذ بالله ... اعوذ بالله.

*حزب بعث را تبرئه کنم؟
-نه، ببین من می گویم...

*این نظام بعث نبود؟
-آقای من، من حقایق را همانطور که هست برایت می گویم. صدام حسین از همان اول که داستان خونینش ضد بعثی ها را آغاز کرد وشروع کرد به سربه نیست کردن ...



*فقط بعضی بعثی ها را ...
-نه نه. وقتی کادرهای حزبی را سر به نیست کرد، دروازه های حزب را «چهار طاق» باز کرد و حزب را پر کرد از خیل عظیمی از افراد منفعت‌جو و فرصت طلب و مزدور. بعد وقتی که این شکل از حکومت را به همه تحمیل کرد، مردم عراق دیدند که فرزندانشان را در دانشگاه ها نمی پذیرند و هیچ کارمندی ارتقای رتبه پیدا نمی کند مگر اینکه عضو حزب بعث باشد. اینجا بود که خیلی عظیم [از فرصت طلب ها] راهی حزب شدند و اینطور بود که اعضای حزب از چند هزار نفر تبدیل شد به دو میلیون یا یک میلیون و نیم. این دیگر حزب بعث نبود ...

*چطور تبدیل شد...تبدیل شد ...
-این دیگرحزب بعث نبود، بعثی های حقیقی دیگروجودی نداشتند. اگر الان یک سربه بغداد بزنی می بینی که هزاران نفر از بعثی های سابق [و اولیه] از حزب بیرون آمده  بودند. این ها کادرهای حقیقی حزب بعث بودند که از خیلی وقت پیش از حزب بیرون آمدند.

*چرا صدام این روش را برای از میان بردن دیگران برگزید؟ درحالیکه پیش از این بعثی ها را یا مسموم می کرد یا سربه نیست می‌کرد یا ترور می کرد یا زندانی می کرد و کسانی که مثل تو خوش شانس بودند هم به عنوان سفیر تعیین می شدند.
-استاد، برایت گفتم که وقتی ماجرای من [اختلافاتم با صدام و بکر] شروع شد، مسئله ی مجازات ها به طریقی که بعدا صورت گرفت هنوز شروع نشده بود. نه فقط در مورد من، عبدالکریم الشیخلی و صالح مهدی عماش و دیگران هم همینطور بودند. داستان شمشیر و کشتارها به صورت عمده بعد از سال 1973 شروع شد.



*نکته ی دیگری که به چشم می  خورد آن است که صدام القاب را هم ملغی کرد. مثلا وقتی معاون رئیس جمهور بود صدام حسین التکریتی خوانده می شد ولی بعد از اینکه رئیس جمهور شد فقط صدام حسین خوانده می شد. طه الجزراوی شد طه یاسین رمضان، عزت الدوری شد عزت ابراهیم. دلیل و هدف این مسئله جه بود؟
-حقیقش تفسیر خاصی ندارم. نمی  دانم چه چیزی باعث شد این کار را بکند.

*در پس آن پیام خاصی نبوده یا چیزی که تا الان تفسیر نشده باشد؟
-نه. من خیلی مسئله ی مهمی نمی دانمش.

*شورای رهبری انقلاب در سال 1968 عبارت بود از همان کسانیک ه انقلاب کرده بود [یعنی رهبران کودتا ضد عبدالرحمن عارف]. حتی در انقلاب فرانسه هم که آن را از بزرگترین انقلاب ها محسوب می کنند، یا انقلاب ایران که آن را یک انقلاب حقیقی می دانند، شورای رهبری انقلابی نداریم که 35 سال به کارش ادامه داده باشد، ظاهرا خود عضویت در شورای رهبری انقلاب هم شده بود یک کار کارمندی!
-البته همینطور بود. فکرش را بکن، وقتی که تعداد زیادی یعنی اغلب اعضای شورای رهبری انقلاب را کنار زدند، صدام حسین شروع کرد از طرف خودش به تعیین کردن اعضای شورای رهبری انقلاب. انگار که اینجا یکی از بخش های دولت است. در حالیکه این مفهوم بدیهی است که اعضای شورای رهبری انقلاب همان کسانی هستند که اقدام به انقلاب [یعنی کودتا] کردند.



یکی از کارهای جلفی که صدام در حق این جامعه کرد این بود که اشخاصی را می‌آورد و به عنوان اعضای شورای رهبری انقلاب منصوب می کرد. به این ترتیب این شورا را تبدیل کرد به یک دایره‌ی  دولتی. عملا هم همانطور که گفتی 35 سال حکمرانی عراق در سایه ی قانون اساسی موقت [مصوب پس از کودتا] و شورای رهبری انقلاب صورت گرفت. البته شورای رهبری انقلاب هم ... البته صریحا بگویم این را از باب دفاع از احدی نمی گویم، مطلقا، نه، همه ی اینها مسئولیت به عهده شان است همانطور که از نظر من بر عهده  ی صدام هم هست، ولی قدرت حقیقی در دست صدام بود و به دست دو پسرش [عُدَی و قُصَی] و دو نفر دیگر که عبارت بودند از عبده حمود و علی حسن المجید.

به غیر از اینها بقیه صرفا کارمند بودند. عضو شورای رهبری انقلاب، وزیر، عضو شورای رهبری قُطری، همه شان یکسری کارمند جزء به حساب می آمدند. این را با توجه به شواهدی که در دست دارم و رفتارهای صورت گرفته، با تأکید می گویم و کل عراقی ها هم این را می‌دانند که اعضای شورای رهبری انقلاب حتی اختیارات یکی از اعضای گارد صدام یا یکی از محافظین صدام یا یک سرباز در گارد ریاست جمهوری را نداشتند. حقیقتش این است.



*در کنفرانس عدم تعهد که در سپتامبر 1979 تشکیل شد، صدام حسین به عنوان نماینده ی عراق شرکت کرد. تو هم به این عنوان که نماینده ی دائم عراق در سازمان ملل بودی در هیئت عراقی حضور داشتی. صدام حسین [در حاشیه این کنفرانس] دیداری داشت با هیئت ایرانی به ریاست ابراهیم یزدی (وزیر خارجه ی وقت ایران) و تو هم در این جلسه حضور داشتی. در این دیدار که آن را دیداری تاریخی خوانده اند چه گذشت؟
-بله. وقتی این دیدار برگزار شد، جنگ بین ایران و عراق هنوز شروع نشده بود ولی مشکلات فراوانی بین ایران و عراق وجود داشت و عملیات های انفجاری و تحریکات در مناطق مرزی عراق و ایران شروع شده بود؛ حمله به برخی پاسگاه‌های مرزی و انفجار در برخی شهرهای عراق[!!] و خصوصا بغداد. به همین سبب بحران بین عراق و ایران به مرور بالا می گرفت و خیلی ها پیش بینی می‌کردند این مسائل بالا بگیرد و به راه افتادن جنگ منجر شود. ولی در هر حال جنگ هنوز شروع نشده بود. در روز اول کنفرانس، نماینده ی ایران در سازمان ملل با من تماس گرفت.


ابراهیم یزدی وزیر خارجه وقت جمهوری اسلامی

البته او یک کارمند بود چون نماینده ی ایران در سازمان ملل از طرف نظام شاهنشاهی منصوب شده بود و بعد از انقلاب او را کنار گذاشته بودند و به صورت موقت شخص دیگری جایش را گرفته بود. این شخص به من اعلام کرد که دکتر ابراهیم یزدی (وزیر خارجه ی وقت ایران) مایل است صدام حسین را ببیند. من هم طبعا بنا به سلسله مراتب اداری با وزیر خارجه ی وقت عراق دکتر سعدون حمادی تماس گرفتم و تمایل وزیر ایرانی را به او ابلاغ کردم. سعدون حمادی نپذیرفت که این موضوع را به صدام بگوید. من البته خیلی اصرار کردم ولی نپذیرفت و من تا همین الان هم نمی دانم چرا دکتر سعدون حمادی که یک شخص دانشگاهی و متفکر بود نپذیرفت ...

*درباره‌ی رفتارهای سعدون حمادی علامت سؤال های زیادی وجود دارد که بعدا به آنها خواهیم رسید.
-بله، این شخص دانشگاهی و روشنفکر و نویسنده ی معروف، کسی که سال های بسیار طولانی در وزارت خارجه بوده نمی دانم چرا نپذیرفت با صدام این موضوع را مطرح کند. هر چند من با هر وسیله ای که در اختیار داشتم تلاش کردم در باره ی این مسئله ی بسیار مهم قانعش کنم و اینکه ما به این بحران بین خودمان و ایران و نیازی نداریم و باید با همه ی توانمان تلاش کنیم که این بحران را آرام کنیم، ولی نپذیرفت. آن وقت بود که ...

*تا امروز تفسیری برای این موضوع نداری؟
-راستش نمی توانم چیزی خاصی بگویم چون نمی دانم، تفسیرخاصی ندارم. خلاصه من خودم شخصا رفتم پیش صدام حسین و موضوع را با او مطرح کردم. صدام هم بعد از مدتی تردید، یعنی بعد از کمی‌ تأمل پذیرفت ولی قبلش از من پرسید: «نظرت چیست؟ مشخصا درباره ی این پیشنهاد چه نظری داری؟» من هم گفتم: «من شخصا معتقدم این یک فرصت بی نهایت مهم است و باید از آن استفاده کنیم.


سعدون حمادی

پیشنهاد هم از طرف ایران بوده و ما دو کشور همسایه ایم و دلیلی ندارد که با ایران مشکل داشته باشیم، ایران کشور همسایه ی ماست که در آن یک سری مشکلات و نا آرامی ها وجود دارد و ...» صدام هم پذیرفت و گفت بعد از پایان جلسه ی کنفرانس به وزیر خارجه ی ایران بگو من در همان منزلی که در آن ساکنم پذیرای او خواهم بود. دکتر ابراهیم یزدی هم آمد و من از درب ورودی به استقبالش رفتم.

به صدام سلام کرد و خودمان تنها نشستیم، صدام حسین و ابراهیم یزدی و من هم بودم. بحث پیرامون مشکلات موجود بین دو کشور شروع شد و بحث دیپلماتیکِ صد در صد مثبتی بین دو طرف صورت گرفت، صد در صد مثبت. ابراهیم یزدی حقیقتا این تصویر را در ذهن من از خود به جا گذاشت که انسانی است که بسیار بسیار تمایل دارد این بحرن بین [دو کشور همسایه خاتمه یابد].

*او را یک وزیر خارجه ی ممتاز توصیف کرده اند.
-بله حقیقتا ممتاز بود. انسانی با اخلاق خوش، سینه ی گشاده و پیشنهاد هایی که به صدام می داد به صورت غیر معقولی [مناسب بود]...

*یعنی ایران حقیقتا می خواست هر طور شده از بروز جنگ جلوگیری کند...
-بله، من حقیقتا برداشت خودم را می گویم، ممکن است غلط باشد ممکن است درست باشد.

*الان یک روایت تاریخی است...
-من صریحا می گویم، برداشت من از خلال صحبت مستمر با دکتر ابراهیم یزدی این بود که او بالاترین حد تلاش را صورت می داد که بحران بین عراق و ایران خاتمه یابد. البته اگر بخواهم منصفانه بگویم صدام حسین هم در آن جلسه صحبتش مثبت بود، و با دیپلماسیِ عالی بحث می کرد و عکس العمل مثبت به حرف های ابراهیم یزدی نشان میداد تا جایی که پیش از خاتمه ی جلسه توافق کردند که تبادل هیئت های دیپلماتیک را آغاز کنند.



راستش پیشنهاد هم از طرف ابراهیم یزدی بود که گفت «اگر شما مایل باشید هیئتی به ایران بفرستید، ما حاضریم چه علنی چه مخفیانه، چه در همین سطح چه در سطحی دیگر، ما هم حاضریم به هر شکل و به هر طریقه ای حاضریم یک هفته، ده روز دیگر، سری یا علنی هیئتی بفرستیم. چیزی که مهم است این است که بحران بین دو کشور بالا نگیرد.» صدام حسین هم بی‌نهاست مثبت برخورد می کرد. جلسه در این حد تمام شد. من هم ابراهیم یزدی را تا درب خروجی همراهی و با او خداحافظی کردم.

هنوز خاطرم هست که او نوعی قدردانی بزرگ نسبت به نقشی که من ایفا کرده بودم حس می کرد. با گرمی تمام با من معانقه و خداحافظی و بسیار از من تشکر کرد. شدیدا ممنون بود. برگشتم پیش صدام و دیدم که منتظر من بوده. مرا با خود به بیرون سالن برد.

*به باغ.
-بله به باغ. در باغ یک استخر بود. از همراهان خواست صندلی بیاورند. آنها هم صندلی را آوردند و نزدیک استخر گذاشتند. من و صدام نشستیم روی صندلی. چند لحظه ای به سکوت گذشت. من چشم دوخته بودم به آب استخر و او هم، نمی دانم به چه فکر می کرد. بعد رو کرد به من و گفت: «به چه فکر می کنی صلاح؟ خیلی رفته ای در فکر.» گفتم: «راستش من هنوز در جو دیدارم و خیلی خیلی خوشحال و خرسندم.


از راست قصی، صدام، عدی

راستش من الان خیلی خوشبینم که این بحران بین دو کشور ان شاء الله به زودی تمام خواهد شد. خصوصا که این مسئله الان در اختیار خود تو به عنوان رئیس حکومت قرار گرفته نه در اختیار یک کارمند یا کس دیگر یا یک وزیر و اینها. این صحبت هایی که بین شما با روح مثبت و سازنده صوت گرفت را دیدم و خیلی خوشبین و خوشحالم و ... .» می خواستم با این حرف‌ها این جهت گیری و برداشت را در صدام هم تقویت کنم. من به عنوان یک عراقی احساس خوشحالی می کردم چون حس می‌کردم دارم کار بسیار مهمی خصوصا برای کشورم و برای یک کشور همسایه می کنم. فلذا در این چارچوب با او صحبت کردم.

صدام حسین سکوت کرد و هیچ چیز نگفت. ابدا حرفی نزد. بعد از چند لحظه رو کرد به من و گفت: «صلاح، چند سال است در زمینه ی دیپلماتیک فعالیت می کنی؟» گفتم حدود ده سال. بعد چیزی گفت که غافلگیرم کرد. گفت: «صلاح، این دیپلماسی خرابت نکرده  است؟» گفتم: «اجازه می دهی جواب این سؤال را بدهم؟» گفت: «بفرما» گفتم: «می‌خواهم راستش را بگویم. من اهمیت اینکه ملی و وطن دوست باشم را فقط وقتی حقیقتا درک کردم که از عراق بیرون آمدم و وارد کار دیپلماتیک شدم.

من وقتی داخل عراق بودم (حتی این تعبیر را به کاربردم) ملی بودنم بی حساب و کتاب بود. نمی دانم چرا ملی شدم، شاید تصادفا، شاید به خاطر شرایط محلی. ولی وقتی از عراق بیرون آمدم و وارد کار دیپلماتیک شدم و با افراد و هیئت های دیپلماتیک دیدار داشتم، خصوصا در سازمان ملل، وقتی دیدم نمایندگان برخی کشورها که مساحت کشورشان کلا نیم کیلومتر مربع است [یعنی خیلی کوچک] چطور برای دفاع از منافع کشورشان می جنگند، آن وقت بود که فهمیدم چطور باید ملی و وطن‌دوست باشم و چطور از وطنم دفاع کنم و چطور باید شرایطم را در داخل اصلاح کنم.

فلذا حس می کنم الان شده ام یک فرد ملی و وطن دوست صحیح و یک شهروند صحیح. حالا روی چه حسابی به من می گویی دیپلماسی خرابت کرده است؟» گفت: «انتظار داری بگویم خراب نیستی؟ درحالیکه داری اینطور [درباره ایران] حرف می زنی.» اینجا بود که حس سرخوردگی کردم. گفت: «کدام صلح؟ کدام حل مشکل بین ما و ایران؟ صلاح، این فرصت شاید در هر قرن یکبار هم پیش نیاید.


فرد با موهای تراشیده عدی است

آنها [ایرانی ها] اهواز را از ما [امت عرب!] گرفتند، شط العرب را از ما گرفتند، به ما تعدی کردند، تهدیدمان می کنند، انقلابشان را به کشور ما صادر می کنند. الان ما فرصت مناسب داریم. آنها فروپاشیده اند، ارتششان تکه‌پاره است، نیروهایشان پراکنده شده، بین خودشان درگیرند، برخی ها برخی دیگر را را می کشند، فلذا ما الان فرصتی تاریخی در اختیار داریم که همه ی حقوقمان را بازگردانیم. و این را به تو می گویم، خودت را به عنوان نماینده ی عراق در سازمان ملل آماده کن. من می خواهم بروم و به آنها ضربتی بزنم که همه ی کره   ی زمین صدایش را بشنوند و همه ی حقوقمان را به صورت کامل بازپس بگیرم.»

*این حرف ها تنها چند هفته بعد ازسیطره ی صدام بر قدرت به صورت مطلق [و کنار زدن احمد حسن البکر و نشستن به جای او به عنوان رئیس جمهور] در سپتامبر 1979 بود.
-این چیزی بود که رخ داد. این حرف ها در هفته ی سوم سپتامبر بود.

ادامه دارد ...