مادر شهید شمسی پور شهید تازه احراز هویت شده می گوید: چه کسی می‌داند در دل منِ مادر چه می‌گذشت، دست و پایم را گم کرده بودم، نه از ناراحتی بلکه از دلشوره‌ی اینکه بعد از 33 سال دوری دوباره فرزندم را در آغوش می‌کشم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - نشستن پای صحبت‌های مادری که 33 سال چشم انتظار پسرش بوده است، بسیار دشوار است. اما وقتی عازم منزل شهید شدیم با اقتدار و صبوری که از مادر شهید دیدیم، به خود بالیدیم که ایران ما چنین شیرزنانی دارد و حالا به راحتی بعد از 33 سال چشم انتظاری به ما می‌گوید: خیلی خوشحالم که فرزندم را پیدا کرده‌ام.
 
به درب خانه که رسیدیم حاج محمود، برادر شهید به استقبالمان آمد. وارد خانه که شدیم با مهمان‌های زیادی روبرو شدیم که به دیدن مادر آمده بودند.

مادر را در آغوش گرفته و تبریک گفتیم و با دیدن آرامش و صبوری مادر، به جایگاه عظیم  دفاع مقدس بیشتر پی بردیم.

شهید "احمد شمسی پور" فرزند علی اکبر، متولد سال 1341 و اعزامی از شهریار است که در سال 1361 مفقود اعلام شد و پیکر پاکش در سال 1388 در منطقه عملیاتی سومار، کشف شد.

پیکر مطهر این شهید، در تاریخ 27 اردیبهشت 89 مصادف با سالروز شهادت حضرت زهرا(س) به عنوان شهید گمنام در شهر محمدیه استان قزوین دفن شد.

مادر شهید شمسی پور کنار ما می‌نشیند و صمیمانه شروع به صحبت می‌کند: "چند وقت پیش، قبل از این که به کربلا بروم، پسرم گفت که ان شاءالله همین روزها خبرهای خوبی به ما می‌رسد، من گفتم توکل بر خدا اما  دیگر صبرم تمام شده بود و از اعماق وجودم میخواستم که امسال فرزندم پیدا شود."

مادر شهید می‌خواست ادامه بدهد که از مسئولین بنیاد شهید به منزل شهید آمدند و چند دقیقه‌ای را با مادر و برادر شهید صحبت کردند و از جمع ما رفتند.

او پس از این دیدار ادامه می‌دهد: "من می‌دانستم که زود پیدا می‌شود و وقتی از کربلا برگشتم در همان فرودگاه، مهدی نوه‌ام به من گفت که عزیز، عمو پیدا شده است، گفتم کجا؟ گفت قزوین. گفتم خداروشکر و دیگر چیزی به روی خودم نیاوردم ولی خواهرش خیلی گریه کرد.

چه کسی می‌داند در دلم من چه می‌گذشت

چه کسی می‌داند، در دل من مادر چه می‌گذشت. دست و پایم را گم کرده بودم. نه از ناراحتی بلکه از دلشوره‌ی اینکه بعد از 33 سال دوری دوباره فرزندم را در آغوش می‌کشم و... "

گریه امان مادر را می‌برد و اشک از چشمان ما فرو می‌ریزد و برای چند لحظه‌ای تمام خانه را سکوتی پر از فریاد می‌گیرد.

مادر با بغضی 33 ساله در گلو می‌گوید: "بچه‌های من تا چشم باز کردند من را دیدند و بابا به خود ندیدند، پسر بزرگم احمد 12 ساله بود، محمود 7 ساله و معصومه 3 ساله بود که پدرشان فوت کرد. به قدری محکم پشت فرزندانم ایستادم که انگار استخوان‌هایم سفت شده بود و خدا را شکر توانستم فرزندانم را بزرگ کنم و راضی هستم به رضای خدا و تقدیری که برای من قرار داده است.

اما انگار امسال دلتنگی‌هایم بیشتر شده بود، گفتم: خدایا دیگر طاقت ندارم و فقط میخواهم بدانم که کجاست، نیامد هم نیامد، فقط بدانم کجاست. هر جایی که باشد می‌روم.

خدا را دارم

خداوند خودش وقتی می‌گیرد، صبرش را هم می‌دهد. روزی که پسرم شهید شد، خواب شهادتش را دیدم.

سال 61 که 20 ساله بود، شهید شد و به عنوان بسیجی به جبهه‌ها رفته بود. یک سال نیز مانده بود که درسش به اتمام برسد، حسابداری می‌خواند و در درس ریاضی قوی بود، شجاع، زرنگ و قرآن و نمازش هرگز ترک نمی‌شد.

زمانی که می‌خواست به جبهه برود گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم: بابا نداری. گفت: بابا ندارم، خدا را که دارم. در اولین عملیاتی که شرکت کرد در روز عید غدیر به شهادت رسید و در روز شهادت حضرت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

وصیت کرده بود که اگر شهید شدم برای من گریه نکن و به یاد حضرت زهرا(س) گریه کن. من هم به وصیتش عمل کردم و هرگز برای پسرم گریه نکردم.

زمانی که به مکه رفته بودم، گریه کردم و ظهر آن روز خواب حضرت فاطمه(س) را دیدم و بعد از آن دلم محکمتر شد و به خودم گفتم برای چه گریه کنم، این همه جوان می‌رود پسر من هم مثل اینها."

راضیم به رضایت

از مادر شهید شمسی پور پرسیدیم: زمان‌هایی که دلتان برایش تنگ می‌شد چه می‌کردید؟

گفت: "این چیزی است که اگر بدهی دیگر نمی‌توانی پس بگیری، همیشه می‌گفتم خدایا پسرم را به تو دادم نه فیلمش را داریم نه عکسش را و نه جنازه‌اش را اما راضیم به رضایت.

حتی بعد از شنیدن خبر شهادتش من همینجوری بودم و آرامش داشتم و وقتی خبر پیدا شدنش را هم دادند بازهم آرام بودم.

"احمد" خیلی خوب، ساده، پاک و شجاع بود. همیشه به خواهرش "معصومه" می‌گفت هیچ وقت پیش مردم نگویی من بابا ندارم و تمام خواسته‌هایت را به من بگو. خیلی سختی کشیدم اما هیچ وقت نگذاشتم بچه‌هایم سختی بکشند و به خدا گفتم آنقدر به من توان بده تا جان در بدن دارم بچه‌هایم را سالم تحویل جامعه بدهم.

26 ساله بودم که شوهرم فوت کرد و سخت کار می‌کردم و الان به تک تک فرزندانم افتخار می‌کنم."

از مادر شهید شمسی پور پرسیدم: چقدر دوست داشتید عروسی پسرتان را ببینید؟ پاسخ داد:"من هرگز رضای خدا را با مادیات و تجملات عوض نکردم با این که وضع مالی خوبی هم داشتیم اما پسر دومم مراسم عروسیش را به صرف چای و شیرینی برگزار کرد."

مادر با بغضی در گلو از آخرین خاطره فرزند شهیدش می‌گوید: "لحظه‌های غروب بود و ما در یکی از روستاهای شهریار زندگی می‌کردیم و چون وسیله نداشتیم وقتی پسرم می‌خواست به جبهه اعزام شود به منزل برادرم در شهریار رفت و شب را آنجا بود. چون اعزام از شهریار بود، گفتم مامان منم بیام، گفت نه. لباس چریکی هم به تن کرده بود. ساکش را جمع کردم و یک لحظه به یاد حضرت علی اکبر(ع) افتادم تا چشمم کار می‌کرد، پشت سرش را نگاه کردم انگار می‌دانستم دیگر نمی‌بینمش."

اسلحه من را زمین نگذارید

رفت و در اولین عملیات شهید شد و فقط یک نامه نوشته بود که نامه با وصیتنامه یکی بود. در آن نوشته بود: اگر شهید شدم من را در کنار پدرم در شهریار دفن کنید و به علی بگویید اسلحه من را زمین نگذارد و امام را تنها نگذارید، لباس بسیجی‌ام را نیز به خواهرم بدهید.

بعد از شهادت احمد، پسر دیگرم 9 ماه جبهه بود و به وصیت برادرش عمل کرد.

گفتند با اصابت تیر به پهلویش به شهادت رسیده، گمنام هم ماند و در ایام فاطمیه نیز تشییع شد. خدا را شاکر هستم که باشکوه دفن شد و یک قبر هم به عنوان یادبود در شهریار کنار مزار پدرش ساخته‌ایم اما مزار پسرم را در قزوین دست نمی‌زنیم چون دوره گمنامی خود را طی کرده است و مهم این است که روح او را پیش خود داریم، شاید به این کار راضی نباشد.

 در این 33 سال محکم شده‌ام و همیشه شب‌ها گریه می‌کنم اما نمی‌گذارم که کسی متوجه شود.

چند بار من آمده‌ام و تو نیامدی

امسال که با کاروان‌های راهیان نور به مناطق عملیاتی رفتم هنگام دعا کردن در دوکوهه به پسر شهیدم گفتم امسال دیگر آمده‌ام ببرمت، چند بار من آمده‌ام و تو نیامدی و باید تو را پیدا کنم."

از این مادر صبور و دوست داشتنی پرسیدیم: اگر دوباره جنگ شود اجازه می‌دهید این پسرتان به جنگ برود؟ می‌گوید: "بله من خودم هم می‌روم. به یاد دارم زمان جنگ و موشک باران به پشت بام رفته بودم و می‌گفتم که اشکال ندارد جنگ طولانی شود ولی دعا می‌کردم برای امام خمینی(ره) اتفاقی نیفتد.

یک زمانی می‌گفتم چرا از بچه من هیچ نشانی نیست و وقتی به یاد حضرت زهرا(س) می‌افتادم، آرام می‌شدم. هر زمان که شهید می‌آوردند می‌رفتم و همیشه دنبال پسرم می گشتم.

من همیشه می گفتم خدایا انقدر صبر بده که پیروز باشم و همیشه خیرات می دهم و وقتی حقوق پسرم را از بنیاد شهید می گیرم همه را بیرون می دهم و او به من داده است و من هم به مردم و در راه رضای خدا می دهم.

هیچ وقت نه من و نه فرزندانم از نام شهیدمان استفاده نکردیم تا جایی که پسرم می‌گوید خیلی‌ها نمی‌دانند که من برادر شهید هستم."
منبع: دفاع پرس