به گزارش مشرق، نیمه خرداد و غم هجرانی که بارها و بارها دل تمامی رهروان پیر جماران را داغدار میکند؛ رهروان و مشتاقانی که مرز نمیشناسند و آنچه همه آنها را سالها در کنار هم نگه میدارد آرمان اسلام بدون مرز همان خمینی کبیر است.
اینها خاطراتی از مردم مهاجر افغانستانیست که عشق و علاقهشان به امام خمینی (ره) از دیر باز در دلشان بوده و اکنون هم با گذشت سالها و تحمل سختیهای فراوان بر ادامه آرمان خمینی پایبند و پابرجا ایستادهاند. عاشقانی که ۲۶ سال پیش در سوگ پرواز ملکوتی خمینی کبیر همراه با دیگر عاشقان ایرانی و غیر ایرانی خمینی گریستهاند و هنوز هم در حرفها و نگاههایشان احساس تاسف برای از دست دادن این چنین مردی دیده می شود.
آنچه که پیونددهنده قلوب انسانهای آرمانگرا با هر قوم و ملیتی است، عشق الهی به امام خمینی، آرمان بزرگ پیروزی اسلام در جهان تا ظهور صاحب امر (عجلالله تعالی فرجه الشریف) این رهبر مهربان است .
****
میگفتند امام افغانیها فوت کرده است
سال ۶۸ من کلاس دوم در پیشوا، روستای خاوه تحصیل میکردم. خوب یادم هست که همشهریان افغانستانی ما چند روز سرکار نرفتند میگفتند دلمان به کار بر نمیدهد. چند بار مینی بوس کرایه کردند و رفتند که در ساخت مرقد امام کمک کنند. یک چیز جالب بود این بود که عده ای از دوستان ایرانی میگفتند که امام افغانیها فوت کرده.راست هم میگفتند....
انگار عزیزتر از پدر و مادرشان را از دست داده بودند
۱۴ خرداد ۱۳۶۸ را خوب به یاد دارم. طبق معمول مدرسه میآمدیم، آن موقع کلاس چهارم ابتدایی دبستان علامه امینی گل تپه شهرستان ورامین بودیم که در حین ورود به مدرسه از بلندگوی مدرسه خبر فوت اعلام شد وقتی آمدیم بیرون در کوچه و خیابانها مردم عزادار بودند و مراسم عزاداری و سینه زنی در مسجد صاحب الزمان گل تپه برقرار بود انگار که این مردم شخصی عزیزتر از پدر ومادر خویش را از دست دادهاند.
کشور معنا نداشت. یک مشت انقلابی در ایران و یک مشت انقلابی در افغانستان
آن روز را خوب یادم هست. همهمه بود. همه گریه می کردند و همسایه ها منزل ما تجمع کرده بودند. مادرم بیهوش افتاده بود و چند نفر او را سرحال می آوردند. به هوش می آمد و دوباره پس از چند دقیقه بیهوش می شد. رادیو برای چندمین بار اعلام کرد : روح خدا به خدا پیوست .
هربار که رادیو خبر رحلت امام را دوباره پخش می کرد صدای گریه و ضجه بلندتر میشد. روز سیاهی بود.
خیلی از ما افغانستانی ها آن ایام نمی دانستیم که افغانستانی هستیم. ملت مسلمان بودیم. کشور معنا نداشت. یک مشت انقلابی در ایران و یک مشت انقلابی در افغانستان؛ آرمانهای انقلاب اسلامی تمام آن چیزی بود که آن روزها مردم را مثل سیمان به هم متصل کرده بود.
بدترین امتحان دوران تحصیل
صبح زود بود و اهالی خانه از خاب بیدار شده بودند و من هم برای دادن امتحان پایان ترم سال دوم باید ساعت۷ صبح در دبیرستان حاضر میبودم. چند وقتی بود که امام خمینی بیمار بودند و همه برای سلامتیشون دعا، نذز و نیاز میکردند. در فکر امتحان بودم که صدای گوینده خبر آقای حیاتی با گفتن «انا لله و انا الیه راجعون» پرواز ملکوتی امام را اعلام کرد.
گریه و ماتم بود که فضای خانه یمان را پر کرده بود و همه دل شکسته و اندوهگین شده بودند! با دل بیرمق و شکسته برخلاف میل باطنی برای رفتن به جلسه امتحان راهی شدم. وقتی به دبیرستان رسیدم هر گوشه و کناری دانشآموزان تنها و یا چند نفره دست در گردن یکدیگر؛ گریه و ناله میکردند. کسی شوقی برای درس و امتحان نداشت و خانم مدیر بداخلاق مدرسه که معمولا با بچههای مهاجر به تندی برخورد میکرد، آن روز با مهربانی باورنکردنی نسبت به همه فضا را آروم میکرد و همه برای مشخص شدن زمان امتحانات منتظر ماندند که دستور رسید تا اطلاع بعدی زمان امتحانات برگزار نمیشود و همه به خانههایشان برگشتند. در رسانه ها یک هفته عزای عمومی اعلام شد و فضای شهر به رنگ سیاه درآمد و سایه سنگین غم بر سر همه گسترده شده بود.
دلها شکسته بود و کسی میلی برای شرکت در امتحان نداشت و به درخواست دانشجویان و دانشآموزان بسیاری از شهرها یک هفته دیگر هم زمان برگزاری امتحانات به عقب موکول شد. عطوفت و مهربانی خمینی عجین دل همه بود و رفتنش روزهای خیلی بدی را برای همه رقم زده بود. اندوهی که در دل همه بود شاید نتوان گفت برای همه به اندازه از دست دادن پدر بوده ولی به جرات میتوان گفت که همه عزیز از دست داده بودند و در غم فراقش میسوختند. خاطره ی امتحان آن سال بدترین امتحان در دوران تحصیلی من بود....
پسرم را از امام خمینی گرفتهام
همه شهر سیاهپوش بود و غبار غم همه جا ریخته بودوهمه دلسوخته غم از دست دادن رهبر و پدری عزیز بودند. فضایی خاکآلود و سرشار از غم در تهران بودو من هم همچون خیلی از فرزندان خمینی میخواستم در کنارش به عزاداری بپردازم ولی قسمت نشد تا اینکه توانستم در چهلمین روز فراغ از دست دادن پدر مهربان انقلاب درکنار مرقدش به گریه و عزا بپردازم.
حرکت ماشینها در سطح شهر خاک الودگی فضا را بیشتر میکرد و عده ای هم برای کم کردن این وضعیت اب بر روی زمین می پاشیدند که مردم راحت تر به سمت مرقد امام بروند .هوا گرم بود و عده ی هم شربت میان مردم نذر می کردند. آنقدر غم از دست دادن خمینی بزرگ بود که غم بیفرزندی در نظرم کمرنگ شده بود!اما دلسوخته و گریان به زیارت مرقدش رفتم و گریه کنان خواستم تا شفاعتی برایم نزد خداوند بکند.با امام درد دل کردم که اگرصاحب فرزندی شدم سال بعد ۱۰۰۰تومن به ضریح امام بیندازم.عشق به آرمانهای خمینی و حرفهای دلنشینش دلهای همه را بهم پیوند داده بود و محکم در کنار هم نگه داشته بود. بعد بازگشت از تهران بود که پس از گذشت ۱۰ سال خداوند بزرگ با هدیهای دلم را شاد وخانوادهام را خوشحال کرد.سال بعددر سالگرد امام به زیارت مرقدشان رفتم و با پول پیراهنهایی که دوخته بودم ۲۰۰۰تومن داخل ضریح مرقد امام انداختم. من پسر ۲۵ سالهام را از برکت امام خمینی (رحمه الله علیه) میدانم و بابتش همیشه خداوند بزرگ را شاکرم و همیشه کوشیدهام که شخصیت و بزرگی امام خمینی را در میان ۵ فرزندم یادآوری کنم....
دسته سینهزنی افغانستانی از مشهد روانه تهران شد
محله بچگی ما مشهد قلی بود،من توی کوچه داشتم بازی میکردم که همسایه ما اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن داد میزد که امام خمینی فوت کرد.
دیدیم که از بلندگوی مسجدمان هم این خبر رو اعلام کردند.
عموی من که بزرگ محله ما بود برنامه ریزی کردند که دست سینه زنی ما به طرف تهران حرکت کنند.
من هر کاری کردم با خودشان نبردند.اگه اشتباه نکنم رحلت امام روز یکشنبه بود. یکشنبهای که برای همیشه در خاطرم خواهد ماند.
با سرباز ایرانی، سر کتاب امام خمینی دعوا کردم
رژیم پهلوی هنوز پا برجا بود. تازه به مرز عراق و ایران رسیده بودم. آن سال صدام ملعون دستور اخراج همه طلبهها و آخوندهایی رو که در عراق زندگی میکردند، داده بود. من جوان بودم و به شوق تحصیل علم و حوزه به آنجا مهاجرت کرده بودم به ناچار مجبور به ترک آنجا شدم و بهمراه زن و فرزند قصد عزیمت به پاکستان کردم و برای این که به آنجا برسم باید از خاک ایران میگذشتم.
سر مرز وقتی که به پاسگاه مرزی رسیدیم مامور ایرانی شروع به بازرسی وسایل و ساکهایمان کرد در همان موقع رسالهای از امام خمینی (ره) را که در وسایلم بود، دید و کتاب را گرفت و به گوشهای که پر از آشغال بود، پرتاب کرد. من در مدتی که در عراق بودم بارها پای حرفها، منبر و درس حوزوی امام خمینی فیض برده بودم و نمازهای پربرکتی که با عشق پس از پیمودن راه طولانی در هوای گرم آن زمان عراق پشت سر ایشان اقامه کرده بودم،باعث شده بود تاارادت خاص و عجیبی نسبت به ایشان پیدا کنم و رفتار این مامور ایرانی به شدت مرا برآشفت و عصبانیم کرد.
با همان حالت به آن سرباز ایرانی گفتم کتاب مرا برگردان! مامور نگاهی به من انداخت و گفت کتاب را میخوای برو وخودت بردار! این رفتارش من را بیشتر عصبانی کرد و با هم شروع کردیم به مشاجره. با عصبانیت و جدیت بیشتری گفتم کتاب رو بیار وگرنه «با لگد میزنمت». در آن زمان داشتن کتاب و برگه از حرفهای امام ممنوع بود و من به او گفتم که قصد ماندن در ایران را ندارم و قصد سفر به پاکستان را دارم و حق نداره که کتاب امام را از من بگیرد!
پافشاری روی حرفایم و خشم من از بی احترامی به امام باعث شد که مامور ایرانی زمان پهلوی خودش رفت و کتاب را از روی زمین برداشت و دوباره درون وسایلم گذاشت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود که عشق به اسلام و تشنگی به فراگیریش باعث شد که به ایران مهاجرت کنم. علما و فضلای دین پدر جامعه و اجتماع هستند و من حس خیلی خوبی داشتم که توانسته بودم کتاب امام که مظهری از اسلام ناب بود حفظ کنم ....
اینها خاطراتی از مردم مهاجر افغانستانیست که عشق و علاقهشان به امام خمینی (ره) از دیر باز در دلشان بوده و اکنون هم با گذشت سالها و تحمل سختیهای فراوان بر ادامه آرمان خمینی پایبند و پابرجا ایستادهاند. عاشقانی که ۲۶ سال پیش در سوگ پرواز ملکوتی خمینی کبیر همراه با دیگر عاشقان ایرانی و غیر ایرانی خمینی گریستهاند و هنوز هم در حرفها و نگاههایشان احساس تاسف برای از دست دادن این چنین مردی دیده می شود.
آنچه که پیونددهنده قلوب انسانهای آرمانگرا با هر قوم و ملیتی است، عشق الهی به امام خمینی، آرمان بزرگ پیروزی اسلام در جهان تا ظهور صاحب امر (عجلالله تعالی فرجه الشریف) این رهبر مهربان است .
****
میگفتند امام افغانیها فوت کرده است
سال ۶۸ من کلاس دوم در پیشوا، روستای خاوه تحصیل میکردم. خوب یادم هست که همشهریان افغانستانی ما چند روز سرکار نرفتند میگفتند دلمان به کار بر نمیدهد. چند بار مینی بوس کرایه کردند و رفتند که در ساخت مرقد امام کمک کنند. یک چیز جالب بود این بود که عده ای از دوستان ایرانی میگفتند که امام افغانیها فوت کرده.راست هم میگفتند....
انگار عزیزتر از پدر و مادرشان را از دست داده بودند
۱۴ خرداد ۱۳۶۸ را خوب به یاد دارم. طبق معمول مدرسه میآمدیم، آن موقع کلاس چهارم ابتدایی دبستان علامه امینی گل تپه شهرستان ورامین بودیم که در حین ورود به مدرسه از بلندگوی مدرسه خبر فوت اعلام شد وقتی آمدیم بیرون در کوچه و خیابانها مردم عزادار بودند و مراسم عزاداری و سینه زنی در مسجد صاحب الزمان گل تپه برقرار بود انگار که این مردم شخصی عزیزتر از پدر ومادر خویش را از دست دادهاند.
کشور معنا نداشت. یک مشت انقلابی در ایران و یک مشت انقلابی در افغانستان
آن روز را خوب یادم هست. همهمه بود. همه گریه می کردند و همسایه ها منزل ما تجمع کرده بودند. مادرم بیهوش افتاده بود و چند نفر او را سرحال می آوردند. به هوش می آمد و دوباره پس از چند دقیقه بیهوش می شد. رادیو برای چندمین بار اعلام کرد : روح خدا به خدا پیوست .
هربار که رادیو خبر رحلت امام را دوباره پخش می کرد صدای گریه و ضجه بلندتر میشد. روز سیاهی بود.
خیلی از ما افغانستانی ها آن ایام نمی دانستیم که افغانستانی هستیم. ملت مسلمان بودیم. کشور معنا نداشت. یک مشت انقلابی در ایران و یک مشت انقلابی در افغانستان؛ آرمانهای انقلاب اسلامی تمام آن چیزی بود که آن روزها مردم را مثل سیمان به هم متصل کرده بود.
بدترین امتحان دوران تحصیل
صبح زود بود و اهالی خانه از خاب بیدار شده بودند و من هم برای دادن امتحان پایان ترم سال دوم باید ساعت۷ صبح در دبیرستان حاضر میبودم. چند وقتی بود که امام خمینی بیمار بودند و همه برای سلامتیشون دعا، نذز و نیاز میکردند. در فکر امتحان بودم که صدای گوینده خبر آقای حیاتی با گفتن «انا لله و انا الیه راجعون» پرواز ملکوتی امام را اعلام کرد.
گریه و ماتم بود که فضای خانه یمان را پر کرده بود و همه دل شکسته و اندوهگین شده بودند! با دل بیرمق و شکسته برخلاف میل باطنی برای رفتن به جلسه امتحان راهی شدم. وقتی به دبیرستان رسیدم هر گوشه و کناری دانشآموزان تنها و یا چند نفره دست در گردن یکدیگر؛ گریه و ناله میکردند. کسی شوقی برای درس و امتحان نداشت و خانم مدیر بداخلاق مدرسه که معمولا با بچههای مهاجر به تندی برخورد میکرد، آن روز با مهربانی باورنکردنی نسبت به همه فضا را آروم میکرد و همه برای مشخص شدن زمان امتحانات منتظر ماندند که دستور رسید تا اطلاع بعدی زمان امتحانات برگزار نمیشود و همه به خانههایشان برگشتند. در رسانه ها یک هفته عزای عمومی اعلام شد و فضای شهر به رنگ سیاه درآمد و سایه سنگین غم بر سر همه گسترده شده بود.
دلها شکسته بود و کسی میلی برای شرکت در امتحان نداشت و به درخواست دانشجویان و دانشآموزان بسیاری از شهرها یک هفته دیگر هم زمان برگزاری امتحانات به عقب موکول شد. عطوفت و مهربانی خمینی عجین دل همه بود و رفتنش روزهای خیلی بدی را برای همه رقم زده بود. اندوهی که در دل همه بود شاید نتوان گفت برای همه به اندازه از دست دادن پدر بوده ولی به جرات میتوان گفت که همه عزیز از دست داده بودند و در غم فراقش میسوختند. خاطره ی امتحان آن سال بدترین امتحان در دوران تحصیلی من بود....
پسرم را از امام خمینی گرفتهام
همه شهر سیاهپوش بود و غبار غم همه جا ریخته بودوهمه دلسوخته غم از دست دادن رهبر و پدری عزیز بودند. فضایی خاکآلود و سرشار از غم در تهران بودو من هم همچون خیلی از فرزندان خمینی میخواستم در کنارش به عزاداری بپردازم ولی قسمت نشد تا اینکه توانستم در چهلمین روز فراغ از دست دادن پدر مهربان انقلاب درکنار مرقدش به گریه و عزا بپردازم.
حرکت ماشینها در سطح شهر خاک الودگی فضا را بیشتر میکرد و عده ای هم برای کم کردن این وضعیت اب بر روی زمین می پاشیدند که مردم راحت تر به سمت مرقد امام بروند .هوا گرم بود و عده ی هم شربت میان مردم نذر می کردند. آنقدر غم از دست دادن خمینی بزرگ بود که غم بیفرزندی در نظرم کمرنگ شده بود!اما دلسوخته و گریان به زیارت مرقدش رفتم و گریه کنان خواستم تا شفاعتی برایم نزد خداوند بکند.با امام درد دل کردم که اگرصاحب فرزندی شدم سال بعد ۱۰۰۰تومن به ضریح امام بیندازم.عشق به آرمانهای خمینی و حرفهای دلنشینش دلهای همه را بهم پیوند داده بود و محکم در کنار هم نگه داشته بود. بعد بازگشت از تهران بود که پس از گذشت ۱۰ سال خداوند بزرگ با هدیهای دلم را شاد وخانوادهام را خوشحال کرد.سال بعددر سالگرد امام به زیارت مرقدشان رفتم و با پول پیراهنهایی که دوخته بودم ۲۰۰۰تومن داخل ضریح مرقد امام انداختم. من پسر ۲۵ سالهام را از برکت امام خمینی (رحمه الله علیه) میدانم و بابتش همیشه خداوند بزرگ را شاکرم و همیشه کوشیدهام که شخصیت و بزرگی امام خمینی را در میان ۵ فرزندم یادآوری کنم....
دسته سینهزنی افغانستانی از مشهد روانه تهران شد
محله بچگی ما مشهد قلی بود،من توی کوچه داشتم بازی میکردم که همسایه ما اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن داد میزد که امام خمینی فوت کرد.
دیدیم که از بلندگوی مسجدمان هم این خبر رو اعلام کردند.
عموی من که بزرگ محله ما بود برنامه ریزی کردند که دست سینه زنی ما به طرف تهران حرکت کنند.
من هر کاری کردم با خودشان نبردند.اگه اشتباه نکنم رحلت امام روز یکشنبه بود. یکشنبهای که برای همیشه در خاطرم خواهد ماند.
با سرباز ایرانی، سر کتاب امام خمینی دعوا کردم
رژیم پهلوی هنوز پا برجا بود. تازه به مرز عراق و ایران رسیده بودم. آن سال صدام ملعون دستور اخراج همه طلبهها و آخوندهایی رو که در عراق زندگی میکردند، داده بود. من جوان بودم و به شوق تحصیل علم و حوزه به آنجا مهاجرت کرده بودم به ناچار مجبور به ترک آنجا شدم و بهمراه زن و فرزند قصد عزیمت به پاکستان کردم و برای این که به آنجا برسم باید از خاک ایران میگذشتم.
سر مرز وقتی که به پاسگاه مرزی رسیدیم مامور ایرانی شروع به بازرسی وسایل و ساکهایمان کرد در همان موقع رسالهای از امام خمینی (ره) را که در وسایلم بود، دید و کتاب را گرفت و به گوشهای که پر از آشغال بود، پرتاب کرد. من در مدتی که در عراق بودم بارها پای حرفها، منبر و درس حوزوی امام خمینی فیض برده بودم و نمازهای پربرکتی که با عشق پس از پیمودن راه طولانی در هوای گرم آن زمان عراق پشت سر ایشان اقامه کرده بودم،باعث شده بود تاارادت خاص و عجیبی نسبت به ایشان پیدا کنم و رفتار این مامور ایرانی به شدت مرا برآشفت و عصبانیم کرد.
با همان حالت به آن سرباز ایرانی گفتم کتاب مرا برگردان! مامور نگاهی به من انداخت و گفت کتاب را میخوای برو وخودت بردار! این رفتارش من را بیشتر عصبانی کرد و با هم شروع کردیم به مشاجره. با عصبانیت و جدیت بیشتری گفتم کتاب رو بیار وگرنه «با لگد میزنمت». در آن زمان داشتن کتاب و برگه از حرفهای امام ممنوع بود و من به او گفتم که قصد ماندن در ایران را ندارم و قصد سفر به پاکستان را دارم و حق نداره که کتاب امام را از من بگیرد!
پافشاری روی حرفایم و خشم من از بی احترامی به امام باعث شد که مامور ایرانی زمان پهلوی خودش رفت و کتاب را از روی زمین برداشت و دوباره درون وسایلم گذاشت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود که عشق به اسلام و تشنگی به فراگیریش باعث شد که به ایران مهاجرت کنم. علما و فضلای دین پدر جامعه و اجتماع هستند و من حس خیلی خوبی داشتم که توانسته بودم کتاب امام که مظهری از اسلام ناب بود حفظ کنم ....