کد خبر 435062
تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۹۴ - ۱۲:۰۳

محمدحسن ابوحمزه نویسنده کشورمان 2 داستان کوتاه به یاد شهدای غواص با عنوان‌ «غواصی روی امواج دست ها» و «عملیات تاخیری» نوشته است.

گروه فضای مجازی مشرق-  محمدحسن ابوحمزه نویسنده کشورمان در وبلاگ شخصی خود 2 داستان کوتاه به یاد شهدای غواص نوشته است که در ادامه ملاحظه می‌کنید.

عملیات تاخیری

کهن سال ترین غواص رفت سراغ فرمانده ، مثل روزهایی که زبان گردان بود برای اعتراضات کوچک و بزرگ ، بی مهابا پرسید:

- برادر مگه نمی دونستند کربلای چهار لو رفته ، پس چرا ما رو وارد عمل کردند ریختن تو اروند؟

- حالا مثلا ناراحتی شهید شدی پیرمرد ؟

- نه بابا اما ما اعتقاد داریم شهادتمون هم باید باعث سربلندی باشه اینطوری یه کم افت داره ، شکست تو مرام ما نیست.

- بله شکست نیست اما این یک عملیات تاخیریه ، شنیدی می گن ، ماسوره تاخیری ، یعنی باید به موقعش عمل کنه و نتیجه این عملیات رو توی زمان خودش دید؟

- موقعش کیه؟

- گفتن نگین، حالا بدو برو شماره پلاکت رو بده برای ثبت نام.

- بَههه،  اینجا هم باید صف ونظم و شماره باشه.

- بله اخوی، آخه حوری به انداز نفراته ، فقط صد و هفتاد وپنج نفر، دیر بجنبی جوون ها رو هوا زدن.

- چه فایده با دست بسته؟

گفت و رفت. فرمانده خندید سری تکان داد رفت ته صف ایستاد.

 

غواصی روی امواج دست ها

توی کوچه پس کوچه ها، ازتمام محله قدیمی فقط نام خود را روی تابلو شهرداری دید، همه چیز عوض شده بود. خانه یک طبقه قدیمی خودشان را میان ساختمان های بلندمرتبه و شیک شناخت. درخت سیب هنوز سبز بود وحیاط پر شده بود از گیاه. عکسی از او را روی درخانه زده بودند، عکسی با لباس غواصی در میان هم رزمانش که وقتی برای آموزش به یگان دریایی رفته بود، یکی از آنها گرفته بود.

 دو زن مقابل آن ایستاده بودند به آن نگاه می کردند:

- چقدر رعنا و خوشگل بود، کیه ؟

- بچه قدیمی این محله، مثل این که تازه پیدا شده.

- این خانه که سالهاست خالیه خانواده ش کجاهستند.

- پدرش که تو همون جنگ شهیدشد.

- عجب ، خدا رحمتش کنه.

- یه پسردیگه هم داشتن که جانبازبود، چندسال پیش که مادرشان به رحمت خدا رفت فرستادنش آسایشگاه.

هیچ کس منتظرش نبود،برای استقبال . می خواست راه آسایشگاه را پیدا کند.به خیابان اصلی که رسید تعجب کرد. مثل روزهای اول انقلاب عکس بزرگی روی وانتی، وسط خیابان در حرکت بود.  عکس خودش در کنار پدر از روزی که  از مقر خودشان آمده بود کنارشط کارون برای دیدن پسرش.

پشت وانت جمعیت زیادی را دید که مثل امواج دریا در تلاطم بودند ، دنبال تابوت او به سر و سینه می زدند گریه می کردند. مثل روزهای اول انقلاب. پیرمردی هم جلوی جمعیت روی ویلچر ، چقدر برایش آشنا بود. خندید ، پرید رفت بالای سر جمعیت.