کد خبر 42278
تاریخ انتشار: ۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۲

چيزي که هيچگاه فراموش نمي‌کنم دعاي او در آخرين سجده نماز بود که گفت «اللهم اني اسئلک أن تجعل وفاتي قتلاً في سبيلک تحت راية نبيک و اوليائک» و چقدر اين دعا زود مستجاب شد.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، «مهدي چمران» رييس شوراي تهران و همرزم شهيد حجت‌الاسلام والمسلمين مهدي شاه‌آبادي که در لحظه شهادت اين شهيد بزرگوار همراهش بوده است، در وصف عروج اين سالک لقاء‌الله اظهار داشت: يکي از مصاديق تحرک و پرکاري شهيد حجت‌الاسلام شاه‌آبادي، همين حضورش در جبهه‌هاي جنگ بود که با وجود مسئوليت‌هاي مختلف از جمله نمايندگي مجلس، مشتاقانه از کوچک‌ترين فرصت‌ها براي حضور در کنار رزمندگان استفاده مي‌کرد.
اين شهيد بزرگوار پس از اطلاع از برنامه سفر ما، ابراز تمايل کرد که در اين سفر حضور داشته باشد و به همين منظور به اتفاق يکي دو نفر از دوستان صميمي و همچنين يکي از فرزندانشان عازم سفر شدند. ايشان مقداري دير به فرودگاه رسيدند و در واقع، هواپيما روي باند بود که ايشان رسيد. به هر حال با تلاشي که صورت گرفت، هواپيما متوقف شد و حجت‌الاسلام شاه‌آبادي به اتفاق فرزند و دوستانشان سوار هواپيما شدند و به مقصد اهواز پرواز کرديم.

* اهتمام شهيد شاه‌آبادي به استفاده از وقت

به اهواز که رسيديم، يادم هست نخستين جمله‌اي که گفتند اين بود که «از هر لحظه و دقيقه وقتمان بايد به خوبي استفاده کنيم. حتي اگر شد از يک کلانتري هم بازديد کنيم، نبايد اجازه دهيم وقتمان تلف شود». به برادران تبليغات هم که در اهواز مستقر بودند، همين جمله را گفتند و از آنها خواستند که به اصطلاح برنامه پري را برايشان در نظر بگيرند که هيچ وقت خالي و تلف شده‌اي، نداشته باشد.
بعد از ظهر روزي که رسيديم، بازديدي از يکي از وسائل و ادوات نظامي داشتيم که قرار بود يا تغييراتي روي آن انجام شود يا اساساً خودمان چيزي مشابه آن بسازيم. در طول مسير، هرجا که با رزمندگان برخورد مي‌کردند و هر جا که گروهي از آنان متمرکز بودند، با تبسمي دلنشين به سراغ آنان رفته و با روحيه‌اي شاد به روبوسي و صحبت با آنها مي‌پرداختند و طراوت و شادابي را برايشان به ارمغان مي‌برد.

* علاقه و ارادت شهيد شاه‌آبادي به رزمندگان

آن شب در پادگان شهيد بهشتي اهواز، نماز مغرب و عشا را به جماعت اقامه کرديم و پس از نماز نيز، ايشان به سخنراني پرداختند. بعد از اتمام سخنراني، رزمندگان و بسيجيان براي مصافحه و روبوسي با ايشان هجوم آوردند به گونه‌اي که برادراني که آنجا مهماندار بودند، سعي مي‌کردند افراد را قدري از ايشان دور کنند، تا شهيد شاه‌آبادي اذيت نشوند، اما رزمندگان دست بردار نبودند و من مي‌ديدم که حتي گردن ايشان را به طرف خودشان مي‌کشيدند تا ببوسند و آن برادران فرياد مي‌زدند «بابا گردن ايشان را کنديد!» و ايشان مي‌گفت «گردن که ارزشي ندارد؛ جانم متعلق به اين عزيزان است. بگذاريد بيايند تا من آنها را ببوسم».
بعد از سخنراني، به محل اسقرار دوستان تبليغات جبهه و جنگ برگشتيم و قرار شد صبح زود عازم جزيره مجنون شويم. البته به خاطر وضعيت خاصي که آن روزها جزيره داشت، برادران سعي داشتند ايشان را از اين بازديد منع کنند ولي شهيد شاه آبادي به شدت اصرار داشتند که براي بازديد و ديدار با رزمندگان همراه ما بيايند. در هرحال به اتفاق ايشان و فرزندشان و همچنين دو سه نفر از دوستان مسجدي شهيد و نيز يکي از نمايندگان زاهدان در مجلس، صبح زود حرکت کرديم.
قبل از اينکه به جزيره مجنون برسيم، سر راهمان قرارگاه لشکر 92 زرهي خوزستان قرار داشت. جانشين لشکر، افسري بسيار شجاع و متدين به نام «سرتيپ اقارب‌پرست» بود که او هم در همان جزيره مجنون به درجه رفيع شهادت نايل گشت. وي از روزهاي آغازين حصر آبادان تا زمان آزادي اين شهر آنجا ماند و با تجهيز گردان تانک المهدي به مقابله با دشمن پرداخت. من پيشنهاد کردم ملاقاتي هم با اين فرمانده شجاع داشته باشيم و ايشان نيز مشتاقانه پذيرفت و به ديدار وي رفتيم. مدتي نشستيم و صحبت کرديم و اتفاقاً آن عزيز هم توصيه مي‌کرد که به جزيره نرويم اما اساساً برنامه مهم و از پيش تعيين شده ما بازديد از جزيره بود.
به هرحال پس از آن ديدار کوتاه، به طرف جزيره به راه افتاديم تا به پل رسيديم و با ماشين از روي پل شناور ادامه مسير داديم. از زماني که سوار اتوبوس شديم شهيد شاه‌آبادي شروع کردند به تعريف خاطرات زمان دستگيري خودشان توسط ساواک و ايام زندان و اتفاقات تلخ و شيرين آن روزها؛ و به قدري با ذکر جزئيات به بيان خاطرات مي‌پرداختند که فرزندشان مي‌گفت بسياري از اين موارد را براي نخستين بار است که از زبان پدر مي‌شنود.

* دلش مي‌خواست جلوي ماشين بنشيند تا رزمندگان را بهتر ببيند

ايشان روي پل هم همين خاطره‌گويي را ادامه دادند. اين پل از قطعات متعددي ساخته شده بود و همين باعث مي‌شد به هنگام عبور از روي آن، صداي خاصي به گوش برسد که شهيد شاه‌آبادي آن را به صداي حرکت قطار روي ريل تشبيه مي‌کرد. بسيار شاداب و با طراوت با همراهان شوخي مي‌کردند و حتي مي‌گفتند «دلم مي‌خواست از همين جا مي‌پريدم توي آب و شنا مي‌کرديم!» ايشان دوست داشتند همواره جلوي ماشين بنشينند تا بتوانند به خوبي رزمندگان را ببينند و برايشان دست تکان دهند و به اصطلاح حال و احوال کنند. آن موقع هم به همين صورت جلوي ماشين نشسته بودند و به رزمندگان «خسته نباشيد» مي‌گفتند.
به هرحال از پل گذشتيم و به جزيره رسيديم. شروع کرديم به بازديد از جزيره و جاده خاکي در دست احداث و قرارگاه‌هاي مختلف، تا اينکه ظهر شد و براي اقامه نماز به يکي از قرارگاه‌ها رفتيم. سنگر نسبتاً بزرگي آنجا بود که گنجايش حدود بيست نفر را داشت. يکي از همراهان که مسئول تبليغات بود اذان گفت و در همان سنگر به اقامه نماز پرداختيم. يادم هست که مکبر، تکبيرهاي نماز را در بلندگو مي‌گفت که شهيد شاه آبادي به وي گفت «چه اصراري هست که در اين فضاي کوچک هم از بلندگو استفاده شود؟ بيرون که ديگر کسي نيست! اگر هم کسي هست که نيازي به تکبير ندارد و ضرورتي براي استفاده از بلندگو نيست.»

* دعاي سجده آخرين نمازش طلب شهادت بود

در هر حال اين نماز جماعت، حال و هواي معنوي خاصي براي همه ما به همراه داشت به ويژه آنکه در آستانه سالروز شهادت امام موسي کاظم (ع) قرار داشتيم. چيزي که من هيچگاه فراموش نمي‌کنم دعاي ايشان در آخرين سجده نماز است. دعا اين بود «اللهم اني اسئلک ان تجعل وفاتي قتلاً في سبيلک تحت رايه نبيک و اوليائک» از خداوند مي‌خواستند که وفات ايشان را، کشته شدن در راه خدا و تحت لواي پيامبر و اولياي خدا قرار دهد؛ و اين دعا چقدر زود مستجاب شد! پس از اقامه نماز، ناهار مختصري در همان سنگر صرف شد و سپس بازديد از جزيره و قرارگاه‌ها و مکان‌هاي استقرار نيروهاي سپاه، ارتشي و بسيج را ادامه داديم.
يکي از مراکز مورد بازديد، يک سايت پدافند هوايي بود که اتفاقاً يک روز قبل، يک هواپيماي عراقي را سرنگون کرده بود که شهيد شاه آبادي آن عزيزان را مورد تقدير و تشويق قرار دادند. در طول مسير، هر جا که رزمندگان مستقر بودند، ايشان به سمت سنگر آنها رفته و به احوالپرسي با رزمندگان مي‌پرداختند. از آنجايي که شب جمعه بود، قرار گذاشته بوديم دعاي کميل را در دو نقطه از جزيره (با توجه به وسعت جزيره) برگزار کنيم. براي جمع بزرگتر شهيد شاه‌آبادي بروند و براي جمع کوچکتر، بنده و يکي ديگر از دوستان برويم. من ديدم به غروب آفتاب نزديک مي‌شويم و ممکن است دير شود.
پيشنهاد کردم سريعتر برگرديم تا اينکه شروع به خواندن دعاي کميل کرديم به حرکت سريع خود ادامه داديم و به خاطر اين که حرکتمان سريعتر شود از ايشان خواستم عبايشان را به من بدهند تا راحت تر بتوانند بدوند که ايشان هم پذيرفتند. من و ايشان در کنار همديگر و جلوتر از بقيه مي‌دويديم و ساير دوستان هم با فاصله‌هاي مختلفي پشت سر ما حرکت مي‌کردند. يادم هست آن دو رزمنده‌اي هم که با ما بودند مي‌گفتند زودتر برگرديد چون عراق به هنگام غروب اين جزيره را زير آتش مي‌گيرد؛ مخصوصاً حالا که هواپيماي عراقي هم توسط رزمندگان ساقط شده است.
شايد حدود صد متر يا کمتر، از هواپيماي ساقط شده عراقي دور شده بوديم که صداي انفجاري مهيب سکوت نيزار را شکست و دود غليظ سفيدي به هوا برخاست. با شنيدن صداي انفجار، بلافاصله همگي طبق معمول روي زمين دراز کشيديم.
مي‌شود گفت قبل از انفجار تقريباً متوجه هيچ صدايي نشديم تا بتوانيم قبل از انفجار درازکش کنيم. شهيد شاه آبادي هم به حالت درازکش روي زمين بودند تصور ما اين بود که ايشان هم مانند بقيه افراد در اين حالت قرار گرفتند.

* شرح به خون غلتيدن پيکر شهيد شاه‌آبادي

در هرحال گلوله توپ منفجر شد و از آنجائيکه دود برخاسته کمي سفيد رنگ به نظر مي‌رسيد، من نگران شيميايي بودن گلوله شدم چون در آن مقطع، عراق از سلاح شيميايي زياد استفاده مي کرد. ماسک و وسايل ضد شيميايي هم در ماشين بود و همراه نياورده بوديم. به همين دليل فرياد زدم به سمت مخالف جهت وزش باد حرکت کنيد! بلند شديم که بدويم، ديدم ايشان به همان شکل روي زمين خوابيده‌اند و بلند نمي‌شوند.
فرزند ايشان سريع خود را به کنار پدر رساند و ناگهان صداي فرياد و شيون فرزند را شنيدم که با لفظ «آقاجون» ايشان را صدا مي‌کردند. اين مسئله باعث شد همگي خود را به ايشان برسانيم و دور ايشان جمع شويم. صحنه دردناکي بود. با مشاهده بدن خون‌آلود ايشان، بهت و حيرت و غم و اندوه سراسر وجودمان را فرا گرفت. صورت و بدنشان خونريزي شديدي داشت. ترکش گلوله توپ به صورت ايشان اصابت کرده و به داخل سر و مغز رفته بود و گويا همين باعث شده بود که در همان لحظات اوليه، روح بلندشان از جسم خاکي جدا شده و به سوي معبود پرواز کند.
البته ترکش ديگري هم به پايشان اصابت کرده بود. سر ايشان را به دامن گرفتم. نمي‌توانستيم صبر کنيم و دست روي دست بگذاريم. خون به شدت فوران مي‌کرد. پارچه‌اي را به صورت ايشان بستم تا حتي الامکان از خونريزي بيشتر جلوگير شود. نمي‌خواستم و نمي‌توانستم قبول کنم که فردي که تا چند لحظه قبل با آن شور و هيجان و تحرک و شادابي و طراوت، به عنوان دوست و معلم در کنارمان بود، اينگونه از ميان ما پر کشيده و عروج خود را آغاز کرده باشد.
در هرحال جاي وقت تلف کردن و تعلل نبود. نبايد فرصت را از دست مي‌داديم. به سرعت ايشان را بر دوش گرفتيم و شروع به دويدن به سمت ماشين کرديم تا سريعتر ايشان را به درمانگاه يا بيمارستان برسانيم. اما آنقدر شوک وارد شده بود و آنقدر اين ضربه مهلک بود که توان همه ما را گرفته بود. با وجود اينکه وزن بدن ايشان زياد نبود اما رمقي هم در جسم و جان ما نمانده بود.
زمين نيزار هم مردابي بود و اين مسئله حرکت را مشکل‌تر مي‌کرد. پس از طي مسافتي، عباي ايشان را پهن کرديم و بدن مطهرشان را در عبا قرار داديم. به نوعي که از عباي ايشان به عنوان برانکارد استفاده کرديم تا سرعتمان افزايش يابد. در همان لحظات گلوله ديگري هم شليک شد که کمي دورتر از ما به زمين اصابت کرد و بحمدالله آسيبي به دوستان نرسيد. متأسفانه هوا هم تاريک شد و بر مشکلاتمان افزود. دقيقاً نمي‌دانستيم چگونه و به کدام سو بايد ادامه مسير بدهيم. هرکدام از دوستان مسيري را پيشنهاد مي‌کرد.
غم و اندوه از يک سو و سرگرداني و سردرگمي از سوي ديگر، به شدت عرصه را بر ما تنگ کرده بود. بالاخره شليک کاتيوشا‌هاي کنار جاده به دادمان رسيد و سبب شد تا با اطمينان خاطر به سمت جاده حرکت کنيم.
در طول مسير با فرياد الله اکبر، هم به خودمان روحيه و انرژي مي‌داديم و هم به نوعي درخواست کمک مي‌کرديم تا اگر کسي در آن نزديکي هست به کمکمان بيايد که اتفاقاً دوستان واحد پدافند هوايي با شنيدن صداي انفجار گلوله توپ احساس خطر کرده بودند. وقتي به ما رسيدند، کمک کردند سريعتر به جاده برسيم. البته همين سريعتر رسيدن هم شايد بيش از نيم ساعت طول کشيد چرا که در زمين گل‌آلود و مردابي نيزار، آن هم با آن حال زار ما به سختي مي‌شد بدويم و حرکت کنيم.

* شهادت شاه‌آبادي شعله آتشي بر دل غمديده ما بود

در هرحال خود را به جاده و کنار ماشين رسانديم و بلافاصله به سمت سنگر درمانگاه و بهداري حرکت کرديم. البته براي من تقريباً شهادت ايشان قطعي شده بود اما چون اطمينانم صددر صد نبود و از سويي فرزند ايشان هم آنجا حضور داشت، نمي‌شد اين مسئله را خيلي صريح عنوان کرد. به درمانگاه رسيديم. گرچه اميد زيادي نداشتيم اما مأيوس هم نبوديم و با خودمان مي‌گفتيم ان شاءالله در درمانگاه مي‌شود کاري کرد. اما اين اميد اندک هم دوام چنداني نداشت و صداي پزشک درمانگاه که مي‌گفت «ايشان به لقاءالله پيوستند و نمي‌شود کاري کرد.»
خبر شهادت شهيد شاه‌آبادي آب سردي بود بر جسم و جان خسته؛ و شعله آتشي بود بر دل غمديده‌مان. آه و ناله جانسوز دوستان بلند شد. گريه و شيون فرزندشان درد ما را دو چندان مي‌کرد. لحظات جانکاه و سختي بود. ديگر مطمئن شديم که براي هميشه يار وفادار امام و فرزند برومند انقلاب را از دست داديم. باور کرديم معلمي بزرگ که عاشقانه، صادقانه و دلسوزانه براي مردم به ويژه مستضعفين و جوانان خدمت مي‌کرد، پس از سال‌ها مبارزه در راه پيروزي انقلاب و سال‌ها تلاش و کوشش در سنگرهاي مختلف نظام مقدس جمهوري اسلامي از ميان ما رفت و دوستان و ياران خود را با غمي سنگين تنها گذاشت. قرار شد جزيره را ترک کنيم. به يادآوردم که چگونه با لبي خندان وارد جزيره شديم در حالي که هيچگاه تصور نمي‌کرديم اينگونه با چشمي گريان از جزيره خارج شويم.

* با شهادت حجت‌الاسلام شاه‌آبادي يکي از نخبگان انقلاب و نظام را از دست داديم

از روي پل مجنون که عبور مي‌کرديم، آتش گلوله‌هاي دشمن، روي پل و اطراف آن را فراگرفته بود و مي‌توانم بگويم آرزوي همه ما اين بود که يکي از آن گلوله‌ها فوز عظيم شهادت را براي ما به ارمغان آورد و اينگونه بدون آن عزيز سفر کرده باز نگرديم. به معراج شهدا رسيديم و بدن مطهر آن شهيد را جهت انتقال به تهران آماده کرديم. آن شب در معراج شهدا هيچکس تا صبح نخوابيد و همه با اين عزيز وداع مي‌کردند. انتقال اين خبر به تهران و به خانواده بزرگوار ايشان هم کار ساده‌اي نبود. آن شب نتوانستيم تماس بگيريم و فردا صبح هم که تماس گرفته شد، من نتوانستم با صراحت خبر شهادت ايشان را بيان کنم و گفتم ايشان مجروح شده‌اند و در حال انتقال ايشان به تهران هستيم. البته خانواده ايشان متوجه شدند که ايشان به شهادت رسيده‌اند. به هر حال بدن مطهر اين شهيد عزيز را با غم و اندوهي وصف ناشدني به تهران منتقل کرديم و حزن و اندوه مردم در تهران را هم بسياري از دوستان ديده يا شنيده‌اند.
به جرأت مي‌توانم بگويم که در اين سفر غم‌انگيز و دردآور، متأسفانه يکي از نخبگان انقلاب و نظام را از دست داديم و براي ما حادثه‌اي بسيار ناگوار و دردناک بود؛ اگر چه براي خود ايشان سعادتي بزرگ بود که همچون سرور و سالار شهيدان که سالها روضه آن حضرت را بر منابر خوانده بودند با چهره‌اي خونين دعوت حق را لبيک گويد و به آرزوي ديرينه خود که در آخرين نمازشان نيز از خدا آن را طلب مي‌کردند نايل شود. خداوند درجات و مقامات ايشان را عالي‌تر بگرداند و روح مطهر اين شهيد والامقام را با سرور و سالار شهيدان و شهداي دشت کربلا محشور فرمايد و ما را نيز به فوز عظماي شهادت نايل گرداند.