کد خبر 454883
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۷

بیشتر آنها عاشق پرواز‌ند. هنوز هم با پرواز عاشقی می‌کنند. خیلی از آنها در روزهای اول جنگ آزادی را با اسارت عوض کردند تا ایرانشان آزاد بماند، چرا که خود را مدیون مردمی می‌دانستند که هزینه تحصیل آنها را تامین می‌کردند. حالا ۲۷ سال از جنگ گذشته و آنها ۲۵ سال است به وطن بازگشته‌اند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: بیشتر آنها عاشق پرواز‌ند. هنوز هم با پرواز عاشقی می‌کنند. خیلی از آنها در روزهای اول جنگ آزادی را با اسارت عوض کردند تا ایرانشان آزاد بماند، چرا که خود را مدیون مردمی می‌دانستند که هزینه تحصیل آنها را تامین می‌کردند. حالا ۲۷ سال از جنگ گذشته و آنها ۲۵ سال است به وطن بازگشته‌اند.

حتی یک نفر هم پناهنده سیاسی نشد


«جواد پویانفر» اولین کسی بود که دعوت برای صحبت را پذیرفت. او پیش از آنکه جنگ به صورت رسمی آغاز شود، در همراهی با شهید لشکری برای پاسخ به تجاوز عراق به خاک ایران سوار جنگنده شد و بر سر نیرو‌های عراقی آتش ریخت. خلبان پویانفر در این باره می‌گوید: «جنگ هنوز به طور رسمی آغاز نشده بود. عراقی‌ها وارد خاک ما شده بودند و در برخی قسمت‌ها خاکریز ساخته بودند. من و شهید لشکری پاسگاه خودی را که دست آنها افتاده بود منفجر کردیم. من گردش به چپ داشتم و شهید به سمت راست گردش کرد. من صبح زود برگشتم اما لشکری اسیر شد». پویانفر با آغاز رسمی جنگ کار خود را به‌عنوان خلبان جنگنده ادامه داد تا اینکه ۴ مهرماه اسیر شد.

خودش درباره روز اسارتش چنین می‌گوید: «ما رفته بودیم شرکت نفت را بزنیم اما به ما گرای اشتباه دادند. بنابراین کارخانه شکر را به جای شرکت نفت بمباران کردیم. من در هور افتادم. آنها مرا به یک چادر مشکی بردند. اما کدخدای آنجا نگذاشت به من صدمه بزنند». در ادامه پویانفر را به یک پادگان نظامی می‌برند و «برایم چای آوردند اما چای پر از شکر بود. گفتند چه جالب! شکر دوست نداری و در عین حال کارخانه شکر را هم منفجر می‌کنی؟!»  پادگانی که جواد پویانفر را در آن محبوس کردند، شباهت زیادی به هتل داشت. البته فقط از بیرون. درون زندان متشکل از چند طبقه بود. شکنجه‌گاه، دفتر ستاد، سلول انفرادی و زندان‌های دسته‌جمعی هر کدام در یکی از طبقات قرار داشتند. پویانفر در این باره می‌گوید: «بالغرفه نامی بود که بر این زندان گذاشته بودیم.

مرا بردند به یکی از طبقات. پس از مدت‌ها شهید لشکری را در آنجا دیدم. لشکری ۱۸ سال را در اسارت پشت سر گذاشت. همه ما در سال ۶۹ آزاد شدیم اما صدام او را به بهانه آغاز حمله قبل از شروع رسمی جنگ تا سال‌ها بعد در عراق نگه داشت و نگذاشت به ایران بازگردد. وقتی به جبهه رفت، همسرش باردار بود اما وقتی بازگشت پسرش دندانپزشک شده بود».

شاید خیلی از مردم به واسطه فاصله گرفتن از دوران جنگ با مشکلات و سختی‌های اسارت بیگانه باشند اما هیچ کس از یاد نمی‌برد که در طول سال‌هایی که خلبان‌های ایرانی در حال گذراندن دوره اسارت بودند، حتی یک نفر از آنها هم پناهنده سیاسی نشد. دلیل این اتفاق مهم را از جواد پویانفر جویا شدم. او گفت: «ما خودمان را از عراقی‌ها بالاتر می‌دانستیم. نمی‌خواستیم خودمان را جلوی آنها کوچک کنیم. ما روزانه چندین ساعت کتاب می‌خواندیم. آنها حتی هنوز هم غذا را با دست می‌خوردند...» خلبان‌های ایرانی کمترین میزان اطلاعات را به عراقی‌ها می‌دادند. آنها دانش‌آموختگان خلبانی بودند و به واسطه آموزش در آمریکا با وضعیت اسرای آمریکایی در ویتنام آشنایی داشتند. پویانفر درباره بازجویی‌های ارتش بعثی و مقابله خلبانان ایرانی با آنها می‌گوید: «ما به آنها اطلاعات گمراه‌کننده می‌دادیم. البته باید این نکته را هم بگویم که آنها سوال‌های درست و دقیقی از ما نمی‌پرسیدند و کارهای‌شان سنجیده نبود. ما سعی می‌کردیم آنها را به بهترین نحو دور بزنیم».

 کاظمیان، دوران را همراهی کرد

منصور کاظمیان یکی دیگر از خلبان‌های آزاده است که دوران اسارت را به واسطه جنگ  ۸ ساله پشت سر گذاشت. منصور کاظمیان خلبانی است که در همراهی با شهید عباس دوران برای منفجر کردن سالن کنفرانس غیرمتعهدها بر فراز بغداد پرواز کرد. این خلبان درباره دلایل مقاومت خلبان‌ها در برابر بازجویی‌های زمانبر و طاقت‌فرسا می‌گوید: «ملت و مملکت برای همه ما عزیز بود. ما اصلا دوست نداشتیم به عراقی‌ها کوچک‌ترین اطلاعاتی بدهیم. یادم هست یکبار از من تعداد خلبان‌های پایگاه همدان را پرسیدند. من گفتم پیش از این در بندرعباس بودم و به تازگی وارد پایگاه همدان شده ام بنابراین از تعداد خلبان‌های این پایگاه اطلاعی ندارم. ما خودمان را برای چنین اتفاقاتی آماده کرده بودیم».  نکته‌ای که در گپ و گفت با کاظمیان و البته بقیه خلبان‌های ایرانی بشدت قابل تشخیص بود شخصیت بلند و روحیه بالایی بود که آنها در طول دوران جنگ از خود نشان داده‌اند.

کاظمیان که تحمل سختی‌های اسارت را امری طبیعی می‌داند، در این باره می‌گوید: «همیشه از رفتار بد عراقی‌ها گله داشتم تا اینکه یکی از دوستانم به من گفت: منصور ما برای آنها بمب آورده‌ایم نه نقل و نبات بنابراین طبیعی است که آنها با ما چنین رفتاری کنند. بنابراین سعی ما این بود که همیشه به لحاظ ذهنی خودمان را آرام کنیم تا تحمل سختی‌های اسارت آسان‌تر شود. یکبار می‌خواستند ما را به کربلا ببرند اما کارشان تبلیغاتی بود  بنابراین زیر بار نرفتیم. بعد از آنکه آتش‌بس اعلام شد و جنگ به پایان رسید با شرط تبلیغاتی نبودن و عدم وجود فیلمبردار و... همگی با هم به کربلا رفتیم». کاظمیان و همرزمانش عرصه را بر عراقی‌ها تنگ کرده بودند. خاطره این خلبان آزاده موضوع را واضح‌تر توضیح می‌دهد: «زمانی که در اردوگاه الانبار بودیم، تعداد خلبان‌ها ۱۲۰ نفر بود و تعداد اسرای بسیجی و سرباز حدود ۱۴۰۰ نفر. یک روز از طرف تلویزیون بغداد برای گرفتن مصاحبه به اردوگاه آمدند.

سربازها و بچه‌های بسیجی به ماشین آنها حمله کردند و دوربین‌هایشان را شکستند. اینجا بود که تیراندازی عراقی‌ها شروع شد. همه کنار ستون و پشت دیوار پناه گرفتیم. عراقی‌ها می‌گفتند سربازها و بسیجی‌ها از شما خط گرفته‌اند که مافوق‌شان هستید. به همین خاطر ۴ روز از آب و غذا محروم‌مان کردند و اجازه بیرون آمدن از سلول را هم به ما ندادند اما ما ناراحت نبودیم. احساس غرور داشتیم، چرا که در واقع آنها اسیر ما بودند نه ما اسیر آنها. یکبار دیگر هم افسر عراقی به چند نفر از افسرها گفت جلویش ادای احترام کنند اما آنها نپذیرفتند. ما همه معتقد بودیم افسر ایرانی به هیچ وجه به افسر عراقی تعظیم نمی‌کند. برای تنبیه آن ۳ افسر سر همه آنها را تراشیدند. فردای آن روز که وارد اردوگاه شدند دیدند همه ما سرهای‌مان را تراشیده‌ایم».

باورم نمی‌شد دوباره به ایران آمده‌ام

سرتیپ دوم خلبان کرم‌رضا مکری از مردم غیور کردزبان یکی دیگر از خلبان‌هایی بود که در تهیه این گزارش لب به سخن گشود. او در حالی به اسارت درآمد که با سقوط هواپیمایش حالت طبیعی هر دو دستش را از دست داد و به خاطر عمل غیراخلاقی عراقی‌ها که به جای درمان، دست‌هایش را از ناحیه آسیب‌دیده پیچاندند، برای همیشه با همین دو دست معلول زندگی می‌کند. این آزاده درباره آن سال‌ها می‌گوید: «ما دوره خلبانی را گذراندیم تا به مردم‌مان خدمت کنیم بنابراین این تنها کاری بود که از دستمان برمی‌آمد.

در محیط اردوگاه عشق به وطن و عرق ملی هر روز پررنگ‌تر می‌شد. همه آن سال‌ها را از سر گذراندم تا به ایران خودم بازگردم. لحظه‌ای که پا را بر خاک ایران گذاشتم باورم نمی‌شد. باور نمی‌کردم به ایران بازگشته‌ام».  نحوه مواجهه خلبان‌های ایرانی با دوران اسارت و سختی‌هایش دارای نکات جالب توجهی است که بخشی از آنها در خلال این گزارش ارائه شد. آنها قهرمان‌های واقعی هستند. خیلی از آنها پس از جنگ با شرکت‌های هواپیمایی مختلف پریدند تا انگ سر بار بودن را که از سوی برخی هموطنان فراموشکارشان می‌شنوند، از خود دور کنند. آنها هنوز هم در کنار ما زندگی می‌کنند. در دوران مدرن و با صنعتی شدن شهرها خیلی‌ها از وجود قهرمان‌ها و اسطوره‌های زمینی ناامید شده‌اند اما این حقیقت ماجرا نیست. کافی است سرمان را کمی به دور و بر بچرخانیم. اسطوره‌های زنده هنوز در نزدیکی‌مان نفس می‌کشند.