کد خبر 429904
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۱:۱۶

رفیق‌دوست می‌گوید: گفتیم سپاهی‌ها باید حقوق بگیرند؛ پایه حقوق را 2000 تومان اعلام کردم و گفتیم از این ماه همه سپاهی‌ها باید بیایند و حقوق بگیرند. دیدیم شورشی علیه ما در سپاه به راه افتاد که این‌ها می‌خواهند ما را دنیاپرست بکنند.

گروه سیاسی مشرق - محسن رفیق‌دوست در کتاب خاطرات خود به خاطره جالبی از اعتراض بچه های سپاه به پرداخت اولین حقوق اشاره کرده و می نویسد: هشتاد - نود درصد بچه‌های سپاه مجرد بودند و اغلب خانه نمی‌رفتند و در مقر سپاه می‌خوابیدند. ما هم صبحانه و ناهار و شام، نان پنیر و کنسرو می‌دادیم. می‌دانستیم این قضیه دوام ندارد.

در شهریور و مهر 1358 کم‌کم داشتیم بودجه می‌گرفتیم. گفتیم سپاهی‌ها باید حقوق بگیرند؛ پایه حقوق را 2000 تومان اعلام کردم و گفتیم از این ماه همه سپاهی‌ها باید بیایند و حقوق بگیرند. دیدیم شورشی علیه ما در سپاه به راه افتاد که این‌ها می‌خواهند ما را دنیاپرست بکنند. دسته راه انداختند و سروصدا کردند، ما محکم ایستادیم. تا اینکه بالاخره به رئیس آن‌ها که جوانی بود، گفتم هر کس حقوق نگیرد از سپاه اخراج می‌شود. صندوقی درست کرد و اطلاعیه‌ای زد به دیوار که آن‌هایی که حقوق نمی‌خواهند، بروند و حقوقشان را بگیرند و در صندوق بیندازند.

بعد از چند سال، وقتی در وزارت سپاه بودم و آقای علی لاریجانی معاون حقوقی من بود، ما یک کشتی غرق‌شده پیدا کردیم، آن را آوردیم و به قیمت 70 میلیون تومان فروختیم. رفتم خدمت حضرت امام و گفتم: این 70 میلیون تومان را چه‌کار کنم؟ اجازه می‌دهید که با این پول زندانیان سپاهی را آزاد کنیم؟

عده‌ای از بچه‌های سپاه تصادف کرده و منجر به کشته شدن کسی شده بودند، سهواً تیری شلیک کرده و کسی را کشته بودند. این‌ها به خاطر دیه در زندان بودند. امام فرمودند: اگر منجر به تجری به قتل نشود، بروید این‌ها را آزاد کنید.

به زندان سپاه در پادگان ولی‌عصر رفتم و رئیس زندان را صدا کردم، گفتم: همه زندانیان دیه‌ای را ردیف‌کن و با دادسرای نظامی هماهنگ کن. می‌خواهم پول دیه آن‌ها را بدهم و آزاد کنم.

بچه‌ها را آوردند بیرون و همه صف بستند. دیدم یک نفر عقب ایستاده و جلو نمی‌آيد. خوب که نگاه کردم، شناختمش. پرسیدم: این چرا نمی‌آید؟

گفتند: این را از سپاه اخراج کرده‌اند و بعداً به جرم سرقت مسلحانه دستگیرشده.

صدایش کردم و گفتم: تو همان نبودی که همه را جمع کرده بودی و علیه حقوق شعار می‌دادی؟ سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.[1]


[1] - برای تاریخ می‌گویم (خاطرات محسن رفیق دوست)، به کوشش سعید علامیان، تهران، سوره مهر، 1393، چاپ سوم، صص 64-65