یک روز آقای عبیری آمد و گفت: بیاییم روزه بگیریم! گفتم: برای چی روزه بگیریم؟ گفت: ما به یاد روزه‌دارها باشیم و روزه بگیریم. گفتم: خدا را شکر که تو آیت‌الله نشده‌ای. اگر مرجع تقلید می‌شدی، همه مردم را می‌کشتی!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 1361 با هدف ورود رزمندگان ایرانی و به نوعی تعقیب متجاوز آغاز شد. این عملیات که با مشارکت ارتش و سپاه آغاز شد اگرچه نتوانست به اهداف مورد نظر خود دست پیدا کند اما نیروهای ما توانستند خسارت سنگینی را به عراق وارد کنند.

آنچه در ادامه خواهید خواند خاطرات رجب دیناییان، فرمانده گردان قمر بنی هاشم(ع) دامغان است که از حضور در این عملیات می‌گوید:


                                                    ***

قبل از عملیات رمضان می‌خواستیم اعزام شویم. مأمور به سپاه نشده بودم. هنوز تو شرکت البرز شرقی کار می‌کردم. چندین بار هم برای گرفتن مجوز از شرکت زغال‌سنگ به دردسر افتادم. حتی برای جبهه هم امضاء نمی‌کردند. چندین بار رفته بودم، اما امضاء نکرده بودند. از عملیات فتح‌المبین در پی این بودند که یک عملیات بزرگ دیگر هم داشته باشند. سپاه پاسداران فراخوان زده بود. آن شب بلافاصله اعلام آمادگی کردیم. نامه‌اش را گرفتیم و رفتیم به طرف شرکت زغال‌سنگ؛ چون می‌بایست این نامه‌ها را خودمان می‌رفتیم و می‌گرفتیم. موافقتش را هم خودمان می‌گرفتیم. به هر شکلی بود، ازشان موافقت گرفتم؛ چون مرحله به مرحله، از مسئول قسمت گرفته تا مهندس معدن و مدیرعامل، همه سلسله مراتب می‌بایست امضاء می‌کردند که ما برویم. واقعا برایمان سخت گذشت. تصمیم گرفتم اگر این دفعه موافقت را گرفتم، هرجوری شده دیگر نیایم؛ دو مرتبه برگشتن واقعا خیلی سخت بود. می‌دانستیم عملیات بزرگی در پیش دارند و خیلی دلمان می‌خواست زودتر به عملیات برسیم.

به اتفاق یکصد و بیست نفر نیروی جذب‌شده به فرمانده گروهانی جناب آقای محمدرضا گیلان که امروز به دکتر معروف است و جناب آقای خورزانی-جانشین ایشان- از دامغان به پادگان امام حسن(ع) اعزام شدیم. یکی دو روز تو پادگان امام حسن(ع) بودیم. تقریبا سازمان‌دهی دسته‌ای شد. نمی‌دانم آنجا شد یا تو اهواز. با قطار حرکت کردیم. اولین بار هم بود که خوزستان می‌رفتم. هوا هم خیلی گرم بود. اول خرداد، تو راه‌آهن پیاده شدیم. یک ساعت هم معطل شدیم تا اتوبوس بیاید. ماشین‌های ایفا و اتوبوس‌های شهرداری بود. ما را سوار کردند بردند تو مدرسه راهنمایی شهید رجایی. تو خیابان امام بود. بلافاصله سازمان‌دهی شدیم. آرپی‌جی‌زن انتخاب شدم. در همین بین، عملیات بیت‌المقدس شروع شد.

البته ناگفته نماند که من قبل از آن قضایا می‌خواستم بیایم به طرف جبهه. خدا رحمت کند شهید نصرالله بیناباشی را؛ یکی از دوستان. ایشان تو مهاباد بود. دو دوره قبل با همدیگر تو جبهه بودیم. ایشان که می‌خواست برود برای جبهه اعزام بگیرد -فکر کنم تو استفدماه بود- برای ایشان موافقت کردند و برای من موافقت نکردند. ایشان رفت مهاباد و همان‌جا شهید شد. دو روز کار داشت. گفتم: فلانی، من می‌خواهم بروم جبهه جنوب. گفت: شما صبر کن؛ من تا آخر هفته می‌آیم به اتفاق هم می‌رویم جبهه جنوب. ما منتظر ایشان بودیم که خبر آوردند به شهادت رسیده و جنازه‌اش را آوردند. تشییع جنازه کردیم و مراسم سوم و هفتمش را دادیم. فکر کنم شب هفت یا سومش که تمام شد، ما اعزام شدیم به طرف جنوب. روحش شاد. ان‌شاءالله این شهدا ما را روز قیامت شفاعت کنند.

وقتی در جنوب تو مدرسه شهید رجایی سازمان‌دهیی شدیم، دیگر مرحله اول عملیات بیت‌المقدس هم شروع شد. عملیات بزرگی بود. بلافاصله آماده‌باش دادند. یک هفته توی همان مدرسه جوری آماده بودیم که حتی پوتین‌هایمان را هم نمی‌توانستیم دربیاوریم. به قول معروف نه خواب، نه بیداری؛ همچین حالتی. نمی‌توانستیم بیرون برویم. نمی‌توانستیم راحت باشیم. حرص می‌خوردیم و جوش می‌زدیم و می‌گفتیم: این چه وضعیه؟! خیلی ناراحت بودیم. همین‌طور مارش عملیات می‌زدند. یک رزمنده برود تو منطقه و عملیات نرود و آماده باشد، خیلی سخت می‌گذرد؛ مثل انسانی که زندانی باشد. به هرحال یکی دو بار هم حتی سوار ماشین شدیم حرکت کنیم؛ باز گفتند: فعلا نیایید. می‌خواستند نیرو از دست ندهند. نیرویی که می‌رفت عملیات و برمی‌گشت، دیگر توان و قدرتی که بماند، نداشت. نیرویی که عملیات نرفته، تازه‌نفس است.

فرمانده دسته‌مان هم آقای محمد امیراحمدی بود. فرمانده یک دسته هم آقای شرف‌الدین بود. فرمانده دسته یک هم برادر عزیزمان، جانباز فعلی قطع نخاعی، آقای لطیف‌زاده بود.

وقتی عملیات بیت‌المقدس تمام شد، ما را همین‌طور تو خواب و بیداری نگه داشته بودند. قرار شد آماده بشویم برویم خط پدافندی را تحویل بگیریم. در همین بین، اسرا را همی می‌آوردند. همه اسرا را آورده بودند توی سپنتا. کارخانه بزرگی بود. چند تا سوله داشت؛ سوله‌های خیلی بزرگ. تمام این نیروها را آورده بودند چپانده بودند داخل. نگهبان گذاشته بودند تا جمع‌شان را به تهران یا شهرهای دیگر بفرستند.

*شما برخوردی هم با اسرای عراقی داشتید؟

*دیناییان: بله. یک بار رفتیم دور و برشان تا آنها را ببینیم. وقتی رفتیم یک گروهان رفتند تو. حالا تو حساب کن؛ صد تا صد و بیست نفر آدم بروند داخل سیزده چهارده هزار نفر جمعیت؛ گم می‌شوند. من خودم تو یک سوله همین‌طوری راهم را ادامه دادم. رفتم تا وسط‌های سوله. حتی ته سوله هم نرفتم. یک لحظه دور و برم را نگاه کردم دیدم هیچ ایرانی‌ای نیست؛ همه عراقی‌اند. وحشت کردم. به خودم گفت: این چه کاریه من کردم، آمدم وسط؟ به هرحال، ده نفر هم که بریزند روی ما خِرمان را بگیرند، می‌خواهم چه کارشون کنم؛ کسی مشخص نیست. سریع خودم را جمع‌وجور کردم و از وسط زدم بیرون. آمدم به دوستانم گفتم: ما همچین کاری کردیم؛ و خیلی اشتباه کردیم. نمی‌بایست این کار را می‌کردیم. حتی بچه‌های دیگر هم می‌خواستند این کار را بکنند؛ من دیگر بهشان اجازه نمی‌دادم.

*وضعیت روحی عراقی‌ها چطور بود؟

*دیناییان: می‌دانی، اسارت سخت است؛ ولی بعضی‌ها خوشحال بودند. خوشحال بودند که از دست بعثی‌ها راحت شده‌اند. بعضی‌ها هم ناراحت بودند که آمده‌اند اینجا اسیر شده‌اند. به خصوص بعثی‌هاشان خیلی ناراحت بودند. بعضی‌ها هم خوشحال بودند. خیلی خوشحال بودند که از دست صدام دیوانه راحت شده‌اند.

ما چند روزی همان‌جا بودیم تا رفتیم خط لشکر 17 علی‌ بن ابی‌طالب(ع). البته آن‌ موقع لشکر 17 نبود، تیپ قم بود که برادر عزیزمان، خدا رحمتش کند، روحش شاد. حسن درویش (شهید)، فرمانده‌اش بود. فرمانده گردان ما هم برادر عزیزمان قاسم رضایی، بچه ابهر بود. رفتیم تو خط کوشک، یعنی خط دژ مرزی، مستقر شدیم. خمپاره 60 خیلی زیاد می‌زدند و بچه‌ها خیلی شهید شدند. یکی گروهان‌مان را گذاشته بودیم پیچ کوشک؛ پیچ شهدا. فکر کنم یک ماهی تو خط ماندیم. توی سنگرهای اجتماعی‌مان نگهبانی می‌دادیم. یعنی یک جوری بود که پایین‌تر از خاکریز خودمان سنگر اجتماعی بود. روی خاکریز هم سنگر نگهبانی بود. همین که رفتیم خط، برادر عزیزمان آقای گیلان، بنده را فرمانده دسته معرفی کرد. آقای امیراحمدی (مسئول) پرسنلی گروهان معرفی شد. روز، یک مقدار نگهبانی را کم می‌کردیم. یکی دو تا دیده‌بان بودند تا وقت بچه‌ها خیلی تلف نشود. نمی‌توانستند بیرون فوتبال بازی کنند؛ چون به دشمن نزدیک بود. مجبور بودیم وقت‌مان را با خواندن احکام و کتاب خواندن و این مسائل پر کنیم. تو دسته خودم، طلبه‌ای بود به نام آقای عبیری. یک مقدار برای بچه‌ها احکام می‌گفت و یک مقدار هم صحبت می‌کرد.

*در ماه رمضان با روزه چه کار می‌کردید؟

*دیناییان: اسمش را گذاشتند عملیات رمضان؛ چون در ماه مبارک رمضان بود. ما نمازمان شکسته بود و نماز وقتی شکسته باشد، روزه را هم نمی‌توانی بگیری. شروع می‌کردیم به یاد همه روزه‌دارها صلوات می‌فرستادیم و روزه‌هامان را می‌خوردیم!

یک روز آقای عبیری آمد و گفت: من باید برای همه شما توضیح بدهم. گفت: بیاییم روزه بگیریم! گفتم: برای چی روزه بگیریم؟ گفت: ما به یاد روزه‌دارها باشیم و روزه بگیریم. گفتم: خدا را شکر که تو آیت‌الله نشده‌ای. اگر مرجع تقلید می‌شدی، همه مردم را می‌کشتی!

روزه داشتن، یک طرف؛ حتی غذا نگه داشتن هم برای ما مشکل بود؛ چون امکانات اولیه تو جنگ کم است. چیزی نبود. حتی غذا هم که می‌آوردند خیلی کم بود. یک سطل از این سطل‌های پلاستیکی دربسته داشتیم. وقتی غذا می‌آوردند، برای سی نفر، سه تا بیل پیمانه می‌کردند و می‌گفتند:‌ بریزید توی ظرف. من مجبور بودم با یک لیوان قرمز پلاستیکی که برای چای بود، غذا را تقسیم کنم. برای هر نفر، یک کاسه رویی داشتند. تو آن تقسیم می‌کردیم. یک لیوان غذا برای هر نفر می‌فرستادیم. اگر تو سنگر اجتماعی‌شان پنج نفر بودند،‌ پنج تا لیوان می‌ریختیم.

کار دیگری انجام دادیم. تو خط، جمعی اذان می‌گفتیم. هم صبح، هم ظهر، هم شب، جمعی اذان می‌گفتیم تا عراقی‌ها را مقداری اذیت کنیم. بلندگویی برده بودیم نزدیک عراقی‌ها. اذان که می‌گفتیم، شروع می‌کردند داد و فریاد کردن. می‌دانستیم که شروع می‌کنند.

ظهر که خورشید از طرف آنها می‌تابید شروع می‌کردند آتش ریختن. یکی دو ساعت آتش سنگینی روی خط می‌ریختند. می‌دانستیم هر قبضه دست کم باید بیست تا خمپاره بزند طرف ما. سنگرهامان زوجی بود و دو نفری نگهبانی می‌دادند.

خدا رحمت کند شهید حسن خان‌بیکی را؛ جوان شانزده هفده ساله و از بچه‌های دیباج بود. ایشان وصیتش این بود که «دستم را از تابوت بیاورند بیرون که مردم بدانند من با دست خالی دارم می‌روم». آن شب وقتی ایشان با آقا سیدعلی که یک خرده بزرگ‌تر بوده، می‌گوید:‌ شما برو نماز بخوان برگرد، من می‌رم نماز می‌خوانم. آقا سیدعلی نماز را می‌خواند و برمی‌گردد جلوی سنگر نگهبانی، حسن را صدا می‌زند: حسن، بلند شو برو نماز بخوان! حسن جواب نمی‌دهد:‌ به همین زودی خواب رفتی؟! صدایش می‌کند؛ باز هم جواب نمی‌دهد. می‌رود دست می‌زند به سر و صورتش؛ می‌بیند خون دارد می‌آید. می‌فهمد که تیر خورده تو پیشانی‌اش و به شهادت رسیده.

تجهیزاتش را آوردند سنگر انباری، کنار سنگر اجتماعی. وسایل شهید را ریختند کنار همان سنگر. پس از دو سه روز که می‌خواستند این وسایل را ببرند تحویل بدهند، دیدند از کنار سلاحش توی آن خاک که حتی یک خار هم آنجا وجود نداشت، یک گل لاله که تقریباً دورش بنفش بود و وسطش قرمز آمده بالا. بچه‌ها همه رفتند دیدند این معجزه الهی را. آقا سیدعلی دو سه روزی یک لیوان آب برای آن گل ریخت. فردا صبح رفتیم دیدیم گل پژمرده شده و خشکیده. تو این منطقه، بادهای شدیدی می‌زد و رمل‌ها را می‌آورد. حتی تو سنگرها هم که می‌خوابیدیم، خاک می‌آمد روی پتوها و همدیگر را نمی‌دیدیم. می‌بایست همه روزه آنها را تکان می‌دادیم. بعضی مواقع باد این‌قدر شدید بود و رمل‌ها را به صورت ما می‌چسباند که همدیگر را نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. مثل این می‌مانست که صورت یکی را سیاه کنند. به یکی می‌گفتیم: چرا می‌خندی؟ می‌گفت: به خاطر تو. می‌گفتیم: پس خودت را ندیده‌ای!
منبع: فارس