زهرا محوری همسر شهید عباس زاهدی گفت: منزلمان توسط ساواک لو رفت، آنها خانه‌مان را آتش زدند. همسرم بسیار از طرف ساواک مورد شکنجه و آزار قرار گرفت. پدرم با وجود ارتشی بودن هرگز ما را به اطاعت از شاه و رژیم مجبور نکرد. ما را آزاد گذاشت تا راهمان را انتخاب کنیم حتی اگر انتخابمان انقلاب اسلامی باشد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  هنگامی که برگ برگ کتاب 8 سال دفاع مقدس را ورق می‌زنیم در تک تک این برگ‌ها نقش زنانی را می‌بینیم که با تمام علایق و عشق به زندگی همچون کوه پشت همسران یا پسران خود ایستادند تا آنها بتوانند حماسه‌های تکرار نشدنی را خلق کنند.

زنان حماسه‌سازان گمنام هستند که دوش به دوش رزمندگان غیور این مرز و بوم دلیرانه ایستادند. همچنین زنانی هم بودند که با گذشت و ایثار پس از شهادت همسرانشان با بزرگ کردن یادگاران آنان و انتقال آرمان‌های آنها به نسل بعد راه آن شهدا را ادامه دادند. یکی از این زنان ایثارگر خانم زهرا محوری همسر شهید عباس زاهدی است که نگذاشت عشق و علاقه‌شان سدی در برابر دفاع از کشور شود.

در ادامه ماحصل گفت و گوی ما با همسر این شهید بزرگوار را می‌خوانید.

** استخدام در نیروی هوایی پل آشنایی من و عباس

عباس در یک خانواده پرجمعیت متشکل از سه پسر و چهار دختر در شهر بومهن به دنیا آمد. مادرشوهرم از دوران کودکی عباس، دوست داشت که او به استخدام نیروی هوایی درآید.

عباس برخلاف میلش و با اصرار خانواده به عضویت نیروی هوایی درآمد و برای خدمت به اصفهان آمد.

من در اصفهان به دنیا آمده و آنجا بزرگ شدم. در همسایگی‌مان خانمی بود که در منزل خیاطی می‌کرد. روزی برای دوخت لباس به خانه‌شان رفتم و نخستین بار عباس را که با تعدادی دیگر از همکارانش در آنجا بودند، دیدم.

عباس به همسایه‌مان گفته بود که به دنبال دختری خانواده دار و نجیب برای ازدواج می‌گردم. آنها نیز مرا معرفی کردند. او که مرا در خانه همسایه‌مان دیده بود پذیرفت.

پس از مشورت با خانواده‌اش، در سال 55 به خواستگاریم آمدند. در نخستین برخورد منش و رفتار ایشان و خانواده‌اش نظر پدرم را به خود جلب کرد. مهر عباس نیز بر دلم نشست. این علاقه دو طرفه بود.

پدرم نظامی بود و در ژاندارمری خدمت می‌کرد. تنها شرطی که برای ازدواج‌مان گذاشت، زندگی در اصفهان بود. عباس که خدمت خود را در اصفهان می‌گذراند این شرط را پذیرفت. همان شب حلقه نامزدی را در دستم کردند. مراسم عروسی را در دماوند برگزار کردیم و پس از آن به اصفهان بازگشتیم.

عباس مومن و متدین بود. نمازمان را در اول وقت می‌خواندیم، قبل از گفتن اذان هر دو سجاده‌مان را پهن می‌کردیم. بسیار عباس را دوست داشتم و تحمل یک روز دوری از او را نداشتم. با خود می‌گفتم اگر روزی عباس نباشد من خواهم مرد. ما زندگی مشترک کوتاه و شیرینی داشتیم. خداوند نیز دو دختر به ما عطا کرد.

هرگز خاطرات شیرین روزهای نخست ازدواجمان را فراموش نخواهم کرد. وقتی عباس به خواستگاریم آمد، محصل بودم. عباس گفت: «کمکت می‌کنم تا درست را ادامه دهی». هر بار که می‌خواستیم با هم درس بخوانیم، شوخی طبعیش نمی‌گذاشت تمرکزم را در درس خواندن جمع کنم. زمانی که با هم بودیم گذر زمان را فراموش می‌کردم.

خانه‌مان را ساواک به آتش کشید

پیش از پیروزی انقلاب اسلامی همسرم در نیروی هوایی خدمت می‌کرد ولی مخفیانه فعالیت‌های انقلابی داشت. در دوران حکومت نظامی، شبی همسرم را برای پاسبانی در یکی از میادین اصفهان انتخاب کردند. عباس از این دستور سر باز زد و گفت من مردم بی گناه را نمی‌کشم.

شب‌ها با یکدیگر عکس‌های امام(ره) را در منزل چاپ می‌کردیم و شب‌ها عکس امام(ره) را به دیوار شهر می‌زدیم. ساواک به همسرم شک کرده و در تعقیبش بودند. برای جلوگیری از شناسایی‌اش، لباس شخصی بر تن می‌کرد و من لباس نظامیش را همراه می‌بردم که تعویض کند. آن زمان تنها یک دختر داشتیم. او را در آغوش گرفته و در راهپیمایی شرکت می‌کردیم.

منزلمان توسط ساواک لو رفت، آنها خانه‌مان را آتش زدند. همسرم بسیار از طرف ساواک مورد شکنجه و آزار قرار گرفت.

پدرم با وجود ارتشی بودن هرگز ما را به اطاعت از شاه و رژیم مجبور نکرد. ما را آزاد گذاشت تا راهمان را انتخاب کنیم حتی اگر انتخابمان انقلاب اسلامی باشد.

از امضای جعلی تا گمنامی در دارخوین

مسعود، برادر همسرم 16 ساله بود که عشق به جبهه و شهادت سراسر وجودش را فرا گرفت. پس از مدتی به پایگاه‌های بسیج رفت و هر چه تلاش کرد نتوانست راهی جبهه شود. همه سعی و تلاش او در راه رسیدن به مقصد والای خود بود و از هیچ شکستی در این راه ناامید نمی‌شد تا اینکه امضای مادرش را جعل کرد. مادرشوهرم برایم تعریف کرد: «مسعود بسیار خوشحال بود و دست از پا نمی‌شناخت که به مدرسه برود. ظهر بود که برای خرید به بیرون از منزل رفتم. اتوبوسی را دیدم که رزمندگان با شوقی وصف ناپذیر یکدیگر را در آغوش گرفته و سوار اتوبوس می‌شوند. در میان رزمندگان، مسعود را دیدم؛ با عجله خود را به فرمانده گروه رساندم. گفتم: پسرم را بدون اجازه کجا می‌برید؟ ایشان هم برگه رضایت نامه‌ای را نشانم داد و گفت: شما خودتان برگه رضایت نامه را امضا کردید.» وقتی که از جعلی بودن امضا مطمئن شد مسعود را از اتوبوس پیاده کرد.

همان روزها بود که ما به تهران رفتیم. مسعود بسیار ناراحت بود. گوشه‌ای نشسته و صحبت نمی‌کرد. به کنارش رفتم تا جویای حالش شوم که شروع به درد و دل کرد که من می‌خواهم به جبهه بروم ولی به من اجازه نمی‌دهند. با اصرار و گریه توانست رضایت خانواده را کسب کند.

با خوشحالی وسایلش را جمع کرد و راهی شد. پس از گذراندن دوره کوتاه آموزشی به خانه بازگشت. شبی که قرار بود فردای آن روز اعزام شود غسل شهادت کرد و به منزل خواهرش رفت. فردای آن روز از زیرقرآن رد شد و خواهرش با آبی پشت سرش او را راهی جبهه حق علیه باطل کرد. بعد از ظهر مسعود با عصبانیت به خانه خواهرش بازگشت و گفت: «چرا پشت سرم آب ریختید؟ شما باعث شدید که من نتوانم اعزام شوم. فردا صبح که می‌روم شما را بیدار نمی‌کنم». فردای آن روز برای همیشه رفت و در دارخوین شهید شد و پیکرش بازنگشت.

پدرهمسرم سال‌ها منتظر آمدن فرزندش ماند و او که دیگر تاب دوری فرزندانش را نداشت، دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست. مسعود در وصیت نامه‌اش خطاب به همسرم نوشته بود: «عباس راهم را ادامه بده و نگذار اسلحه‌ام بر زمین بماند.»

شهید عباس زاهدی     -           شهید مسعود زاهدی

عباس به وصیت برادرش عمل کرد


روزی عباس صبح به پادگان رفت و ظهر با عجله به خانه آمد و گفت: «وسایلم را جمع کن امروز به جبهه اعزام می‌شوم.»

با تعاریفی که مسعود از جبهه و مردمان ساکن مرز کرده بود دوست داشتم همسرم هم برای دفاع از کشور و مردم به جنگ برود ولی در این شرایط که خانواده عزادار بودند و هنوز چهلم برادرش نشده است، رفتنش به صلاح نبود. با رفتنش مخالفت کردم، که گفت: «عملیات مهمی در پیش است و من باید در این عملیات حضور داشته باشم. از طرف من هم از اطرافیان حلالیت بگیر و خداحافظی کن». از طرف توپخانه ثبت نام کرده و با گردان بلال اعزام شد. فرمانده یک گروه سرباز بود.

چهل روز بود که به جبهه رفته بود و ما بی خبر بودیم. برایش چند نامه نوشتم و او را از اتفاقات روزمره که برایمان رخ می‌داد با خبر می‌کردم. من که دلتنگ و نگران حالش شدم نامه دیگری نوشتم و گفتم حال دخترمان خوب نیست. چند روز بعد، ده روز مرخصی گرفت و بدون اطلاع آمد. نمی‌دانستم چطور دروغی که گفتم را توجیه کنم. سرم را به زیر انداختم و گفتم: «نگران حالت بودم و مجبور به دروغ گفتن شدم.»

در این مدت کوتاه مرخصی‌اش، به دیدار خانواده‌هایمان رفتیم. از تمام اطرافیان و اقوام حلالیت گرفت و خداحافظی کرد.

برایم از جنگ، شهادت و تخریب خانه‌های مردم در مرز می‌گفت. دلش می‌خواست به کربلا برود به من می‌گفت زهرا دعا کن که برای زیارت به کربلا بروم. در این مدت زیر لب شعر «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم» را زمزمه می‌کرد.

ده روز مرخصیش به پایان رسیده بود. این بار با آرامشی خاص وسایلش را جمع کرد. به همراه برادرم برای بدرقه‌اش رفتیم. چند عکس یادگاری گرفتیم و در لحظه آخر قول داد که بعد از آزادسازی خرمشهر بازمی‌گردد.

عملیات مهمی در پیش بود و نگرانش بودم. برایش نامه می‌نوشتم و جوابی نمی‌آمد. مارش عملیات بیت المقدس زده شده بود. هر روز به نیروی هوایی می‌رفتم و سراغش را می‌گرفتم ولی بی فایده بود. دخترمان هم هر روز بهانه پدرش را می‌گرفت و بی‌تابی مرا بیشتر می‌کرد.

رویای صادقه شهادت/ همسرم پس از 5 سال به قولش وفا کرد

هر روز که می‌گذشت نگرانیم بیشتر می‌شد. شبی خوابش را دیدم. زیرپوش سفید پاره‌ و شلوار سپاه بر تن داشت. گفتم: «چرا لباس‌هایت پاره است؟» گفت: «سقف سنگر ریزش کرده بود و من زیر آن گیر کردم و با مشقت خود را به بالا کشاندم. لباسم هم آنجا پاره شد.»

از خواب که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم و با گریه گفتم: «عباس شهید شده است».

نیروی هوایی سلامتیش را تایید می‌کرد ولی در دل می‌دانستم اتفاقی افتاده است. 20 روز بود که هر روز به همراه برادر و پدرم به نیروی هوایی می‌رفتیم که آخرین روز گفتند: «به خانه بروید ما بعد از ساعت اداری به خانه‌تان می‌آییم.»

چشمانم بر روی عقربه‌ها مانده بود. با چشمانی گریان ثانیه‌ها را می‌شمردم. عقربه ساعت 3 بعد از ظهر را نشان می‌داد که زنگ خانه به صدا درآمد. یکی از افرادی که آمده بود گفت: شرمنده... دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم. باور نمی‌کردم که عباس شهید شده است.

خبر شهادت همسرم شوک بدی به من وارد کرد. مدتی را در بیمارستان بودم. هنوز هم تاثیرات آن روزهای پراسترس بر بدنم مانده است.

مراسمی به عنوان شهید مفقودالجسد در اصفهان برگزار کردیم. در گلزار شهدای اصفهان سنگ یادبودی که عکس همسر و دو فرزندم بر روی آن هک شده بود، قرار دادیم. همچنین در بومهن نیز یک مراسم گرفتیم.

در سال 66، 5 سال پس از شهادتش به قولش وفا کرد و بازگشت. اسکلتش کامل و لباس‌ها بر تنش بود، حتی کیف پولش نیز در جیبش بود. تنها حلقه و ساعتش نبود. وصیت کرده بود که در بهشت زهرا تهران به خاک بسپاریمش ولی با بمباران‌هایی که در تهران صورت گرفته بود، امکانش نبود به همین دلیل پیکرش را به دماوند بردیم و آنجا به خاک سپردیم.

با گذشت سال‌ها از شهادت عباس همچنان عکس‌هایش بر تمام دیوارهای خانه‌مان نصب است و هر روز با دیدنشان جانی دوباره می‌گیرم.
منبع: دفاع پرس