ديروز
گلرنگ شد
ز خونِ شفق
آسمان ِصبح
ديروز
وقتى كه روشنايي اندوهناكِ شب
بر شهر شبگرفته ى افسرده رنگ زد
وقتى كه باز شب شد و اندوه بيكسي
برسينه هاى مردم درمانده چنگ زد
در زاغه هاى شهر
هر گوشه هر كنار
يك كودك يتيم
يك چشم اشكبار
يك مادر فقير
يك ظرف بى غذا
يك سفره ى فتاده تهى روى يك حصير
در انتظار ماند...