شهید "هوشنگ اسم زمانی" از اولین مربی‌های تاکتیک سپاه در پادگان امام علی(ع) تهران بود. با تشکیل سپاه‌های استانی مامور آموزش نیروها در استان‌ها شد. هوشنگ قرار بود پس از انجام یکی از ماموریت‌ها، سر سفره عقد بنشیند اما اتفاق دیگری افتاد...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعد از ظهر یک روز جمعه مهمان خانه‌ی شهیدی شدیم تا در حضور خانواده، دوستان و همرزمان شهید از خاطرات هوشنگ اسم زمانی بشنویم. از دوستان و خانواده شهید می‌خواهم که از شهید برایم بگویند. حاضرین انگشت اشاره‌شان را به سوی سردار طوسی می‌گیرند که فرمانده‌شان بوده است.

پادگان امام علی(ع) اولین مرکز آموزش سپاه

سردار طوسی می‌گوید: پس از انقلاب و با تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، یکی از راه‌های ورود به سپاه، مرکز آموزشی امام علی(ع) مستقر در سعدآباد بود. این مرکز آموزشی زیر نظر ستاد مرکزی سپاه بود و اولین افراد کادری سپاه در اینجا آموزش می‌دیدند.

من دوره‌های آموزشی خود را در لبنان گذارنده بودم و اولین دوره‌های آموزشی را به همراه چند نفر دیگر راه انداختیم. همچنین سعی می‌کردیم بهترین‌ها را از لحاظ اخلاق و وضعیت جسمی شناسایی کنیم تا به عنوان مربی در مرکز با سایر نیروها کار کنند. شهید "هوشنگ اسم زمانی" یکی از آن‌ها بود.

فرمانده پادگان امام علی(ع) ابتدا عباس دوزدوزانی بود و سپس بنده فرمانده شدم. سلاح‌های موجود در سعدآباد نیز به پادگان آورده شده بود. ما در آن دوره با کمیته انقلاب اسلامی سعد آباد نیز همکاری و هماهنگی داشتیم. آن وقت حجت الاسلام ملکی سرپرست کمیته و داوود روزبهانی مسئول اجرایی آن بود.

آموزش‌های نیروهای سپاه‌های استانی

تنها آن پادگان زیر نظر ستاد مرکزی سپاه بود و کادرسازی اولیه سپاه را در آن مرکز انجام می‌دادیم. بسیاری از فرماندهان سپاه در آن مرکز آموزش دیدند. همچنین اولین ساختارهای آموزشی و تخصصی سپاه در آنجا شکل گرفت و هسته‌های اولیه دانشگاه امام حسین(ع) از آنجا شکل گرفت.

آن زمان شهید یوسف کلاهدوز مسئول آموزش سپاه بود. سپاه استان‌ها نیز تاسیس شده بود. کلاهدوز از ما خواست تا نیروهایی جهت آموزش نیروهای استانی اعزام کنیم. شهید اسم زمانی با توجه به روحیه مسئولیت پذیر و ابتکار عمل بالایی که داشت داوطلب برای انجام این کار شد و خیال ما نیز از انجام ماموریت‌ها توسط وی راحت بود.

شهید اسم زمانی به چند استان رفت و در درگیری‌هایی که در آن دوره در برخی از استان‌ها بود، نقش عملیاتی نیز داشت. این شهید پس از انقلاب مدت زمان زیادی در قید حیات نبود اما در همین زمان کوتاه خدمات زیادی را انجام دادند. ایشان مربی‌های بسیاری را برای سایر پادگان‌ها تربیت کرد. اگرچه آن زمان هنوز جنگ آغاز نشده بود اما سپاه‌های استان درگیر ناامنی‌های داخل استان بودند. هوشنگ آموزش‌های امنیتی و جنگ شهری نیز ارائه می‌داد تا کادر سپاه استانی بتوانند ناآرامی‌ها را مدیریت کنند.

ماموریت به سقز

در جریان محاصره پاوه، 10 نفر از پادگان به پاوه اعزام شدیم. ابتدا به فرودگاه کرمانشاه و از آنجا به فرودگاه سنندج رفتیم. در سنندج شهید بروجردی فرمانده ما بود. ما را به سوی سقز فرستاد و ما باید چمران را از محاصره نجات می‌دادیم. در این ستون تعدادی از نیروهای ارتش، تانک و نیروی زرهی نیز با ما بودند. قبل از حرکت شهید بروجردی ما را نسبت به وضعیت منطقه آشنا کردند.

فرمانده ستون ارتشی بود اما پیش از همه ما حرکت کردیم. غروب به ورودی سقز رسیدیم. ابتدای شهر سقز یک پل بود. ورودی پل حجم آتش دشمن بر سرمان ریخته شد.  غافل‌گیر شدیم. فرمانده دستور عقب نشینی داد. اگر شب را در همان‌جا می‌ماندیم، ممکن بود ما را به تله بیندازند و به دلیل تاریکی هوا، نیروها نیز به سمت هم تیراندازی کنند. تصمیم‌مان بر این شد که هر طور شده از پل عبور کنیم.

تپه‌ای مشرف بر پل بود و از آنجا پل را می‌زدند. ابتدا تسلیحات دشمن بر روی تپه را از کار انداختیم و سپس تانک‌ها را حرکت دادیم و ستون وارد شهر شد. شهید اسم‌زمانی در این ماموریت شجاعت‌های بسیاری را از خود نشان داد.

با ورود به شهر، ساختمانی چند طبقه را محل استقرار خود قرار دادیم و به صورت تیمی به پاکسازی مناطق پرداختیم. ماموریت‌هایی را که به شهید هوشنگ اسم زمانی می‌دادم مرا از جهت اجرای صحیح ماموریت خاطرجمع می‌کرد. با عملیات‌های پاکسازی بخش زیادی از شهر آزاد شد.

عبور از کمین

پس از آن در ساختمانی بیرون از شهر مستقر شدیم. در همان شب نخست به ما خبر دادند که کامیون مهمات ارتش در 30 کیلومتری شهر خراب شده است و شما بروید آن را بیاورید. ساعت 11-10 شب بود. جاده نیز شب‌ها در دسترس آن‌ها بود. دلم راضی نمی‌شد که برویم. اما دستور بود که برویم.  با 3 کامیون به راه افتادیم. پس از حرکت ما چند ماشین از نیروهای غیرخودی نیز به راه افتادند.

به محل اعلام شده رسیدیم، اما خبری از کامیون نبود. ماشین‌های پشت سرمان متوقف شده بودند. شک‌ام به یقین تبدیل شد که این تله است. ماشین‌ها را کناری پارک کردیم. همه پیاده شدیم. حدود 15 نفر سرباز نیز با ما بودند. سربازها از شدت ترس، دندان‌هایشان به هم می‌خورد. همه‌ی نیروها دایره زدیم و دستور برپایی ایست و بازرسی دادم و گفتم با احترام نیز برخورد کنید.

ماشینی به سمت شهر می‌رفت. ایست دادیم. راننده نمی‌دانست چه خبر است. گفتیم پس چراغ‌هایت را روشن نگه دار ما نیز با چراغ خاموش و به آرامی پشت سر شما حرکت می‌کنیم. جلوتر که رفتیم منور زدیم. به منطقه که نگاه کردیم فهمیدیم برای‌مان نقشه داشته‌اند و خوشبختانه از تله‌شان عبور کرده بودیم.

در جریان ماموریت تیم ما تنها یک نفر مجروح شد. پس از پاکسازی آن منطقه، آقای خلخالی جهت محاکمه ضدانقلاب به انجا آمد. یک ضدانقلابی در پادگان بود که با جیپ‌های 106 و مهمات ما را برمی‌داشت و به بیرون از پادگان می‌رفت و خود ما را می‌زد. ما تا مدت‌ها متوجه نبودیم که از کجا می‌خوریم. با آمدن آقای خلخالی او محاکمه شد.

از کاخ تمیشان تا سفر به اردبیل

قبادی یکی از همرزمان شهید اسم زمانی در ادامه‌ی این گفت‌و‌گو می‌گوید: من با هوشنگ قبل از انقلاب آشنا شدم. پس از پیروزی انقلاب، همراه با او به کاخ پهلوی تمیشان در شمال جهت انجام ماموریت رفتیم. زمان رای‌گیری آری و خیر آنجا بودیم و جنگل را مدیریت می‌کردیم.

پس از آن به تهران آمدیم. خرداد سال 58 دوباره با هوشنگ در پادگان امام علی(ع) همقطار شدیم. 14 خرداد هر دوی‌مان به طور رسمی پاسدار انقلاب اسلامی شدیم و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی به عنوان مربی فعالیت کردیم.

در پادگان امام علی(ع)، مرکز هماهنگی جهت تشکیل سپاه استان‌ها شکل گرفته بود که عوامل اجراییش سردار طوسی و ما بودیم. در این پادگان سردار طوسی و محسن چریک از فرماندهان ما بودند. در یک مرحله شهید هوشنگ به همراه داوود گودرزی جهت آموزش به منطقه غرب رفته بود.

طی ماموریتی برای تشکیل سپاه استان‌ها قرار شد من به اردبیل بروم. شهید اسم زمانی یک بار قبل از من به اردبیل رفته بود. به فرمانده پادگان گفتم من به تنهایی نمی‌توانم ماموریت را انجام بدهم، موافقت کنید که هوشنگ نیز با من بیاید اما قبول نکردند.

آخرین قرار

جنگ نیز آغاز شده بود. هر دوی‌مان دوست داشتیم به جبهه برویم اما چون نیروی آموزشی بودیم و پادگان به ما نیاز داشت، اجازه نمی‌دادند. با هوشنگ قرار گذاشتیم بی‌خبری به اردبیل برویم و پس از آن با نیروهای اردبیلی به جبهه برویم. قبل از سفر به اردبیل همراه با خانم‌هایمان به بهشت زهرا رفتیم. من تازه عقد کرده بودم اما هوشنگ هنوز عقد نکرده بود.

در بهشت زهرا من همراه با هوشنگ شروع به قدم زدن کردیم. خانم‌ها نیز با هم بودند. بالای سر هر قبری که می‌رسیدیم، به قبرها نگاه می‌کردیم. عکس هوشنگ را گرفتم و روی یکی از آلومینیومی‌ها بالای قبرها چسباندم. خانم‌ها نیز آن‌ موقع به کنار ما رسیدند. به هوشنگ گفتم "بهت میاد". ما آن روزها مرگ را به شوخی گرفته بودیم. خانمش از این کار من ناراحت شد. گفت: برادر قبادی چرا این کار را می‌کنید.

روز بعدش آماده‌ی سفر به اردبیل شدیم. مادر هوشنگ به من توصیه کرد که نگذار هوشنگ رانندگی کند.

یک کامیون خاور مهمات نیز قرار بود با خودمان به اردبیل ببریم. هوشنگ گفت بگذار من کامیون را برانم. گفتم نه کامیون را خودم می‌رانم و شما پیکان را بیاورید. به اردبیل رفتیم، ماموریت را انجام دادیم. پس از آموزش و سازماندهی نیروها قرار شد با همان پیکان جهت انجام کاری به تهران برگردیم و پس از بازگشت مجدد به اردبیل به جبهه برویم.

من می‌خوابم

در راه آمدن به تهران، یکی از نیروهای اردبیل نیز همراه ما شد. صبح ساعت 7 به سمت تهران حرکت کردیم. آن وقت جاده‌ها تنگ و خلوت بود. خودم راننده بودم. نزدیکی‌های قزوین متوجه شدم ماشین بنزین ندارد، کوپن نیز نداشتیم. باید به فرمانداری قزوین می‌رفتیم و با حکم‌مان کوپن می‌گرفتیم اما عجله داشتیم و می‌خواستیم زودتر به تهران برسیم. با نشان دادن حکم و بدون کوپن بنزین زدیم.

کمپوتی در ماشین داشتیم. هوشنگ شروع به خوردن کرد. همه‌ی آن کمپوت را خورد. غر زدم که بی انصاف برای من هم چیزی می‌گذاشتی. در مسیر خیلی سر به سر هم گذاشتیم. یکباره گفت "اکبر من می‌خواهم استراحت کنم. من را صدا نکن و دوست دارم وقتی رسیدیم در خانه مرا بیدار کنی."احمد نیز خواب بود. هوشنگ که در صندلی جلو نشسته بود، چمباته زد و خوابید.

حوصله‌ام سر رفته بود. چندبار می‌خواستم بیدارش کنم اما دلم راضی نمی‌شد. نزدیکی‌های کرج به یکباره دیدم یک گریدر نصفش در جاده و نصفش در خاکی کنار جاده است. من فرمان ماشین را چرخاندم تا به گریدر نخوریم. چند دور خوردیم و روی زمین ساییده شدیم. من دیدم که اتوبوسی هم از پشت سرمان می‌آید، پا را از روی گاز برداشتم تا اتوبوس به ما نزند.

ماشین که ایستاد، احمد هم روی من افتاد. احمد را به زور از روی خودم بلند کردم و از پنجره به بیرون رفتم. ماشین حدود 20 متر با فاصله از گریدر متوقف شده بود. به داخل ماشین نگاه کردم. اما خبری از هوشنگ نبود. به اطراف نگاه کردم دیدم هوشنگ از ماشین پرت شده بود و با برخورد به گریدر، سینه و دستش ضربه شدیدی خورده بود.

خواهر شهید اسم زمانی می‌گوید: برادرم هنرمند بود. نقاشی‌های بسیار زیبایی می‌کشید. کارت دعوت عروسی‌ش را خودش طراحی کرده بود.

مردم، هوشنگ را سوار بر اتوبوس کردند تا به بیمارستان برساند. ماشینی از راه رسید. سرنشینانش آقا و خانمی بودند. من و احمد را سوار کردند. خود را به اتوبوس رساندند و هوشنگ را به ماشین منتقل کردند. خانم که به نظر می‌رسید پزشک یا پرستار باشد، شروع کرد به تنفس دهان به دهان دادن، پس از عمل چندباره خانم سربلند کرد و گفت: متاسفانه تمام کرد.

برادر شهید می‌گوید:
ما آن روز منتظر بودیم تا هوشنگ بیاید و مراسم عقد برپا کنیم. عقب ماشین پر از میوه و شیرینی بود. وقتی خبر شهادت هوشنگ را آوردند، به خانه رفتم. خواهرم تا مرا دید، قضیه را فهمید و خانه پر از صدای شیون شد.
منبع: دفاع پرس