گروه جهاد و مقاومت مشرق: ماه مبارک رمضان بود، یک شب عراقی ها نزدیک سحر به آسایشگاه ما آمدند. موضوع از این قرار بود که یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره دیده بود که ماجرای کتری چای و ظرف غذا را عوض می کنیم. بخار زیادی هم که بلند می شد، مشخص می کرد که داریم چیزی را گرم می کنیم. یکی از بچه ها که می خواست بیرون را نگاه کند، یک مرتبه او را دید و فریاد زد: حازم پشت پنجره ایستاده و داره نگاه می کند. اسرا هم زود بند و بساط المنت را جمع کردند و آن را توی سطل زباله انداختند. چند لحظه بعد هفت هشت عراقی داخل آسایشگاه شدند و با عصبانیت سراغ مسئول آسایشگاه را گرفتند.
مسئول آسایشگاه که برادر حمید حیدری بود، گفت: چی شده؟
سرباز عراقی گفت: شما المنت دارید. المنت را بیاورید.
او گفت: ما المنت نداریم.
حازم سرباز عراقی گفت: چرا دروغ می گویی؟ مگر تو فردا نمی خواهی روزه بگیری؟ من با چشمهای خودم چند لحظه پیش دیدم.
حیدری در جوابش گفت: دروغ نمی گویم. المنت نداریم. بیا تمام اینجا را بگرد، اگر ما المنت داشتیم هر کاری خواستی بکن.
عراقی ها شروع به گشتن کردند ولی هرچه گشتند چیزی پیدا نکردند. حازم در حالی که سخت عصبانی بود، به فرماندهشان گفت: ببینید، این غذاها همه گرم است!
ظرف غذا و کتری چای را آوردند وسط آسایشگاه و وقتی در کتری را باز کردند، بخار از آن بیرون زد. البته کتری چای داغ بود ولی ظرف غذا را تازه گذاشته بودیم و زیاد گرم نبود.
mfpa-a4_12
فرمانده گفت: چرا این چای داغ است؟
گفتم: ما چای را که می گیریم، توی یک پلاستیک قرار می دهیم و دورش را پتو می پیچیم تا گرم بماند. اگر ما المنت داشتیم غذایمان هم داغ بود، در حالی که می بینید غذا سرد است.
فرمانده به غذا دست زد، دید سرد است. به حازم گفت: مگر تو نگفتی غذا داغ است؟ پس چرا سرد است؟ و حازم در حالی که هاج و واج مانده بود، جواب نداد.
جالبتر اینکه سطلی که درونش آب داغ بود، همین طور داشت بخار می کرد و بخار همه جا را گرفته و دیوار را خیس کرده بود و ما در حالی که به طرف بخار نگاه می کردیم، با خود می گفتیم اگر متوجه شوند کارمان زار خواهد بود. ولی انگار آنها کور شده بودند و آن قسمت را نمی دیدند و یا اگر می دیدند، متوجه نمی شدند.
به هر حال، فرمانده رو به حازم کرد و گفت: چرا این موقع شب مرا از خواب بیدار کردی؟
آنگاه رو به رزاق، یکی دیگر از سربازها، کرد و گفت: من می روم و شما دو تا باید بمانید و اگر المنت را پیدا کردید من می دانم با این اسرا، و اگر پیدا نکردید من می دانم و شما!
بعد از رفتن فرمانده، حازم مقداری گشت، حتی تا بغل سطل آب جوش هم رفت، اما متوجه آن نشد. به چند نفر که مظنون شده بود، کیسه ها و لباس هایشان را گشت ولی چیزی پیدا نکرد. دست آخر به سرباز دیگر گفت: حالا چه کار کنیم؟ اگر دست خالی برویم، فردا فرمانده پدرمان را در می آورد.
سرباز دیگر گفت: نمی دانم. خودت گفتی که المنت را دیده ای!
حازم گفت: بابا، من خودم دیدم المنت و سطل آب را که بخار می کرد. اصلاً چایشان آنقدر داغ بود که حتی از موقع تقسیم چای هم داغ تر بود.
خلاصه کار به جایی رسید که حازم به ارشد آسایشگاه التماس می کرد که این المنت را به من بده، وگرنه فرمانده مرا می کشد.ارشد آسایشگاه به او گفت: ما المنت نداریم.ولی اگر تو سرباز خوبی بودی یک جوری به تو کمک می کردیم، اما تو اسرا را اذیت می کنی و آنها را کتک می زنی. بعلاوه کتکی که تو می زنی با بقیه فرق دارد، چون تو هم بیشتر می زنی و هم وحشیانه تر.
ولی آن سرباز بدبخت اصلاً متوجه حرفهای حمید نمی شد و فقط می خواست هر طور شده او را قانع کند تا المنت را بدهد. آخر سر گفت: لااقل یک المنت به من بدهید تا به فرمانده نشان بدهم. قول می دهم با شما کاری نداشته باشیم و اگر گفتند آنها را بزنید، من شما را کمتر می زنم.
حمید گفت: من المنت ندارم، ببین اگر کسی دارد از او بگیر.
بچه ها همین طور با تمسخر به او نگاه می کردند. حازم گفت: شما می خواهید فردا روزه بگیرید، کاری نکنید که روزه هایتان باطل شود.
خلاصه هر چه التماس کرد، نشد و آخر سر گفت: از این به بعد می دانم چه بلایی سرتان بیاورم. آنقدر کشیک می دهم تا یک مدرکی از این آسایشگاه پیدا کنم. و رفت.
هنوز از در آسایشگاه خارج نشده بود که ما دوباره المنت را کار گذاشتیم و غذا را روی آن قرار دادیم تا گرم شود، منتها آن قسمت را که فرمانده دست زده بود دور ریختیم.
غذا را آوردیم و گذاشتیم وسط و بعد از خواندن دعای سحر، به خوردن سحری پرداختیمو غائله آن شب تمام شد.
المنت را هر شب تمیز و خشک می کردیم تا زنگ نزد و بعد سیم و آهن را جدای از هم می گذاشتیم کنار.
فردای همان شب برای آمار که آمدند، در اتاق ما را باز نکردند. فرمانده عراقی زمانی با سربازها به اتاق ما آمد که المنت دست یکی از اسرا بود و بلافاصله آن را تا کرد، سیمش را در یک دست گرفت و آهنش را هم در دست دیگرش مخفی کرد. افسر عراقی به اسرا مقداری بد و بیراه گفت و فحش داد و افزود: شما ادعا می کنید مسلمانید و روزه می گیرید، ولی من مطمئنم که شما المنت دارید. تا المنت را ندهید روزه هایتان قبول نیست!
از این حرف او خنده مان گرفت، فرمانده کسانی را که خندیده بودند، بیرون کشید و در وسط آسایشگاه و به سربازها گفت: اینها را بزنید.
بعد گفت: خوب، حالا المنت را بدهید و گرنه همه تان را تنبیه می کنم!
کسی چیزی نگفت.
دستور داد لباس های همه را در بیاورند و ببرند بیرون و تمام آسایشگاه را بگردند. المنت در دست یکی از اسرا بود و در دست چند تا از اسرای دیگر هم قطعات رادیو، زیرا رادیو را اوراق می کردیم تا به دست عراقی ها نیفتد.
اسرایی که این وسایل در دستشان بود به اتاق بغلی ما آسایشگاه ۱۹ رفتند که خالی بود و اسرای آن را برای آمار بیرون برده بودند. آنها هم هرچه گشتند چیزی پیدا نکردند. وقتی به آسایشگاه برگشتیم، دیدیم همه ی وسایلمان به هم ریخته است. بعد هم آمدند با شیلنگ و کابل به ضرب و شتم اسرا پرداختند و وقتی خسته شدند، رفتند.
موقع رفتن می خواستند در آسایشگاه را هم ببندند که یکی از برادرها از فرمانده پرسید: آخر جرم ما چیست؟ برای چه می خواهید در را ببندید؟
گفت: چون شما المنت دارید.
آن برادر گفت: شما اینقدر گشتید و چیزی نیافتید. شاید این حازم خواب آلود بوده و اشتباه دیده است.
و فرمانده نگاهی به او انداخت و همه رفتند.
راوی: آزاده رضا کاکا / سایت جامع آزادگان
آنگاه رو به رزاق، یکی دیگر از سربازها، کرد و گفت: من می روم و شما دو تا باید بمانید و اگر المنت را پیدا کردید من می دانم با این اسرا، و اگر پیدا نکردید من می دانم و شما!