بار آخری که به شناسایی رفتیم. صیاد به من گفت: "قدر حاج علی را بدان. او آدم بسیار شجاعی است." بعد یک ولی هم گفت...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - همه به بهانه یک اسم قرار است در امامزاده علی اکبر چیذر دور هم جمع شوند. آرام و قدم زنان می‌آیند و در زیر سایه‌ی درخت‌های کنار امامزاده و در جوار قبرهای شهدا به دیوارهای ساختمان امامزاده تکیه می‌دهند.


در میان جمعی که موهایشان گرد سپیدی گرفته است، یکی پدرانه با همه شوخی می‌کند. می‌گویند حاج علی هم اینگونه بود. انگار شوخ طبع بودن در خانواده‌شان ارثی است. همه هم شوخی‌هایشان را دوست دارند و به یاد دارند. پدر حاج علی هنوز جوان است و تکیه بر عصایی ندارد. اصلا شوخی‌هایش هر دل پیری را جوان می‌کند. او پدر سردار شجاع اسلام شهید "علیرضا موحد دانش" است.

همه به بهانه‌ی حاج علی آمده‌اند. دوستانی که حسرت روزهای بودن او را می‌خورند. دوستانی که هر چه بیشتر از روزهای رفتن حاج علی می‌گذرد، درد دوری و غم نبودن او را بیشتر احساس می‌کنند. همه به بهانه یک اسم آمده‌اند، او که در میان رزمنده‌ها تک بود؛ حاج علی موحد که در تاریخ 14 مرداد سال 62 در عملیات والفجر2 به شهادت رسید.

بخش دوم این گفت‌و‌گو را در ادامه می‌خوانید.

** پس از بازگشت از گنبد بلافاصله به سنندج رفتیم

پس از نظری، "منصور کوچک محسنی" گفت: من برمی‌گردم به قبل‌تر و قضیه سنندج را می‌گویم. از ابتدای سال 58 در بیشتر استان‌های کشور درگیری بود به طوری که کردستان و بخشی از آذربایجان غربی از کشور جدا شده بود و ضدانقلاب اعلام حکومت خودمختاری کرده بود. تیم مذاکره کننده از سوی دولت موقت نیز این جدایی را طی مذاکراتی قبول کرده بود و تصمیم گرفته شده بود نیروهای سپاه کردستان را ترک کنند.

اما پس از مدتی امام دستور دادند که بروید و کردستان را آزاد کنید. ما آن وقت جزو نیروهای گردان 2 پادگان ولی عصر(عج) سپاه بودیم. اولین ماموریت ما نیز حضور در گنبد و مقابله با ضدانقلاب بود. غائله گنبد که تمام شد به پادگان ولی عصر برگشتیم. فردا صبحش به ما ماموریت دادند که به کردستان برویم و حدود 170 نفر همان صبح روز بعدی که از گنبد آمده بودیم به کردستان اعزام شدیم. سایر نیروهای گردان نیز مشغول ماموریت‌هایی در خوزستان، سیستان و بلوچستان و در تهران بودند.

وضعیت آن زمان، وضعیت مناسبی نبود. بنی صدر فرمانده کل قوا بود و آدم‌هایی را در ارتش گماشته بود که ضدانقلاب و توده‌ای بودند که نمونه آن سرهنگ عطاریان بود. او یک توده‌ای بود که از طرح‌های عملیاتی خبر داشت و ضدانقلاب و دشمن را از این طرح‌ها باخبر می‌کرد.

** بدو ورود به فرودگاه سنندج چند نفر مجروح شدند

جمع 170 نفره ما قرار شد ابتدا به باختران(کرمانشاه) و خدمت شهید محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه 7 برویم. قبل از حرکت، مسئولیت‌های هر فرد نیز مشخص شد. در تهران هم به ما گفتند به کرمانشاه که رسیدید مسئولیت‌تان با شهید بروجردی است.

به باختران رفتیم. محمد بروجردی راهنمایی‌های لازم را انجام داد و آماده حرکت به سوی سنندج شدیم. در راه سنندج، 2 کیلومتر پس از کامیاران راه بسته و در اختیار ضدانقلاب(کومله و دموکرات) بود. اما فرودگاه سنندج در اختیار آنان نبود و در محاصره‌شان بود.

با هواپیمای سی-130 که در اختیار ارتش بود به سنندج رفتیم. در آنجا شهید صیادشیرازی نماینده ارتش و رحیم صفوی نماینده سپاه بود که شهید بروجردی این دو را به ما معرفی کرده بود. مسئول عملیات نیز من و موحد بودیم.

رحیم صفوی و صیادشیرازی هر دو پیش از انقلاب در اصفهان همدیگر را می‌شناختند. پیش از اینکه حرکت کنیم در باختران جلسه‌ی توجیهی با حضور رحیم، صیاد، موحد، بروجردی و من برگزار شد. وضعیت سنندج را برای ما تشریح کردند و گفتند تنها می‌توانید وارد فرودگاه سنندج بشوید و تصمیم‌گیری و طراحی عملیات در آنجا با خودتان است.


شهید علیرضا موحد دانش در بازدید از یکی از یتیم خانه‌های غرب کشور

شبی که در کرمانشاه ماندیم. من، موحد، حسین لطفی و آقای اسلیمی جلسه گذاشتیم که چکار باید بکنیم؟ ما پیش خودمان کارها را تقسیم کردیم.

صبح با هواپیما حرکت کردیم. خلبان برایش سخت بود که در فرودگاه بنشیند. صیاد با او چانه می‌زد که بنشیند. فکر کنم آن وقت صیاد درجه‌اش ستوان دومی بود. بالاخره خلبان چند دور زد و در فرودگاه نشست و سریع با کوله پشتی و ادوات تخلیه شدیم. در همان بدو ورودمان ضدانقلاب با خمپاره‌هایشان ما را زدند و در آنجا چند نفر مجروح شدند.

وارد فرودگاه شدیم. جهت‌های جغرافیایی را نمی‌دانستیم. نمی‌داسنتیم کدام سو شمال و کدام سو جنوب است. در جمع ما موحد دانش بیش از بقیه اطلاعات نظامی داشت اما ما تجربه نظامی‌گری نداشتیم و نمی‌دانستیم باید چکار بکنیم. به سرعت به سمت چپ و راست خودمان نگاهی انداختیم. سمت راست ما چند ساختمان آجری سه طبقه بود که به نظر می‌رسید از باقی جاها امن‌تر است. روبروی ما نیز یک پاسگاه ژاندارمری بود که ما را تماشا می‌کردند. جمع 170 نفره‌مان به سمت ساختمان‌های آجری رفتیم و مستقر شدیم تا مسئولیت‌ها تقسیم شود.

به مدت 3 روز در آن ساختمان‌ها بودیم. دشمن هم مرتب خمپاره می‌زد. در آن مدت با رحیم، صیاد و خود شهید بروجردی ارتباط داشتیم. پس از سه روز امکاناتمان تمام داشت. به ما گفته بودند برخی از نیروهایی که آنجا هستند به شما تغذیه می‌رسانند اما خبری نشد. شهید مرتضی سلمان طرقی کوه‌های سنندج را بلد بود. او به همراه چند نفر دیگر به سمت شرق فرودگاه رفت و سبزی‌های کوهی را برای بچه‌ها آوردند.

من و موحد مسئول عملیات بودیم و تقسیم کار نیز انجام داده بودیم. برخی دیده‌ام که بیان کرده‌اند ما در آنجا مسئول فلان قسمت بودیم که این گفته‌ها صحیح نیست. من نیز به احترام دوستان چیزی نگفته‌ام اما خواهش دارم در بیان حوادث دقت فرمایند.

پیش از انجام عملیات، همراه با موحد، رحیم و صیاد دو سه باری به شناسایی رفتیم که اگر می‌خواهیم عملیات کنیم از چه سویی از فرودگاه خارج شویم و نقاط دسترسی و آزادسازی شهر کجاها هستند.

** توصیه صیادشیرازی به کوچک محسنی راجع به موحددانش چه بود؟

موحد انسان بسیار شجاعی بود اما من بسیار محتاط بودم. بار آخری که به شناسایی رفتیم. صیاد به من گفت: "قدر حاج علی را بدان. او آدم بسیار شجاعی است." بعد یک ولی هم گفت و ادامه داد: "در مسائل نظامی دو مقوله خیلی مهم است. یکی عقل و دیگری شجاعت و اگر عقل جلوتر از شجاعت باشد پیروزی کسب می‌شود". بعد گفت: "اگر مجموعه شما که در راس آن علی موحد است، بتوانید همدیگر را کامل کنید، این جمع بهترین نیروها خواهند شد و بهترین فرماندهان از این جمع بیرون خواهند آمد."

من توصیه‌ی صیاد را به حاج علی گفتم. اما می‌دانید که حاجی شوخ طبع بود. چیزی گفت و خندید.

** ماجرای شوخی موحد دانش با ظهیرنژاد پیش از اعزام به لبنان

من به یاد دارم روزی که می‌خواستیم برویم لبنان، سرلشکر ظهیرنژاد برای خداحافظی و بدرقه ما آمده بود. من، موحد و سلمان طرقی با هم بودیم. آن وقت من مجروح بودم و عصا به دست داشتم. من با ظهیرنژاد خداحافظی و روبوسی کردم. به سلمان طرقی هم گفتم من جلوتر می‌روم و شما پشت سر من بیا و روی پله‌های هواپیما مراقب من باش تا به عقب نیافتم. حاج علی هم پشت سر من بود و شوخی می‌کرد و هی من را هل می‌داد.


از راست: منصور کوچک محسنی - نفر دومی که چهره‌اش پیدا نیست گفته می‌شود شهید مرتضی سلمان طرقی است- سردار شهید علیرضا موحددانش

من خداحافظی کردم و به روی پله‌های هواپیما رفتم. پایین را نگاه انداختم، موحد و ظهیرنژاد می‌خواستند خداحافظی کنند. موحد دست راستش که از مچ قطع بود را پشت سرش قایم کرده بود. ظهیرنژاد دستش را آورد تا دست موحد را بگیرد اما به یکباره موحد دست قطع شده‌اش را در شکم ظهیرنژاد زد. ظهیرنژاد به عقب رفت و متعجبانه او را نگاه کرد. وقتی دست‌های موحد را دید لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و خداحافظی کردند.

برگردیم به بحث عملیات سنندج؛ آقا رحیم و صیاد می‌گفتند شما مثلا ساعت 9 باید میدان اقبال(آزادی) باشید. از نظر ما این کار ممکن نبود چون عملیات شهری و جنگ کوچه به کوچه سختی‌های خاص خودش را داشت و ممکن بود از پشت سر ما را بزنند. به خاطر این مساله بحث‌هایی داشتیم.

** "موحد دانش" قهرمان آزادسازی سنندج بود

عملیات را شروع کردیم. به مسجد شریف آباد که رسیدیم فشنگ‌هایمان به ته رسیده بود. به نیروها نگفتیم که فشنگ‌ها تمام شده چون تضعیف روحیه می‌شد. فقط می‌گفتیم دیگر تیراندازی نکنید. جمعی که به مسجد شریف آباد رسیدیم دو دسته شدیم و دایره زدیم. فرمانده یک دسته موحد و فرمانده دسته دیگر من شدم.

طرح‌هایی که از قبل بیان شده بود، اجرایی نشد و در جریان گرفتن تپه‌ای که از نظر ما ناممکن بود بسیاری از بچه‌ها به شهادت رسیدند. بالاخره کسی نبود بجنگد و ما نیز تجربه جنگیدن نداشتیم اما نیروها با جان و دل مقاومت کردند. از آن سو بچه‌های ارتش هم که قرار بود از پل صلوات آباد به ما ملحق شوند به دلیل وجود نیروهای نفوذی نتوانستند خودشان را برسانند.

پشتیبانی توپخانه هم صورت نگرفت. در لشکر 28 کردستان برخی نیروهای خودفروخته به بیرون پادگان می‌رفتند و با تسلیحات لشکر نیروها را می‌زدند.

در آن وضعیت سخت هیچ چیزی نداشتیم، نه اسلحه، نه امکانات و نه تغذیه. من در ابتدای ورودی سنندج دیدم که یک وانت از کار افتاده، گوشه‌ای پارک شده است. به بچه‌ها گفتم بروید هرجور شده است راهش بندازید. این ماشین شد تدارکات ما.

به هرحال سنندج به سختی آزاد شد و موحد دانش قهرمان سنندج بود و پس از آن با احمد متوسلیان عازم مریوان شدیم.
منبع: دفاع پرس