کد خبر 44329
تاریخ انتشار: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۰

انگار مطلب مهمي در کاغذ نوشته شد بود چرا که يکدفعه حال آقا معلم يک جوري شد؛ قطرات اشکي که دور چشمانش حلقه بسته بود را پاک کرد و بدون اينکه حرفي بزند، از کلاس خارج شد.

 

به گزارش مشرق به نقل از فارس ، نزديکي‌هاي روز معلم که مي‌شد، شوق و هراسي در دل‌ها به جريان مي‌افتاد؛ شوق از اين جهت که روز معلم، آقا معلم سخت نمي‌گرفت و درس نمي‌پرسيد، بيشتر لحظات به شادي مي‌گذشت، بچه‌ها شيريني مي‌خوردند و به معلم‌شان کادو مي‌دادند اما هراس، هراس از اينکه نکند هديه‌اي که براي روز معلم آورده‌اند، از ديگر بچه‌هاي کلاس کمتر باشد و خجالت بکشند.

روز معلم که مي‌رسيد، بچه نمي‌دانستند چرا همان معلمي که تا آن روز، به چشمان‌شان نگاه مي‌کرد و از عمق جان با آنها سخن مي‌گفت، نمي‌توانست زياد به چشمان دانش‌آموزان خيره شود.

روز معلم که مي‌رسيد برخي بچه‌ها دوست داشتند، هداياي خود را جلوي چشم ديگر دانش‌آموزان به آقا معلم بدهند و عده‌اي ديگر هم سعي مي‌کردند در راهروي مدرسه يا دفتر، جايي که جز خدا و معلم کسي از هديه‌شان خبردار نشود، به معلم ابراز علاقه کنند.

اما شايد شيرين‌ترين لحظات دانش‌‌آموزان زماني بود که معلم مي‌خواست هدايا را جلوي شاگردانش باز کند؛ راستش اکثر معلم‌ها کادوها را جلوي دانش‌آموزان باز نمي‌کردند شايد نگران شرمندگي دانش‌آموزاني بودند که هديه‌اي تهيه نکردند يا هديه‌شان از لحاظ مادي کم ارزش بود و دوست نداشتند هيچ دانش‌آموزي به خاطر هديه روز معلم خجالت بکشد.

ولي اصرار و کنجکاوي دانش‌آموزان باعث مي‌شد که آقا معلم براي شادي دل شاگردانش هم که شده کادو را در کلاس جلوي ديگران باز کند.

* «آآآقا اجازززه آخه امممروز...»

آقاي معلم در حال باز کردن هدايا و تشکر از دانش‌آموزان بود که محمدعلي محمدي دانش‌آموز سوم ابتدايي مدرسه نفس زنان در کلاس را زد؛ آقاي معلم هم با اينکه آن روز خيلي مهربان‌تر از روزهاي قبل بود براي اينکه کلاس از دستش خارج نشود، به محمدعلي گفت «نمي‌داني نبايد دير سر کلاس برسي برو از آقاي ناظم نامه بگير».

محمدعلي هم که زبانش لکنت داشت، جواب داد «آآآقا اجازززه آخه امممروز....»

آقاي معلم خيلي آرام بود اما نخواست که بچه‌ها روز معلم بي نظم باشند، به همين دليل گفت «همان که گفتم. برو نامه را بگير بعدش بيا سر کلاس».

* قطرات اشک چشمان آقا معلم

زنگ تفريح به پايان رسيد اما آقا معلم و دانش‌آموزان هنوز سر کلاس بودند؛ آخر آقا معلم داشت از خاطرات دوران دانش‌آموزي‌اش و شيطنت‌هايي که داشت براي بچه‌ها تعريف مي‌کرد و آنقدر جالب بود که همه ماندن در کلاس را به بيرون رفتن ترجيح داده بودند.

هنوز چند دقيقه‌اي از نواخته شدن زنگ پايان تفريح نگذشته بود که آقاي ناظم جلوي در کلاس آمد و کاغذي را به آقا معلم داد؛ آقا معلم در حالي که به متن کاغذ نگاه مي کرد، به پشت ميزش برگشت.

انگار مطلب مهمي در کاغذ نوشته شد بود چرا که يکدفعه حال آقا معلم يک جوري شد؛ قطرات اشکي که دور چشمانش حلقه بسته بود را پاک کرد و بدون اينکه حرفي بزند، از کلاس خارج شد.

با رفتن آقاي معلم از کلاس، همهمه‌اي در کلاس شروع شد.

*20 سال بعد:

اين روزها آقاي معلم بازنشسته شده و در خانه مشغول نوشتن کتاب است؛ آنقدر گرم نوشتن است که تا دقايقي متوجه زنگ در نمي‌شود اما کسي که پشت در است، منتظر مي‌ماند.

آقا معلم کمردرد دارد و به همين دليل، کمي طول مي‌کشد تا در را باز کند و آن سوي در، چشمش به مردي جوان مي‌افتد که در حالي که دسته گلي به همراه دارد، به او سلام مي‌کند.

آن جوان خودش را معرفي مي‌کند؛ او همان محمد علي است؛ در همان مدرسه کودکي خود، معلم شده است و هنوز که هنوز است معلمش را آقا معلم صدا مي‌زند.

آقا معلم آن روز صندوقچه‌اي که به گفته خودش بهترين خاطرات زندگي‌اش در آن بود را باز کرد و برگه‌اي را به محمدعلي نشان داد روي برگه نوشته بود:

« آقا معلم، من شما را خيلي دوست دارم. راستش رويم نمي‌شد جلو بقيه بچه‌ها اين نامه را به شما بدهم.ترسيدم دوستانم مرا مسخره کنند. آقا معلم شما اگر نبوديد من بي سواد بودم. من مي‌خواهم مثل شما معلم شوم، پس کاري کنيد که من معلم بشوم؛ آن وقت روزي که معلم شدم، مي‌آيم و به شما مي‌گويم که هديه من به شما، اين است که مثل شما معلم شدم و راهتان را ادامه دادم. آقا معلم پدرم مريض است برايش دعا کنيد. دوستتان دارم، محمدعلي محمدي».

محمدعلي به سرعت دست آقا معلم را بوسيد و خودش را در آغوشش افکند؛ آقا معلم لبخندي ‌زد و گفت «محمدعلي من به وعده‌ام عمل کردم و تو معلم شدي».

محمدعلي در پاسخ لبخند آقا معلم، با تبسمي گفت «معلم شدم تا راهتان را ادامه دهم، اين هم هديه من براي شما».