گروه جهاد و مقاومت مشرق - جامعه ورزش كشورمان هم به نوبه خود در دوران دفاع مقدس دينش را به نظام مقدس جمهوري اسلامي ادا كرد. شهيد «مهدي رضايي مجد» كاپيتان اسبق تيم فوتبال جوانان ايران يكي از مردان آسماني فوتبال ايران است كه در زمان حضورخود در اين تيم افتخارات زيادي را نصيب كشورمان كرد. شهيد مهدي رضايي مجد از همان سربازان گمنام امام خميني (ره) بود كه در زمستان سال 1342 به دنيا آمد. او در دوران ورزشياش در تيمهاي فوتبال نوجوانان آذر تهران، جوانان و بزرگسالان اكباتان و تهران جوان عضويت داشت و در سالهاي 61 و 62 به همراه تيم ملي جوانان به ترتيب در رقابتهاي جام پادشاهي بنگلادش و مسابقات قهرماني جوانان آسيا در نپال شركت داشت و موفق شد براي تيم ملي جوانان در مجموع 15 گل به ثمر برساند. رضاييمجد در سال 65 به تمرينات تيم پرسپوليس دعوت شد، ولي او با حضور در سپاهيان حضرت محمد(ص) براي چهارمين بار راهي جبهههاي حق عليه باطل شد و در نهايت در 10 اسفند ماه 1365 در عمليات تكميلي كربلاي 5 در شلمچه به فيض شهادت نائل آمد. آنچه در پي ميآيد روايتي است از قهرمان شهيد امير رضايي مجد از زبان زهرا اكرمي مادر شهيد و امير قلعهنويي از دوستان شهيد كه پيش رو داريد.
خانم اكرمي براي شروع از خود و فرزندانتان بگوييد. شهيد مجد در چه محيطي رشد يافت كه خود را لايق شهادت ساخت؟
من زهرا اكرمي مادر شهيد مهدي رضايي مجد، 72 سال دارم و مادر چهار پسر و دو دختر هستم. پدر بچهها شغلش آزاد بود. ما زندگي بسيار سادهاي داشتيم. در حياط 85 متري، حدود 20 نفر زندگي ميكرديم. پدر بچهها در پي روزي حلال بود. در آن فضاي كوچك همه ما در كنار هم با مهر و محبت زندگي ميكرديم. صميميت بين بچههاي فاميل بسيار زياد بود، نمونهاي بوديم براي همسايهها. همه كارهايمان از غذا خوردن گرفته تا انجام امور خانه، در كنار هم با صفا و صميميت انجام ميشد. اهل خانه بسيار مؤدبانه، باصفا و باعطوفت با هم رفتار ميكردند. بزرگترهاي خانواده الگويي بودند براي بچهها. شايد بسياري از امكانات مادي را در زندگيمان نداشتيم، اما الحمدالله همه بچهها سالم و با اخلاق تربيت شده و رشد پيدا كردند. همهشان هم تا ديپلم درس خواندند و بعد از ازدواج ادامه تحصيل دادند.
گويا امير به نوعي با برادرانش متفاوت بود؟
بله، امير با بچههاي ديگر تفاوت داشت. بسيار مذهبي بود. ما هيئت هفتگي در كوچهمان داشتيم. امير كارهاي هيئت را قبل از شروع برنامه اصلي انجام ميداد همه چيز را براي بهتر برگزار شدن مراسم عزاداري آماده ميكرد. آن زمان، رژيم طاغوت اجازه نميداد، نام امير را روي بچهها بگذاريم. فرزند شهيدم روز 18 ماه مبارك رمضان به دنيا آمد. خيلي دوست داشتم، اسمش را امير بگذارم، اما اجازه ندادند. براي همين ما اسم مهدي را برايش انتخاب كرديم، اما در خانه امير صدايش ميكرديم. همسرم او را بيشتر از بچههاي ديگر دوست داشت. وقت ناهار كه ميشد و ما سفره پهن ميكرديم، بچههاي ديگر را منتظر نگه ميداشت تا امير از راه برسد. صداي موتور امير كه به گوش ميرسيد همه بچهها ميگفتند: پدر اميرت آمد.
از اخلاق و كردار امير بسيار راضي بوديم. خيلي به بزرگترها احترام ميگذاشت. مدتي پيش كه براي افتتاح باشگاهي به نام شهيدم، رفته بودم، همه مربيان فوتبال آمده بودند و با تعريفها و تمجيدهايشان از امير، من را شرمنده كردند. گفتند كه ما از امير خيلي راضي بوديم، خيلي با وقار، متين و مؤدب رفتار ميكرد. ما با او هرطور برخورد ميكرديم، او ميآمد و دست ما را ميبوسيد. . وقتي پيكر او را آوردند و رويش را باز كردند صورتش مثل ماه ميدرخشيد. به خاطر اينكه خيلي باصفا بود. سرتاسر ماه مبارك رمضان كه دشمن شهرها را بمباران ميكرد، امير سعي ميكرد، با حرف زدن و شوخي كردن ترس را از بچهها و خانواده دور كند. بسيار با خانواده مهربان بود. حتي هرگز نديدم يك «تو» به اهل خانه بگويد. به برادر كوچك خودش ميگفت اگر يك روز مادر نرسيد غذا درست كند ناراحت نشوي. همواره به اخلاق پسنديده و نيكي به پدر و مادر توصيه و نصيحت ميكرد. به همه احترام ميگذاشت.
چطور شد فوتبال را انتخاب كرد؟
از همان بچگي زماني كه راه ميرفت، به هر چيزي پا ميزد! پنج سالش بود كه در كوچه فوتبال بازي ميكرد. بارها دست و پا زخمي به خانه آمد. ضربات توپش خيلي قوي بود. ابتدا كشتيگير بود، اما به تبعيت از برادربزرگش كه فوتباليست بود، فوتبال را انتخاب كرد. مربيان از بازياش راضي بودند. هم درس ميخواند، هم فوتبال بازي ميكرد. در دوران سربازياش هم تا ساعت 4 - 3 بعدازظهر ميآمد خانه و بعد عصرها سر كار ميرفت و بعد هم ميرفت فوتبال.
چطور شد كه امير ميدان نبرد را به ميدان بازي ترجيح داد ؟
بچه باغيريتي بود و نميتوانست ببيند دشمن به خاك و كشورمان تجاوز كرده است. اوايل جنگ داوطلب شد و به صورت بسيجي به گيلانغرب رفت. آن زمان هم برادرم محمود اكبري شهيد شده بود. اميرم تازه قبول كرده بود كه برايش برويم خواستگاري، رفتيم، خانواده دختر خانم هم پذيرفتند، اما گفت اين بار بروم اگر برگشتم، بعداً مراسم ميگيريم. رفت و خبر شهادتش آمد. پيشتر هم قرار بود كه برود تركيه، به امير گفتم ميخواهم برايت زن بگيرم. گفت نه مادر من ميخواهم بروم تركيه. اما بعد از شهادت برادرم يك شب آمد، برگهاي دستش بود، گفتم: مادر كجا بودي ؟!گفت: برايت آزاديام را از خدا گرفتم، ميخواهم بروم جاي دايي و در سنگر دايي از خاك كشورم دفاع كنم. گفتم شما كه ميخواستيد برويد تركيه، گفت: نه مادر! رزمندههايي كه در جبهه هستند بايد براي تجديد قوا به عقب برگردند و ما برويم تا آنها بتوانند به زن و بچهشان سر بزنند. هر چه اصرار كردم، قبول نكرد. كارهايش را انجام داد.
همان شب هر چه عكس از فوتبال و سفرهايش به كشورهاي ديگر داشت را آورد و همه را روي زمين ريخت و گشت و از همه آنها يك عكس با لباس كميتهاي برداشت و رو به من كرد و گفت: مادر جان بيا اين عكس براي حجلهام. ناراحت شدم و گفتم: اين حرفها را نزن! ميخواهي بروي، مرا ناراحت نكن. گفت: نه مادر اشتباه نميكنم. اگر شهيد شدم اين عكس براي حجلهام. عكس را گذاشت كنار. لباسهايش را جمع كرد. تا ظهر فردا صبر كرد تا پدرش بيايد و از پدرش هم خداحافظي كند اما پدر دير كرد و گفت مادر من ديگر نميتوانم صبر كنم.
رفت و با اهل خانه و همسايهها خداحافظي كرد. در نهايت امير پدرش را نديد. وقتي پدرش آمد و سراغ امير را گرفت، گفتم رفت. امير از جبهه نامه زياد براي ما ميفرستاد. حدود 45 روز در جبهه بود. در همان سنگر دايي شهيدش جهاد ميكرد. همرزمانش وقتي او را صدا ميزدند، امير ميگفت به من بگوييد «محمود رضايي» من جاي داييام آمدهام. همان شب شهادت با من حرف زد. گفت مادر ميخواهيم برويم دوكوهه حنابندان داريم. من تعجب كردم. ولي او با من شوخي ميكرد. ميگفتم مادر صبحانه چي ميخوري. ميگفت: مادر تركش پنير و تركش كره. همه حرفهايش شوخي بود و پر از انرژي.
از شهادتش چگونه مطلع شديد؟!
همان شب كه شهيد شد، خواب ديدم كه آقايي آمد و در خانه را زد. من رفتم در را باز كردم. رو به من كرد وگفت: امير از كوه به پايين پرت شده است. از خواب پريدم و گريه كردم. پدرش كه صبح از ميدان تره بار برگشت، خوابم را برايش تعريف كردم و گفتم حتماً براي امير اتفاقي افتاده است. همان شب امير شهيد شده بود. فرداي آن روز رفتم از خانه بيرون، موقع برگشت، از آب و جارو شدن كوچه و نگاههاي سنگين همسايهها متوجه شدم كه اتفاقي افتاده است. يكي از خانمهاي همسايه آمد و گفت امير زخمي شده. اما من نشستم روي زمين و گفتم دروغ نگوييد من خودم خوابش را ديشب ديدهام. در نهايت گفتند كه اميرم شهيد شده است. غروب هم رفتيم سردخانه براي شناسايي پيكر امير. اميرم بعد از چهلم برادرم شهيد شد. با همان كفشها و جورابها و لباسهايش به خاك سپرده شد. جورابهايش جوراب فوتبالي بود، قرمز و سفيد.
خودتان هم در فعاليتهاي پشتيباني جبهه حضور داشتيد ؟!
بله. من هم به نوبه خود در پشت جبهه مشغول بودم. ما در منزل يكي از خانمها جمع ميشديم و حلوا ميپختيم و آجيل بستهبندي ميكرديم و لباس ميدوختيم. نميدانم از امير چه بايد برايتان بگويم كه غلو نشود، تعريف و تمجيد اضافه نباشد. امير بسيار مؤمن و باصفا بود. امام جماعت را از محل زندگيمان در گرما و سرما با موتور به نارمك ميرساند تا نمازجماعت بر پا شود. انقدر ميدانم كه در زمان جنگ، يكي از بازيهايشان، با تيم ملي عراق بود، حاضر نشد بازي كند و در زمين فوتبال همه با لباس تيم ملي كه عكس امام روي سينههايشان بود، صف نماز جماعت تشكيل دادند و نماز خواندند و با تيم عراق بازي نكردند.
فرازي از وصيتنامه شهيد
«اجازه از حضور حضرت بقيه الله اعظم روحي و ارواح العالمين له الفدا و با سلام خدمت امام خميني كه جان بيارزش اين بنده بيچاره فداي او باد، چند كلامي با اين دستان لرزان مينويسم:اي خداي من تو را به حسينت، تو را به زينب، تو را به زهرايت، تو را به عليات، مرا از درب خانهات نااميد مگردان، مرا جلوي پدران و مادران شهدا رو سياه نكن. خانوادههاي شهدا بدانند كه ما رهرو راه فرزندان شهيدشان هستيم. هر چند ما گناهكار هستيم اما به درگاهت آمدهايم و عجز و ناله سر ميدهيم.» سپس ضمن حلاليت از پدر و مادرش توصيه ميكند كه بعد از شهادتش پيامرسان خون تمامي شهدا باشند و براي وي گريه نكنند بلكه براي حضرت زهرا (س) كه مادر تمامي شهداست و همچنين براي فرزند شهيدش حسن بن علي (ع) ناله كنند.
منبع : روزنامه جوان
کد خبر 425196
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۴۸
امير قلعه نويي: اگر مهدي به شهادت نميرسيد، در زمان خودش يكي از بهترينهاي خط حمله فوتبال ايران ميشد