کد خبر 45746
تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱:۵۰

آنچه به عنوان مبحث عشق زميني و عشق مجازي و پل بودن آن براي رسيدن به عشق حقيقي يعني محبت خداوند در فلسفه و عرفان مطرح است، هيچ استناد و ما به ازاي قراني و روايي ندارد و بلکه عشق ورزي مردان به زنان و يا زنان به مردان جز در چارچوب يک رابطه شرعي، مذموم و گناه

مشرق--- اشاره: در بخش نقد مشهورات فصلنامه سمات، در هر شماره به نقد و بررسي موضوع مشهور و مقبولي نزد اغلب، اعم از خواص و عوام مي پردازيم و با ميزان قرار دادن مباني و ملاک هاي قران و عترت، غلط بودن و بيگانگي آن را با معارف قران و اهل بيت عليهم السلام نشان مي دهيم. جا افتادن و مشهور و مقبول شدن اموري غلط نزد اکثريت خاص و عام يک جامعه متدين و شيعي اغلب بدان دليل است که ما تعهد عملي کامل و جامع به موازين و آموزه هاي وحياني اعم از قران و عترت نداشته و دچار التقاط در مباني فکري و نظري و اعتقادي خويش هستيم و منظومه فکري مان آميخته و آغشته به آموزه ها و انگاره هاي مکاتب بشر ساز و آکنده از تناقض و باطل گويي است.
اين شماره نقد مشهورات به موضوع عشق و تقابل آن با عقل که در فلسفه و به خصوص عرفان يوناني، موضوعي محوري و اساسي است و از اين دو مکتب بشري به انديشه و زبان بسياري متدينين نيز سرايت کرده مي پردازيم و فاصله و بيگانگي آن را با مکتب اهل بيت عليهم السلام نشان مي دهيم.
?
تقابل بين عقل و عشق و طرح اين مساله که مقام عشق بسي بالاتر از عقل است و آن جا که عشق آيد جاي عقل نيست و توصيفاتي از اين قبيل، يکي از مباحث مهم عرفان و تصوف است و تقريبا کمتر عارف و شاعر عارف مسلکي است که به اين موضوع نپرداخته باشد:
جناب عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد (حافظ)
اي که از دفتر عقل آيت عشق آموزي
ترسم اين نکته به تحقيق نخواهي دانست (حافظ)
پس چه باشد عشق ؟ درياي عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم (مولوي)
عشق آمد، عقل از آن آواره شد
صبح آمد، شمع از او بيچاره شد (مولوي)
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوي گلخن از صبا
گر در آيد عاقلي گو راه نيست
ور در آيد عاشقي صد مرحبا (مولوي)
مستم ز شراب عشق مستم
وز عقل عقيله جوي جستم (علاء الدوله سمناني)
بسياري از شاعران منظومه هايي با موضوع جدال عقل و عشق و يا مقايسه اين دو با هم سروده اند و عقل را در برابر عشق به شدت تحقير کرده اند. مانند:
عقل گفت من سبب کمالاتم
عشق گفت من در بند خيالاتم
عقل گفت مرا علم و بلاغت است
عشق گفت مرا از عالم فراغت است (عبدالله انصاري)
عشق عاشق را بود حبل المتين
عاشقي بالاتر است از کفر و دين...
عشق آن باشد که باطل حق شود
قيد را بگذارد و مظلق شود...
عشق سوي کفر آرد موکشان
عقل از اسلام مي جويد نشان...
چون که عشق آمد عقل آواره شد
در جفاي او خرد بيچاره شد...
رهزن راه است عقل حيله جو
جز ز شحنه عشق نايد دفع او... (محمد اسيري لاهيجي شارح کلشن راز)
عقل آمد از در تقوي و شرع
عشق در هم کوفت بيت اصل و فرع... (296)
عقل گويد کن تيغ برهان را غلاف
در مقام عاشقي حکمت مباف (صفي علي شاه)
اکنون بايد ديد موضع و منظر قران و اهل بيت عليهم السلام در قبال اين تقابل و تحقير عقل و بلکه اساسا در برابر موضوع عشق چيست و اين واژه پر شکوه و طنين در ادبيات عارفانه و صوفيانه که گاه از آن با عنوان يک مذهب و دين ياد مي شود (ملت عشق از همه دين ها جداست ـ مولوي)، چه جايگاهي در آيات قران و روايات اهل بيت عليهم السلام دارد.
جايگاه واژه عشق در آيات و روايات
واژه عشق و مشتقات آن در قران وجود نداشته و در روايات تشيع نيز تنها در چند مورد با بار معنايي مثبت استعمال شده است و در مواردي هم با بار معنايي مذموم از آن ياد شده است. موارد استعمال واژه عشق و يا مشتقات آن با بار معنايي مثبت در احاديث و روايات به شرح زير است:
قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم:
أفضل الناس من عشق العبادة فعانقها وأحبها بقلبه، وباشرها بجسده، وتفرغ لها، فهو لا يبالي على ما أصبح من الدنيا على عسر أم على يسر
برترين مردم کسي است که عاشق عبادت و با آن دمساز و دوستدار قلبي آن، و با جسمش به جا آورنده آن باشد. در اين صورت او روزگار خود را بدون توجه به سختي و راحتي آن به سر خواهد آورد.
قال رسول الله (صلي الله عليه و آله): ان الجنة اعشق لسلمان من سلمان للجنة
عشق بهشت به سلمان بيشتر از عشق سلمان به بهشت است.
قال على (عليه السلام): هذا... مصارع عشاق شهداء لا يسبقهم من کان قبلهم و لا يلحقهم من کان بعدهم.
حضرت على (عليه السلام) روزى گذرشان به کربلا افتاد و فرمود: اينجا قربانگاه عاشقان و مشهد شهيدان است. شهيدانى که نه شهداى گذشته و نه شهداى آينده به پاى آنها نمى‏رسند.
بايد در اينجا ياد آور شد که رواياتي چون «من عشقني عشقته ...» و يا «من عشق فعف ...» در منابع و مصادر روايي شيعه نبوده و تنها در برخي منابع روايي اهل سنت است که ظاهرا از منابع و مقالات صوفيه به اين منابع رسوخ کرده است.
و اما در روايات زير واژه عشق با بار معنايي منفي استعمال شده است:
سألت أبا عبد اللّه‏ عليه ‏السلام عن العشق؟ قال: قلوب خلت عن ذکر اللّه‏ فأذاقها اللّه حبّ غيره.
راوي مي گويد: از امام صادق عليه ‏السلام درباره عشق پرسيدم، فرمودند:
آن‏ها قلب‏هائي هستند که از ذکر خداوند تهي گشته‏اند، پس خداوند آن‏ها را به محبت غير خود گرفتار کرده است.
اميرالمؤمنين عليه ‏السلام در نهج البلاغه درباره عشق عاشق فرموده‏اند:
من عشق شيئا أعشي بصره، وامرض قلبه، فهو ينظر بعين غير صحيحة، ويسمع بأذن غير سميعة، قد خرقت الشهوات عقله، واماتت الدنيا قلبه، وولهت عليها نفسه، فهو عبد لها ولمن في يديه شيءٌ منها...
آن کس که عاشق چيزي [يا فردي] مي شود، ديده و فهمش را فرو پوشيده، و دلش را بيمار نموده، پس به ديده غير صحيح مي‏نگرد، و به گوشي ناشنوا مي‏شنود، شهوات عقلش را از ميان برده، و دنيا قلبش را ميرانده، و وجودش شيفته آن شده، پس بنده آن گشته است .
قال رسول الله (صلي الله عليه و آله: لاتستشيروا اهل العشق فليس لهم رأي و ان قلوبهم محترقة ... و عقولهم سالبة
با گرفتاران عشق مشورت نکنيد، زيرا که براي آنان رأي صوابي نيست، دلهايشان آتش گرفته و خردهايشان سلب شده است.
آنچه از اين روايات استفاده مي شود اين است که اگر چه کاربرد واژه عشق را به کلي نمي توان ممنوع دانست اما اين مطلب نيز قابل انکار نيست که در منظومه معرفتي بر آمده از قران و اهل بيت عليهم السلام ، اين واژه و مشتقات آن بر خلاف آنچه در متون عرفاني و يا فلسفي ديده مي شود طنين چنداني نداشته و در مواردي نيز با مفهومي منفي و مذموم به کار رفته است. قران و روايات اگر قرار بوده است از علاقه و محبت هاي ممدوح سخن بگويند مثل محبت بنده نسبت به معبود و محبت مؤمنان به خداوند و يا به اولياي خداوند از واژه حب و مشتقات آن استفاده شده است:
يحبهم و يحبونه
خداوند آنان را دوست دارد و آنان نيز خداوند را دوست مي دارند.
امام صادق عليه السلام: هل الدين الا الحب
آيا دين جز محبت ورزي [به خداوند و اولياي معصومين او] است.
وحتي آنجا که سخن از محبت شديد مومنان نسبت به خداوند است که در فرهنگ عرفان و صوفيه، مصداق بارز کار برد واژه عشق است، به جاي اين واژه از تعبير «اشد حبا» استفاده مي شود:
والذين آمنوا اشد حبا لله
در يکي از مناجات هاي پانزده گانه امام سجاد عليه السلام با عنوان مناجات المحبين که مضموني آکنده از محبت ورزي و اشتياق نسبت به خداوند دارد، حتي يک بار از واژه عشق استفاده نشده و همه جا از مشتقات حب و يا در مواردي از ودّ و شوق و اشتياق استفاده شده است:
إِلَهِي مَنْ ذَا الَّذِي ذَاقَ حَلاَوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرَامَ مِنْکَ بَدَلاً إِلَهِي فَاجْعَلْنَا مِمَّنِ ... أَخْلَصْتَهُ لِوُدِّکَ وَ مَحَبَّتِکَ وَ شَوَّقْتَهُ إِلَى لِقَائِکَ ‏...وَ فَرَّغْتَ فُؤَادَهُ لِحُبِّکَ وَ ... اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِمَّنْ ... قُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمَحَبَّتِکَ ... يَا مُنَى قُلُوبِ الْمُشْتَاقِينَ وَ يَا غَايَةَ آمَالِ الْمُحِبِّينَ ‏أَسْأَلُکَ حُبَّکَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّکَ ...‏ وَ أَنْ تَجْعَلَ حُبِّي إِيَّاکَ قَائِداً إِلَى رِضْوَانِکَ وَ شَوْقِي إِلَيْکَ ذَائِداً عَنْ عِصْيَانِکَ‏
آنچه مي توان در باره عدم کاربرد رايج اين واژه در زبان قران و روايات گفت اين است که گويا واژه عشق به دليل ريشه لغوي آن و برخي از اشتقاقات آن، ظرف مناسبي براي حمل مفاهيمي والا مثل محبت نسبت به خداوند و اولياي خداوند نيست.
بديع الزمان فروزانفر در شرح مثنوي مي نويسد: اطباء عشق را از امراض دماغ شبيه به ماليخوليا گرفته اند. از ارسطو در تعريف عشق نقل مي کنند: هو عمي الحس عن ادراک عيوب المحبوب. ابن سينا مي گويد: هذا مرض وسواسي شبيه بالماليخوليا.
در لغت نامه دهخدا در توضيح واژه عشق آمده است: مرضي است از قسم جنون که از ديدن صورت حسن پيدا مي شود، و گويند که آن ماخوذ از عَشَقه است و آن نباتي است که آن را لبلاب گويند، چون بر درختي بپيچد آن را خشک کند، همين حالت عشق است بر هر دلي که طاري شود صاحبش را خشک و زرد کند.
بديهي است محبت به خداوند و محبت به اولياي معصوم و غير معصوم او نه مرضي وسواسي است و نه موجب خشک شده و زرد شدن جسم و روح محب مي شود. در هر صورت شايد بتوان اين امر را دليل بي اعتنايي آيات و روايات (به جز سه روايت ذکر شده) به اين واژه دانست.

عشق مجازي و عشق حقيقي
موضوع ديگري که مورد توجه و اهتمام عرفا و صوفيان و برخي از فلاسفه مثل ملاصدرا بوده است اما نه تنها کمترين اثري از آن در قران و روايات نيست، بلکه نسبت به آن تحذير و بلکه تحريم وجود دارد، اين است که عشق مجازي و تمايل به زيبا رويي مؤنث و يا مذکر که بدان عشق مجازي مي گويند، مقدمه عشق حقيقي و وصول به محبت خداوند قلمداد شده و از آن ستايش ها مي شود.
مولوي مي گويد:
عاشقي گر زين سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
يا :
عشق مجازي را نگر بر عشق حق است انتها
عرفا بر همين مبناي خود ساخته که عشق مجازي پلي به سوي عشق حقيقي است، وقتي به قصه قراني يوسف و زليخا مي پردازند، بر خلاف منطق قران که از عشق زليخا به يوسف با عنوان سوء و فحشاء ياد مي کند، از زليخاي عاشق يوسف حتي با وجود شوهردار بودنش تجليل کرده و از او يک قهرمان عشق بازي مي سازند:
من از آن حسن روز افزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را (حافظ)
عشق زليخا ابتدا بر يوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا، مي کرد بر يوسف جفا (مولوي)
ز معشوقان چو يوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده...
نبود از عاشقان کس چون زليخا
به عشق از جمله بود افزون زليخا
ز طفلي تا به پيري عشق ورزيد
به شاهي و اميري عشق ورزيد
پس از پيري و عجز و ناتواني
چو بازش تازه شد عهد جواني،
به جز راه وفاي عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد (جامي)
در بيان جامي مشهود است که زليخا قهرمان عشق و الگوي عاشقان است و هيچ تفاوتي بين حرکت آغازين زليخا آن گاه که همسر عزيز مصر بود و در يک اقدام گناه آلود مي خواست پرده عصمت يوسف را بدرد با آنگاه که زني پير و بيوه بود و از حرکت زشت و معصيت بزرگ خود آگاه و پشيمان شده بود و بر اساس بعضي از گزاره هاي تاريخي ( با فرض صحت آن) مجددا به يوسف علاقمند مي شود و تمناي ازدواج با او را دارد، نيست.
علاوه بر آثار عرفاني و شعري، در آثار فلسفي نيز به اين موضوع پرداخته شده است.
ابن سينا در کتاب «اشارات» در مورد مقامات عارفان که بحث مي‏کند، مي‏گويد:
شخص مريد نيازمند رياضت است و رياضت سه هدف دارد؛ اوّل: دور کردن غير حق از حق، دوم: مطيع ساختن نفس اماره... سوم: لطيف ساختن درون براي تنبه و آگاهي. سپس مي‏افزايد: آن غرض سوم را دو امر کمک مي‏کند. يکي: فکر لطيف و انديشه صاف. دوم: عشق پاک و عفيف، که شمايل معشوق در آن حاکم باشد، نه سلطان شهوت.
حکمت متعاليه و عشق مجازي
اما آنچه عجيب تر از اين همه است نوشته ملا صدرا به عنوان يک عالم شيعي که خويش و فلسفه اش را ملتزم به کتاب و سنت اعلام مي کند، در مورد عشق مجازي است، در حالي که او مي داند نه تنها کمترين اثري از اين مبحث در معارف قران و اهل بيت عليهم السلام نيست بلکه مورد مذمت و انکار و هشدار شديد بوده است. او در اسفار در بابي با عنوان «في ذکر عشق الظرفاء والفتيان للاوجه الحسان» به تفصيل در دفاع از عشق مجازي ـ حتي از عشق مردان به نوجوانان و غلمان ـ سخن مي گويد. او مي نويسد:
«... و آنچه دلالت مي‏کند بر آن نظر دقيق و فکر انيق و ملاحظه امور متعلقه به عشق از اسباب کليه و مبادي عاليه و غايات حکيمه آن اين است که چون عشق، ـ يعني لذت بردن فراوان از نيکوئي صورت زيبا، و محبت زياد به کسي که داراي شمائل لطيفه و تناسب اعضاء و خوبي قيافه است ـ به طور طبيعي در نفوس اکثر ملت‏ها بدون تکلف و زحمت وجود دارد، پس به ناچار از امور قرار داده خدائي است که مصالح و حکمت‏هايي بر آن مترتب مي‏باشد پس بايد زيبا و پسنديده باشد مخصوصا که از بزرگان اهل فضلي به جهت نتايج محترمي واقع شده است... زيرا مي‏يابيم که بيشتر نفوس ملت‏هايي که داراي علوم و صنائع ظريف و لطيف و آداب و رياضات مي‏باشند مانند اهل فارس و اهل عراق و اهل شام و روم و هر گروه ديگري که داراي علوم دقيق و صنايع لطيف و آداب نيکويند، خالي از اين عشقي که منشأ آن پسنديدن شمائل محبوب است نمي‏باشند. و ما احدي را نيافته‏ايم از آناني که داراي قلب لطيف و طبع ظريف و ذهن صاف و نفس مهربان باشد، در اوقات عمر خود از اين محبت خالي به سر برده باشد. و نيز مي‏بينيم سائر نفوس سخت و قلب هاي سنگ و طبائع خشک از کردها و اعراب و ترک و سياهان از اين محبت خالي اند، و فقط بيشتر آنان به محبت مردان نسبت به زنان و زنان نسبت به مردان ـ به خاطر نکاح و جماع چنان که در طبائع سائر حيواناتي که حب ازدواج و مجامعت در ايشان نهفته است و غرض از آن در طبيعت بقاي نسل مي‏باشد ـ اکتفا کرده‏اند...»
ملا صدرا در ادامه وجود چنين عشقي در معلمان نسبت به کودکان و پسربچگان را يکي از انگيزه هاي مهم آنان براي تعليم و تربيت مي داند که اگر چنين عشقي نبود، گويا ديگر انگيزه اي براي تعليم و تربيت وجود نداشت:
«اطفال و بچه ها وقتي از تربيت پدر و مادر فارغ و بي نياز شوند، پس از آن نيازمند آموزش و حسن توجه و التفات مشفقانه و مهربانانه اساتيد و معلمان مي شوند. پس آن کس که اين امر را حلال و درست مي داند در مي يابد که لطف و عنايت الهيه در نفس مردان بالغ، ميل و رغبت به کودکان و عشق ورزي و محبت پسران زيبا روي را قرار داده است تا اين امر انگيزه اي براي تاديب و تهذيب و تکميل نفوس ناقص آنان و رساندنشان به غاياتي باشد که براي آن خلق شده اند و گرنه، خدا اين ميل و رغبت و محبت را در اکثر خوش طبعان و علماء و دانشمندان خلق نمي‏کرد. پس بايد حتما در وجود و جايگيري اين عشق نفساني در نفوس لطيف عاري از خشکي و قساوت، فايده حکيمانه و نتيجه صحيحي وجود داشته باشد.»
او در ادامه مي افزايد:
«و ما خود اين نتيجه‏هائي را که ذکر کرديم مشاهده مي‏کنيم. پس حتما وجود اين عشق در انسان در شمار فضائل و نيکوئي‏هاست نه از جمله پستي‏ها و سيئات. و به جان خودم سوگند که اين عشق، نفس را از همه مهمات دنيوي جز يکي فارغ مي‏کند. پس از آنجا که همه مهمّات را يکي، که همان شوق به رؤيت جمال انساني مي‏باشد قرار مي‏دهد، بسياري از آثار جمال و جلال الهي را در خود نهفته دارد که خداوند در اين باره مي‏فرمايد: « لَقَدْ خَلَقْنَا الانسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ » ونيز: « ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ»
سپس مي‏گويد:
«و به همين خاطر اين عشق نفساني براي شخص انساني، وقتي که منشأش افراط شهوت حيواني نباشد بلکه پسنديدن شمائل معشوق... و ناز و غمزه او باشد از جمله فضائل است که دل را باز و ذهن را تيز مي‏کند و نفس را به ادراک امور شريف آگاه مي‏سازد، و به همين جهت مشايخ و پيران در ابتدا مريدان خويش را به عشق ‏بازي امر مي‏فرمودند.»
همان گونه که اشاره کرديم در حالي که فلاسفه و عرفا در مقوله عشق مجازي و پل بودن آن به سوي عشق به خداوند و فضايل انساني اين همه داد سخن داده اند و قلم فرسايي کرده اند، اثري از اين موضوع به اصطلاح تربيتي در قران و آموزهاي انبياء و اهل بيت عليهم السلام نيست و اين در حالي است که مهمترين رسالت انبياء، تعليم و تربيت و تهذيب نفوس انسان ها و ايجاد محبت نسبت به خداوند در دل آنها بوده است. آيا بايد العياذ بالله اين امر را به حساب غفلت و بي توجهي و يا ضعف و نقص آموزه هاي وحياني در امر تربيت و تهذيب دانست که حضرات عرفا و صوفيان و فلاسفه مشاء و اشراق و حکمت متعاليه بدان وقوف يافته اند؟
البته آنان که بر مدار وحي حرکت مي کنند و ميزانشان در صحت و سقم معارف و مطالب، برهان، قران و اهل بيت عليهم السلام است اين امر را به حساب انحراف و غلط گويي عرفان و فلسفه مي گذارند که خود بنيادانه و يا به تبعيت از فلاسفه مشرک يوناني، چنين مبحثي را وارد مدرسه و مکتب خود کرده اند و به اسم معارف اسلامي به مردم بي خبر و غافل تحويل مي دهند.
نکته قابل توجه اين که فيلسوف صدرايي معروف ملاهادي سبزواري در تعليقات و حواشي خود بر اسفار وقتي به بحث عشق ملاصدرا مي رسد، متوجه اين نکته است که اين امر (يعني عشق ورزي به زيبا رويان خارج از يک چارچوب شرعي) از محرمات الهي است لذا در صدد بر آمده است به نحوي غير علمي و به سياق بافته هاي فيلسوفانه و صوفيانه آن را توجيه نمايد.
عجيب اين که خودِ ملاصدرا در کتاب ديگر خود با نام «کسر الاصنام الجاهلية في کفر جماعة الصوفية» در حمله به صوفيان و تخريب آنان، صوفي را چنين توصيف مي کند: «اکثر وقت صوفي به بازي و چرب زباني با پسربچه ها و نوجوانان ... و شنيدن غنا و موسيقي و بکار گيري آلات لهو و لعب و خسران مي گذرد... و علي رغم اين آفت شديد و بلاي بزرگي که بدان دچار است، من جماعتي از کوردلان و گروهي از سفيهان و خوارشدگان را ديده ام که در اين امور[که صوفي بدان دچار است] معرفت و مشاهده حق اول (خداوند) و همجواري با مقامات عاليه و وصول به معبود و ملازم با خداوند بودن در عين شهود او و ديدن جمال احدي و فوز به لقاء سرمدي و حصول فنا و بقا را ادعا مي کنند»
اين عبارت ملاصدرا در واقع بهترين و کوبنده ترين پاسخي است که مي توان به بحث عشق فلاسفه و عرفا و از جمله بحث عشق خود او در کتاب اسفار داد که اين نمونه صوفي مورد حمله شما ـ که سمبلي از ديگر صوفيه است ـ بر اساس فتواي فلاسفه و عرفا در تجويز و بلکه تحسين عشق مجازي حتي عشق به پسران به چنين ورطه هولناکي افتاده است و فساد و شهوت راني را بستر و قنطره اي براي شهود و وصول و لقاي حق مي بيند.
ايستار قران و عترت در مورد عشق مجازي
اما براي توضيح بيشتر موضع و ايستار قران و عترت در برابر مبحث عشق مجازي به موارد زير نيز اشاره مي کنيم:
1. علي رغم آن که همان گونه که اشاره کرديم عرفا تمايل زليخا حتي با وجود شوهر دار بودنش به يوسف را از مقوله عشق مجازي مي دانند و از زليخا ستايش مي کنند، قران عمل زليخا را سوء و فحشاء مي داند و عمل او را تقبيح مي کند.
وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ کَذَلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ
و در حقيقت [آن زن‏] آهنگ وى کرد، و [يوسف نيز] اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ او مى‏کرد. چنين [کرديم‏] تا بدى و زشتکارى را از او بازگردانيم، چرا که او از بندگان مخلص ما بود.
2. سألت أبا عبد اللّه‏ عليه ‏السلام عن العشق؟ قال: قلوب خلت عن ذکر اللّه‏ فأذاقها اللّه حبّ غيره.
راوي مي گويد: از امام صادق عليه ‏السلام درباره عشق پرسيدم، فرمودند: آن‏ها قلب‏هائي هستند که از ذکر خداوند تهي گشته‏اند، پس خداوند آن‏ها را به محبت غير خود گرفتار کرده است.
3. قال اميرالمؤمنين عليه السلام: من عشق شيئا أعشي بصره، وامرض قلبه، فهو ينظر بعين غير صحيحة، ويسمع بأذن غير سميعة، قد خرقت الشهوات عقله، واماتت الدنيا قلبه، وولهت عليها نفسه، فهو عبد لها...
آن کس که عاشق چيزي [يا فردي] مي شود، ديده و فهمش را فرو پوشيده، و دلش را بيمار نموده، پس به ديده غير صحيح مي‏نگرد، و به گوشي ناشنوا مي‏شنود، شهوات عقلش را از ميان برده، و دنيا قلبش را ميرانده، و وجودش شيفته آن شده، پس بنده آن گشته است .
2. پيامبر گرامي خداوند صلي الله عليه و آله در باره امتش پس از خويش از شهوت پنهاني که بدون شک عبارتي ديگر از همان عشق مجازي بر زيبا رويان است، ابراز نگراني مي کنند:
ان اخوف ما اتخوف علي امّتي من بعدي هذه المکاسب المحرمه والشهوة الخفية والربا.
وحشتناک ترين چيزي که از آن پس از خويش بر امتم بيمناکم همين شغلهاي حرام، و شهوت نهان، و ربا است.
3. امام صادق عليه ‏السلام بر خلاف منطق عرفا که از نظر بازي که از لوازم عشق مجازي است تجليل مي کنند، مي‏فرمايند:
النظرة سهم من سهام ابليس مسموم من ترکها للّه‏ عزّوجلّ لا لغيره اعقبه اللّه‏ ايمانا يجد طعمه.
نگاه کردن تيري از تيرهاي مسموم شيطان است که هر کس آن را براي خداوند عزوجل و نه غير او ترک کند خداوند او را ايماني پاداش دهد که مزه آن را بچشد.
امام صادق مي‏فرمايند: إياکم وأولاد الاغنياء والملوک المرد فإن فتنتهم أشد من فتنة العذاري في خدورهن.
از پسران نوجوان ثروتمندان و پادشاهان بر حذر باشيد که گرفتار آنان شدن، از گرفتار ماهرويان پرده نشين شدن شديدتر است.
و اما برخي از فقها و علماي عالي مقام تشيع نيز به تقبيح مبحث عشق در عقايد فلاسفه و عرفا پرداخته اند. از جمله:
1. محدث والا مقام مرحوم ميرزا حسين نوري مؤلف مستدرک الوسائل و استادِ حاج شيخ عباس قمي مؤلف مفاتيح الجنان در رد آنان که عشق بازي با زيبارويان زن و مرد را راهي به معرفت خدا، و پلي براي وصول از مجاز به حقيقت شمرده‏اند؛ مي‏ گويد:
« اين راهي است که دارنده آن هر چه در آن بيشتر سير کند از آستان معرفت حق، که نهايت سير رهروان است، دورتر مي‏گردد؛ زيرا خالي بودن قلب از محبت خداوند تعالي خود بزرگ ترين سبب براي پسنديدن چهره‏هاست، پس چگونه راهي به سوي معرفت و محبت حق تواند بود؟! و آنان که خداوند متعال جز به معرفت ايشان شناخته نگردد ـ (که همان معصومين عليهم السلام هستند) ـ به روشني راه هاي رسيدن به معرفت خداوند را بيان فرموده‏اند و هرگز در کلام ايشان سخني از محبت جوانان و پسربچگان براي انتقال به محبت خداوند به ميان نيامده است؛ مگر اينکه تماميت و کمال دين به دست همين راهزنان دين و دزدان شريعت سيد مرسلين باشد!»
2. فقيه و اصولي بزرگ مرحوم ميرزاي قمي در مقاله اي که در ردّ ابن عربي نوشته است با شِکوه از جماعت صوفيه و فرقه اباحتيه و اقبال درباريان زمان خويش به اين جماعت مي نويسد:
«در اين زمان مشاهده مي کنيم که اهل دنيا، خصوصاً ارباب دول و اصحاب جاه و فرمانروايي که شيوه ايشان مظالم عباد و اضرار به ضعفا و جمع جيفه دنياست- از هر جا باشد، از هر دري درآيد- از مصاحبت اباحتيان و آنان که امر ايشان را در نظر ايشان سهل وانمايند، خشنود مي باشند و به معاشرت با آن ها عمر شريف را مصروف مي دارند... اباحتيان مثل جماعت قلندريّه و اَتباع ايشان- که معلوم نيست که اعتقادي به شريعت داشته باشند و از راه تقيّه از اهل شرع گاهي صورت عبادتي به جا مي آورند- آن ها هم سخن هاي شيرين دلربا و کلمات بزرگِ حقّانيت نما به اين بيچارگان [مردم بي خبر] در ميان مي آورند. و گاهي دم از عالَم بالا و مکاشفات مي زنند که دل بندگان را بربايند به ياد محبوب حقيقي؛ چون البته هر دلي طالب آن است و جذبه حبِّ محبوب فطري جاذب آن است و گاهي به سحر و تسخير جنّ و شياطين و علم سيميا و امثالي آن کرامت به آن ها وا مي نمايند و حال اين که اين امور از ايشان به سبب جلب جيفه دنيا و تحصيل جاه است ... حتّي اين که بسياري از ايشان ترويج امر عشق بازي با مردان و دختران را به کام اين بيچارگان کشيده، اگر پيشتر از لواطه و زنا مجتنب بودند به دام آن ها مي افتند، و تدليس کلام بطالت انجامِ «المجاز قنطرة الحقيقة» اين بيچارگان را چنين وا مي نمايد که عشق بازي با اين ها عشق بازي با جمال اِلهي است، و حال آن که از امام ما سوال کردند از عشق، فرمود: «قلوب خلت عن ذکر الله فأذاقها الله حبّ غيره». يعني دل هاي عاشقان دل هايي است که خالي شده است از ياد خدا، پس در عقوبت آن به ايشان چشانيده اند حبّ غير او را. و شاهد بر بطلان اين معني، خصوص کلمات پيشوايان ماست که با آن محبتي که به جناب اقدس اِلهي داشتند و چنان بودند در مقام محبّت که اگر محبوب واقعي ايشان را در نيران عذاب و عقوبت بسوزاند، باز در آن جا فرياد از مفارقت او مي زنند و از آتش عذاب پروا ندارند، و در دام دنيا جان هاي شيرين را در راه او فدا، و بدن هاي نازنين را در جهاد اعداي او پاره پاره و از هم جدا، و اهل و عيال و حريم با عزّت و جلال خود را در طلب رضاي او اسير محنت و بلا و در غل و زنجير مبتلا نموده به اين معني مسرور و خوشحال باشند. و با وجود اين، در اين همه احاديث و ادعيه بسيار و مناجات هاي بي شکار در يک جا لفظ عشق به آن جناب و معشوق بودن و عاشق بودنِ خود را استعمال نکردند و به غير لفط محبّت و شوق به چيزهاي ديگر، دوستي خود را اظهار نکردند؛ چون اصل آن لفظ موضوع است از براي مرض سوداوي که از مزاج به هم مي رسد، و غالباً از علايق جسمانيّه حاصل مي شود. الحال، با وجود اين که اين مرض نسبت به امردان و دختران [به] هم رسد و ما آن را محبّت اِلهي و عشق او نام کنيم، غلط اندر خواهد بود...»
عالم رباني آيت الله ميرزا جواد آقاي تهراني در کتاب «عارف و صوفي چه مي گويند»، پس از ذکر بخش هايي از عبارات ملاصدرا از کتاب اسفار در باب عشق، مي نويسد:
«... عشق ورزي به حسان الوجوه (يعني لذت شديد بردن به ديدار صورت‏هاي زيباي غلامان، و به همين جهت علاقه و محبت مفرط داشتن به آنان، که از سراپاي سخنان صدر المتالهين به دست مي‏آيد و به مشايخ عرفان نسبت مي‏دهد که مريدان را در ابتداي سلوک به آن امر مي‏کنند) به هر قسم که پرورانده و بيان شود و به هر نام که خوانده گردد خواه به نام عشق عفيف، و يا عشق نفساني در مقابل حيواني که منجر و مقارن با فسق و فجور ديگر هم نگردد، از محرمات مسلّمه فقهيه مي‏باشد» و در پاورقي همين کتاب مي افزايد:
«بايد گفت بنا براين جاي بسي شگفت است از شارع مقدس اسلام که با اهتمامي که در دعوت و سوق مردم به سوي خدا داشته چگونه اين پل و قنطره خدايي (يعني عشق ورزي به حسان الوجوه) را که مطلوب همه نفوس و يا اقلا به گفته بعضي مطلوب نفوس ظريفه و لطيفه و امري آسان است فراموش کرده و پشت سر انداخته است و هرگز مردم را از اين راه به سوي خدا سوق نداده است. گويا عرفا و اولياي صوفيه از پيغمبر اکرم و ائمه دين عليهم السلام به راههاي خدائي و مصالح و حکم واقعي داناتر، و در هدايت مردم دلسوزتر بوده‏اند! مگر اينکه در اينجا فورا به حديث متشابه در نظر عوام تمسک جسته و بگويند در حديث است که «ان اللّه‏ جميل ويحب الجمال» غافل از اينکه حديث مزبور مربوط به اين مقام نيست زيرا معني آن ظاهرا حسن و جمال و تزيين است که شخص به وسيله لباس و تنظيف براي خود حاصل مي‏کند. شاهد: عن أبي عبد اللّه‏ عليه ‏السلام البس وتجمل فإن اللّه‏ جميل يحب الجمال وليکن من حلال. [ امام صادق عليه السلام فرمود: لباس زيبا بپوش و خود را بيارا که خداوند زيبا است و زيبايي را دوست دارد. البته بدين شرط که اين تجمل بايد از راه حلال فراهم آيد]»
نکته اي را که بايد در اينجا بدان اشاره کنيم اين است که فلاسفه و عرفا در توجيه مطلوبيت عشق مجازي گاه با ابتناي بحث خود بر اعتقاد غلط «وحدت وجود» که مخلوق و خالق را از يک سنخ و جنس مي دانند، زيبا رويان را حصه اي يا رشحه اي يا مرتبه اي از وجود جميل حضرت حق دانسته و عشق به آنان را مقدمه وصول به عالي ترين مرتبه وجود که خداوند است مي دانند. در حالي که اولا سنخيت وجودي بين خالق و مخلوق بر خلاف برهان و قران و روايات صريح بوده و ثانيا بر اساس وحدت وجود نه تنها زيبا رويان بلکه زشت رويان و عجوزه گان و حيوانات و جن و شياطين و خلاصه هر موجودي چون رشحه و مرتبه اي از وجود و ذات جميل حضرت حق است!، بايد شايسته عشق ورزي باشد و اين عشق هيچ اختصاصي به زيبارويان به خصوص پسران زيبا رو ندارد؛ مگر آن که بگوييم شهوت و تمايل جنسي به معشوق، شرط تحقق اين عشق مجازي و عفيف! است چرا که بدون اين ميل شهواني، اساسا عشقي منعقد نمي شود!
اما برخي نيز بر مطلوبيت عشق مجازي، چنين استدلال مي کنند که چون صورت زيبا مظهري از آفرينش و صنع خداوند است، پس مآل و بازگشت عشقِ به زيبارويان، به عشق به خداوند است و در عبارت ملا صدرا ديديم که در همين زمينه به آيات « لَقَدْ خَلَقْنَا الانسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ » ونيز «ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ» استناد و استدلال کرده بود. در پاسخ به اين استدلال بايد گفت که اگر چه اين حرف درست است که زيبارويان مظهري از قدرت و آفرينش و صنع جميل خداوندند اما اين مساله در باره همه انسان ها و مخلوقات خداوند صادق است و نيز احسن تقويم و احسن الخالقين بودن خداوند صرفا در مورد انسان هاي زيبا رو نيست بلکه ناظر به صورت و خلقت نوع انسان ها است و در واقع اگر تمايلات شهواني محرک عشق به زيبا رويان نيست بايد عشق به انسان هاي زشت رو نيز در دستور کار و دستور العمل سير و سلوک عرفا قرار بگيرد!

رساله ضيافت افلاطون، خاستگاه مبحث عشق در فلسفه و عرفان اسلامي
اکنون نوبت آن است که ببينيم خاستگاه بحث عشق عفيف و زميني و مجازي و مقدمه بودن آن براي رسيدن به عشق حقيقي کجاست و فلاسفه و عرفاي مسلمان از کجا به چنين مبحثي توجه و تفطن! يافته اند، چرا که ديديم نه تنها اثري از تاييد آن در قران و سنت نبوي و عترت عليهم السلام نيست بلکه ادله و شواهد عليه آن است.
سوگمندانه بايد بگوييم که فلاسفه و عرفا در اين مبحث نيز مانند ديگر مباحث فلسفي و عرفاني بر سر سفره يونانيان نشسته اند و ريزه خوار آنان بوده اند و به جاي ورود به مدينه علم نبوي از باب علوي براي اخذ زلال علم و عرفان و حکمت، رو به مشرکان و گمراهان کرده اند و يکي از مهمترين مباحثشان را که شايد از جهتي مهمترين و اوجمندترين! بحث فلسفي و عرفاني است، بر آثار انديشه هاي يونانيان مبتني کرده اند و البته در گناهي مضاعف با تأويل غلط برخي آيات و روايات، صبغه اي ديني به آن داده اند.
بنا به نظر عده اي در زمان سقراط و افلاطون همجنس بازي و گرايش به پسران زيبا رو در ميان يونانيان رواج داشت و يکي از مساعي سقراط و افلاطون اين بود که حقيقت عشق مادي و معنوي را بشناسانند و به مردم بفهمانند که اصل کمال سيرت است و نه جمال صورت اگر چه جمال صورت مي تواند پلي به کمال سيرت و عشق آسماني باشند. از همين رو بحث عشق زميني و آسماني و عشق عفيف و غير عفيف در رساله اي از افلاطون با عنوان ضيافت (مهماني) مطرح شده است. اين رساله شرح ماجراي مهماني يکي از دوستان سقراط به قلم افلاطون شاگرد سقراط است که چون در شاعري جايزه گرفته است، وليمه مي دهد. در اين مهماني همه از شراب نوشي و نشاط و هياهو خسته مي شوند و بنا مي گذارند که هر يک خطبه اي در وصف عشق و مدح خداي عشق بسرايند.
به روايت افلاطون اولين کسي که در وصف عشق سخن مي گويد فدروس است . او سخنراني خويش را چنين آغاز مي کند: اروس خداي عشق خداوندي بزرگ و توانا و شگفت انگيز است... چه او از ازلي ترين خدايان است و شرف او نيز در همين است ... هرج و مرج عالم هستي را فرا گرفته بود تا اين که زمين آفريده شد. زمين مرکز ثقل اشياء گرديد و پس از آن عشق پديد آمد ...وانگهي عشق سر چشمه بزرگترين منافع بني آدم است و هر آدمي در آغاز زندگي خود هيچ سود و سعادتي را همانند آن نتواند يافت که : دوست بدارد و دوستش بدارند. ...به نظر من در دنيا نعمتي پر ارزشتر از اين براي يک جوان وجود ندارد که مورد محبت فردي شريف قرار بگيرد و براي يک مرد نيز نعمتي بالاتر از عشق يه معشوق وجود ندارد ... پس از فدروس پوزانياس سخن مي گويد. او از دو نوع عشق زميني و آسماني سخن مي گويد. عشق زميني مربوط به جنس نر و ماده و مرد و زن است که براي تسکين شهوات به کار مي رود اما عشق آسماني تنها از مردي پديد آمده و در آفرينش آن زني مشارکت نداشته است و اين عشقي است که متوجه پسران است و چون متعلق به خداي پيرتر است گرد هوا و هوس نمي گردد و کساتي که از او الهام مي گيرند به جوانان دل مي بندند و افرادي را براي تعلق خاطر بر مي گزينند که طبع آنان با خردمندي و دليري آميخته و قرين باشد...و اين در هنگامي است که موي صورت شروع به روييدن نمايد. ... براي هيچ کس شايسته و سزاوار نيست که ناسنجيده و نا آزموده با جوانان عشق ورزد زيرا اين پيش بيني محالست که دانسته شود که چه تحولاتي در احوال آنان پديد خواهد آمد و آيا سرانجام از لحاظ جسمي خوب خواهند شد و يا بد... فدروس در ادامه بر نفي عشق زميني و عشقي که متوجه تن معشوق است تاکيد مي کند و آن را بي قدر و قيمت مي داند.
آريستو فانس سخنران ديگر بود. او چنين سخن آغاز کرد: به عقيده من هنوز نوع بشر معني توانايي و قدرت عشق را ندانسته ، اگر مي دانست سراسر زمين را پرستشگاه عشق مي ساخت ... چه عشق نزديکترين دوست آدميان است و شفا بخش دردهايي است که راه خوشبختي و سعادت را بر بشر فرو بسته اند . آريستوفانس سپس در باره طبيعت بشري و آنچه بر او گذشته است سخن مي گويد... زيرا بشريت در آغاز وجودش تنها به دو جنس نر و ماده خلاصه نمي شد بلکه سه نوع بودند که سومي، هم خاصيت مردي را داشت و هم خصوصيت زني را. اما از آن نوع مشترک، امروز جز نامي از آن بر جاي نمانده که آن را هم در موارد دشنام و ناسزا به کار مي برند. علاوه بر اين، انسان در آن روزگاران شکلي گرد داشت و پشت و پهلوهايش دايره اي را تشکيل مي دادند. و از آن گذشته، داراي چهار دست و چهار پا بود و دو چهره کاملا همانند هم داشت که در دو طرف سر و بر روي گردن، که آن هم گرد و دايره شکل بود، قرار داشت. و همچنين چهار گوش و دو آلت تناسلي داشت و ديگر اعضاي بدنش نيز به همين تناسب بودند. اين بشر هم مانند انسان هاي امروزي بر روي دو پا مي ايستاد و به هر سوي که مي خواست، حرکت مي کرد و راه مي رفت. ولي هر گاه که مي خواست تند بدود، از هر هشت دست و پاي خود استفاده مي کرد و چرخ زنان به جلو حرکت مي کرد... انسان هاي آن زمان مانند نياکان خود گرد بودند. قدرتشان فوق العاده بود و غرورشان بي پايان و به خود مغرور بودند، تا آنجا که بر آن شدند تا بر خدايان يورش برند.
حکايتي که هومر در باره افيالتس و اتوس روايت مي کند، مربوط به همان انسان هاست که مي خواستند راهي به سوي آسمان بيابند و به خدايان حمله برند. از اين روي، زئوس و ديگر خدايان در آسمان شوراي مشترکي تشکيل دادند تا بيانديشند که چگونه بايد از عهده اين انسان ها برآيند. ولي فکرشان به جايي نرسيد. زيرا از سويي هلاکت اين نوع بشر را که قرباني به درگاهشان مي کرد پذيرا نبودند و از طرف ديگر ظهور گستاخي و عناد و سرکشي او را بر نمي تافتند. و چون مشاوره به طول انجاميد، زئوس ديگر خدايان را امر به سکوت کرده و چنين گفت: گمان مي کنم راه چاره اي بيانديشيده ام که هم نوع بشر را بگذاريم زنده بماند و هم کاري کنيم که از گستاخي خود دست بردارد و آن اينکه بشر را ضعيف تر سازيم و من مي خواهم که هم اکنون آنها را از ميانه به دو نيم کنيم. بدين گونه آنها هم ضعيف تر مي شوند و هم براي ما مفيدتر.... زئوس پس از اداي اين سخنان، ... همه انسان ها را به دو نيم کرد.
بدين گونه انسان هاي نخستين به دو نيمه شدند و چون عمليات مزبور پايان يافت، هر يک از آن دو نيمه دور مانده از اصل خويش، روزگار وصل خويش را باز مي جست و با تلاش به اتصال با نيم ديگر، بازوان خويش را به گردش حلقه مي زد تا مگر از او دور نماند و به حالت پيشين خود باز گردد. ولي ميسر نمي شد. پس جميع آن نيمه ها به اعتصاب پرداخته، بر آن شدند که هيچ يک بدون ديگري کاري انجام ندهند و در نتيجه، همگي ناتوان گرديده، پياپي از بينوايي مي مردند و هر نيمه، چه مرد و چه زن، که هنوز زنده بودند، نيم ديگر خود را همچنان در آغوش مي داشت تا خود نيز بدو ملحق گردد. زئوس چون اين حالت را بديد، دلش به رحم آمد و تدبيري ديگر انديشيد. پس آلات تناسلي آنها را به جلو بگردانيد تا وقتي نيمه نر و ماده يکديگر را در آغوش مي کشند، سبب تداوم نسل انسان ها فراهم گردد و چون اين دو نيمه نر و ماده با هم جمع گردند، سبب تلذذ و بهره مندي آنها با يکديگر شوند.
از آن وقت، عشق متبادلي ميان افراد نوع بشر پديد آمد و طبايع متوافق و هماهنگي نهادشان را به هم پيوست تا ـ در نتيجه ـ هر دو فرد را يکي گردانيده و ترس و وحشت نيمه هاي از هم جدا گشته را تسکين داد. و با اين پيوند است که ما مي خواهيم زخم جدايي را شفا داده و بدين وسيله به اصل خويش بازگرديم...
پس چنان که گفتم، هر يک از ما نيمه انسان ديگري است و به همين جهت هر کسي مدام در جست و جوي نيمه ديگر خويش است. اما همه مرداني که نيمه اي از يک جنس مختلط مرد و زن هستند، به زنان عشق مي ورزند و اغلب مردان زناکار و همچنين زنان هوس بازي که به دنبال مردان مي روند و زناکارند، از همين قماشند. ولي زناني که نيمه اي از جنس يک زن مي باشند، به مردان تمايلي ندارند، بلکه بيشتر به زنان ميل مي کنند و آن گروه از مرداني که نيمه اي از يک مرد مي باشند، به دنبال مردان مي روند. يعني مادامي که جوان هستند مردان را دوست دارند و به اين دل خوشند که در کنار مردان به سر برند و با آنها دمخور باشند و يا اينکه با آنها هم آغوش گردند و آن گروه از مردان که صفات مردي را بيش از ديگران دارند، عالي ترين جوانان مي باشند و اينانند که چون بزرگ شوند فرمانروايان ما مي شوند و اين خود دليل بر برتري آنهاست... و طبع آنها به عشق مايل است و دعوت عشق را اجابت مي کنند. البته اين گروه وقتي به مردي مي رسند، به پسران عشق مي ورزند و ازدواج و توليد مثل براي زن ها از روي علاقه نيست، بلکه به اين جهت است که قانون آنها را به اين کار وادار مي سازد و اگر آنها را به حال خود رها کنند، به ازدواج تن در نمي دهند. البته بعضي از مردم، اين جوانان را به بي شرمي و هرزگي متهم مي سازند و اين به نظر من شرم آور نيست، بلکه از روي شجاعت و دليري آنهاست. چه، آنها مي خواهند با کساني دوستي کنند که مثل خودشان هستند...
سپس نوبت به سخنراني سقراط در باره عشق رسيد. سقراط پس از ذکر مطالبي مقدماتي در باره عشق به اينجا مي رسد که : مي خواهم داستاني را از زبان يک زن به نام ديوتيما که در باره عشق از او شنيدم، برايتان بيان کنم. ديوتيما کاهنه اي بود فضيلت مند و در باره عشق و اين گونه مسائل، فردي بود صاحب نظر و بسيار روشن... آن زن خردمند به من گفت: عشق نه نيک است و نه زيبا. بلکه از جنس پريان است و مقام و مرتبه پري، واسطه ميان خدايان و آدميان است و چون از سرشت و توانايي عشق پرسيدم، جواب داد که عشق، هر يک از موجودات خدايي و انساني را تفسير نموده و آنها را به همديگر پيوند مي دهد و نيايش ها و قرباني هاي بشري را به خدايان و فرمان هاي خدايي را به بندگان مي رساند.... و چون از ديوتيما نام پدر و مادر عشق را پرسيدم، جواب داد که اين داستان دراز دارد اما برايت به اختصار بيان خواهم کرد: چون آفروديت تولد يافت، پسر متيس (خداي خردمندي و دانايي) نيز در ميان آنها حضور داشت. در پايان جشن، پنيا (خداي تهي دستي) هم آمد و بر در ايستاد، به اميد اينکه بهره اي از اين سفره و جشن و سرور نصيب او شود.
پوروس (خداي چاره جويي) که از نکتار باده آسماني سرخوش بود ـ چون در آن روزگاران هنوز شراب وجود نداشت ـ به باغ زئوس رفت و چون بسيار خسته و سنگين بود، به خوابي گران فرو رفت. پنيا (خداي تهي دستي) حيله اي انديشيد تا از پوروس (خداي چاره جويي) کودکي پيدا کند و با اين هدف در باغ کنار پوروس آرميد و اروس را بارور کرد. بدين گونه نطفه عشق بسته شد...
... اي سقراط عزيز! اينها کوچک ترين رموز عشق بود که با تو در ميان نهادم تا آگاه شوي...به هر حال من کوشش خواهم کرد که راه را بر تو بنمايانم. اگر مي تواني در پي من بيا. کسي که بخواهد راه عشق را درست بپيمايد، بايد در دوران جواني به زيباچهره اي دل بندد. و اگر راهبرش راه درست را به او نشان داده باشد، فقط دل به يک زيباروي مي بندد و اين دل بستگي انديشه خوب و زيبا براي وي پديد مي آورد و وقتي که چنين شد، آنگاه پي خواهد برد که زيبايي يک بدن، همانند زيبايي بدن هاي ديگر است و از اين رو به طور کلي دلباخته تنها يک بدن مي گردد. با پديدار شدن چنين شناختي، او عاشق همه بدن هاي زيبا خواهد شد و از شور و شوق شديد فقط به يک بدن دست خواهد کشيد. پس از اين مرحله، متوجه زيبايي روح خواهد شد و آن را به مرتب بالاتر از زيبايي بدن خواهد شمرد و هنگامي که به مرحله بالاتر مي رسد درک مي کند که زيبايي جان بالاتر از زيبايي بدن است و در نتيجه، اگر به روحي با فضيلت و پرهيزکار که از زيبايي رخسار بهره اش کمتر باشد برخورد نمود، به او دل مي بندد و عشقش را به دل مي گيرد و پيوسته در انديشه او خواهد بود....
اي سقراط! من از تو مي خواهم که هم اينک همه دقت خود را به آنچه که اکنون براي تو بيان مي کنم خوب به کار اندازي. کسي که در عشق تا اين مرحله تربيت يافت و شاگردي مکتب عشق را حاصل کرد و مراحل مختلف زييايي را ادراک کرد و به پايان راه خود رسيد، ناگهان طبيعتي بر او آشکار مي شود که زيبايي اش بي پايان است و اين غايت و سرانجام همه کوشش هاست و اين همان زيبايي خارق العاده اي است که او به خاطر آن اين همه مشقت و سختي را بر خود هموار ساخت و اين زيبايي، جاودانه است. نه به وجود مي آيد و نه فاني مي شود. نه کوچک تر مي شود و نه بزرگ تر مي گردد...از هر جهت و به چشم همگان و در همه جا و در همه حال زيباست. به رخسار و دست و اندام در زيبايي نظير ندارد. در سخنراني و دانش اندوزي هيچ کس مثل و مانندش نيست و نظيرش را در هيچ موجود زميني و آسماني نتوان يافت. زيبايي او مطلق است و بي نظير و جاودانه... اين اوست که در جرگه دوستان خدايان درمي آيد و زندگي ابدي و جاودانه به دست مي آورد. اين است آن زندگاني ازلي که سزاوار نوع بشر است؛ يعني زندگي سعادتمندانه اي که در آن عشق و زيبايي مطلق را مشاهده کني...
چون سخنراني سقراط به پايان رسيد، حضار مجلس بر خطابه او آفرين گفتند. آريستو فانوس مي خواست که به مناسبت اشاره هايي که سقراط به گفته هاي او کرده بود جوابي بدهد که ناگهان صداي کوبيدن درهاي خانه در فضاي مجلس طنين انداز شد و همهمه اي از بيرون به گوش رسيد. ظاهرا گروهي از رامشگران رخصت ورود مي خواستند و صداي دخترک ني زن هم در ميان آنان شنيده مي شد...لحظه اي بيش نگذشت که صداي آلکبيادس در راهروي خانه به گوش رسيد که به غايت مست مي نمود و عربده مي کشيد و مي گفت آگاتون کجاست؟ مرا پيش آگاتون ببريد...همه با فرياد شادي از او خواستند که وارد شود و بنشيند. حضار او را که از فرط مستي سست شده بود گرفته و به داخل مجلس درآوردند. آلکبيادس متوجه حضور سقراط که در جلوي رويش برآساييده شده بود نشد. بنابراين او در جاي خالي بين آگاتون و سقراط قرار گرفت.
آلکبيادس چون حضور شخصي را در کنار خويش احساس کرد، پرسيد که اين کيست؟ و همين که چشمانش بر جمال سقراط افتاد، فرياد کشيد و گفت: آه خدايا! اين ديگر کيست؟ سقراط تو اينجا هستي؟ اينجا هم مثل هر جاي ديگر که اصلاً انتظار ديدن تو را نداشتم در کمين من نشسته اي؟ اينجا ديگر چرا آمده اي؟ و چرا اينجا درست در کنار آگاتون لميده¬اي؟ و چرا در کنار ديگران ـ مثلاً آريستو فانوس ـ که در اين مجلس حضور دارند ننشسته¬اي؟ چرا باز طوري برنامه چيده¬اي که در کنار زيباترين افراد قرار گيري؟
سقراط گفت: اي آگاتون، تو از من حمايت کن و مرا از آسيب اين جوان رهايي بخش. مهرورزي او سبب دردسر من شده است! از هنگامي که به او دل بسته ام، ديگر حق ندارم حتي با يک جوان زيبا هم سخن شوم و يا نگاهش کنم. گويي که از حسادت سراسر طوفان مي شود و کارهايي مي کند غيرباورکردني. از دشنام و حرکات او آسودگي ندارم و هم اکنون ممکن است مرا کتک بزند. خواهش مي کنم مرا از آسيب و گزند او حفظ کن و يا آشتي¬مان بده و اگر خواست به من آسيب برساند به کمک من بيا. چه، از حسادت و خشونت او سخت هراسانم.
آلکبيادس گفت: اي سقراط، من هرگز با تو آشتي نمي کنم و در وقت ديگري از اين حرکت که امشب از تو سر زد، انتقام خواهم گرفت...[ سپس يکي از حاضران از آلکبيادس خواست تا او هم در باره عشق سخن بگويد] آلکبيادس گفت: اين پيشنهاد عادلانه اي است. هرچند که حريف مست افتاده و از دست رفته و با هوشياران به گفت و گو پرداختن از اجحاف به دور نيست. اما اي دوست من، آيا آنچه سقراط در باره من گفت پذيرفتي؟ آيا مي داني که او هميشه همه چيز را به وارونه آن مي نماياند؟ زيرا من آگاهم که اگر در حضور او هر خدا يا انساني را سواي از خودش بستايم، از ضربت شست او در امان نخواهم بود و از آزار رسانيدن به من خودداري نتواند کرد.
سقراط سخنش را بريد و گفت: ياوه نگو.
آلکبيادس جواب داد: سوگند مي خورم که تا در حضور تو هستم زبان به ستايش هيچ کس ديگر نخواهم گشود و فقط از تو تعريف خواهم کرد.
آروکسي ماخوس گفت: بسيار خوب اگر ميل داري، هر قدر که دلت مي خواهد سقراط را ستايش کن.
آلکبيادس گفت: اي آروکسي ماخوس، نظر تو چيست؟ واقعا اجازه مي¬دهي که به جان اين مرد افتاده و در حضور شما از او انتقام بگيرم؟
سقراط گفت: باز چه خيالي در سر مي پروراني؟ آيا مي خواهي باز هم مرا مورد تمسخر قرار داده، يا آنکه نقشه ديگري در سر داري؟ آلکبيادس گفت: من فقط حقيقت را خواهم گفت. اگر اجازه مي دهي بگويم.
سقراط گفت: البته اجازه خواهم داد که حقيقت را بگويي و حتي به تو دستور اين کار را هم مي¬دهم.
آلکبيادس گفت: پس شروع مي کنم...اکنون اي دوستان، در ستايش سقراط سخن مي گويم. شايد سقراط گمان کند که او را ريشخند مي کنم. اما چنين خيالي در سر ندارم و فقط مي خواهم حقيقت را بيان کنم. [او پس از ستايش هاي فراوان از شخصيت سقراط و سخنوري او به اينجا رسيد که:] اي دوستان، اگر صورت ظاهر او را بشکافيد و در اندرونش راه يابيد، بيداري و دانايي و هوشياري و اعتدال موج مي زند... بله، يک بار اين فرصت به من دست داد و آنچه را که در درون او ديدم، به نظرم چنان زيبا و آسماني جلوه کرد که من در برابر او به زانو درآمدم و حاضر بودم هر فرماني به من بدهد، از آن پيروي کنم...من و او تنها مانديم و انتظار داشتم که از او سخنان عاشقانه بشنوم، بدان گونه که در خلوت گاه¬ عاشقان با معشوقان مي گويند. اما به کلي نا اميد شدم... روز ديگر از او خواهش کردم که در ورزشگاه با من همراهي کند و اميدوار بودم که اين بار نيز به هدف خود برسم. او دعوت مرا پذيرفت و ما مدتي با هم ورزش کرديم و بارها کشتي گرفتيم، بي آنکه کسي ناظر ما باشد. ولي اين بار هم به هدف خود نرسيدم و نااميدانه بازگشتم.
اما من دست بردار نبودم و بار ديگر انديشيدم که باز او را بيازمايم و کاري را که شروع کرده¬ام به انجام برسانم بنابراين او را به شام دعوت کردم؛ چنان که عاشقان معشوقان خود را دعوت مي کنند. در آغاز پذيرا نمي شد. اما سرانجام با اصرار من قبول کرد. ولي چون شام به پايان رسيد، برخاست و رفت و نتوانستم او را نگه دارم. و ليکن دفعه ديگر که او را به شام دعوت کردم، بعد از صرف شام او را به صحبت گرفتم، تا شب از نيمه گذشت و چون قصد رفتن کرد، گفتم که ديرگاه است و مجبورش کردم که بماند. او روي همان تخت که من بودم دراز کشيد. هيچ کس جز ما در خانه نبود. اينها را بدون کوچکترين شرمندگي مي توانم براي همه تعريف کنم...
باري اي مردان! چون چراغ خاموش شد و نديمان و خدمتکاران همه رفتند، فکر کردم که ديگر نبايد فرصت را از دست بدهم. بلکه بايد فوراً حرف دلم را روشن و بي پرده با او در ميان نهم. پس او را تکاني داده و گفتم اي سقراط، خوابي يا بيدار؟ گفت: بيدارم. گفتم آيا مي داني که من در چه فکري ام؟
گفت: در چه فکري؟
گفتم: در اين فکرم که در ميان تمام هواخواهان يگانه فردي هستي که لياقت دوستي مرا دارد و تنها تو سزاوار محبت و مهرورزي مني. اما تو سخن نمي گويي و به نظرم در دل ترديد داري که اين مسئله را با من در ميان نهي. نظرم راجع به تو همين است که گفتم. مي خواهم تا آنچه که خود و ديگر دوستانم دارند در پاي تو بريزم و خواهش مي کنم که مرا در راه کسب فضيلت راهنمايي کن. زيرا براي من هيچ چيز با ارزش تر از اين نيست که روز به روز بهتر و شايسته تر شوم و باور دارم که هيچ کس بهتر از تو نمي تواند در اين راه من را دستگيري و راهنمايي کند. بنابراين اگر آن چه که دارم نثار تو نکنم، از خردمندان بيش تر شرمسار خواهم بود تا در برابر توده عوام و از اين ماجرا از هيچ کس و هيچ چيز باک و هراسي ندارم.
وقتي حرف من تمام شد، سقراط ريشخندکنان گفت: اي آلکبيادس عزيز! اي دوست من، اگر آن چه که گفتي درست باشد، يعني من داراي نيرويي باشم که بتواند تو را بهتر و عالي تر سازد، در اين صورت تو بايد خيلي آدم زرنگي باشي. اما اگر گمان مي کني که در وجود من اين توان هست که تو را از آن چه هستي بهتر کنم، معلوم مي شود که در من قدرت و زيبايي سحرآميزي مي بيني که به مراتب بيش از زيبايي بدن توست که سعي مي کني به من نزديک شوي و با عرضه ي زيبايي تن خود از زيبايي روح من بهره مند شوي و بدين گونه مرا فريب دهي و مغبون سازي. چه، تو مي خواهي فضائل تن را با فضايل روح و جان عوض کني... اما اي پسر ديوانه، کور خوانده اي. من مغبون نخواهم شد!
باز بنگر و خوب بيانديش تا در مورد من فريب نخورده باشي و مبادا اشتباه کرده باشي... گفتم: نظر من همان است که تشريح کردم. و هر آن چه در دل داشتم با تو در ميان نهادم. و اکنون اختيار با توست. بيانديش و ببين که خير و صلاح من و تو در چيست. گفت: خب، راست مي گويي. وقتي ديگر فکر مي کنم تا ببينم که خير و صلاح هردوي ما در چيست و کجاست.
بعد از اين صحبت ها، گمان کردم که تيري که از کمان رها کرده ام، اکنون بر قلب او فرود آمده است. بنابراين برخاستم و بي آن که حرفي بزنم، لحافم را بر روي او انداخته و خود نيز در کنار او آرميدم و با بازوانم او را در آغوش فشردم و سراسر شب را در کنار او ـ که به راستي از شگفتي هاي آفرينش است ـ خوابيدم.
اي سقراط، هرگز نمي تواني اين را کتمان کني و بگويي که دروغ مي گويم. با اين همه، سقراط بالاتر از دلبري هاي من بود و زيبايي و آراستگي من را به ريشخند گرفت. اکنون اي داوران ـ چه، شما حاضران اين جمع ميان من و سقراط داوريد ـ داد مرا از غرور و خودپسندي سقراط بگيريد. آن شب ديگر بين ما چيزي نگذشت و چون صبح دميد، از زير لحاف بيرون آمدم و گويي که انگار در کنار پدر يا برادر بزرگ تر خود خوابيده بودم. همه خدايان بر اين امر گواهند.
... چون سخنان آلکبيادس به اين جا رسيد، همه حاضران از سادگي گفتار و صداقت سخنش بر او خنديدند. چه، به نظر مي رسيد که هنوز دل آلکبيادس در گرو محبت سقراط است. اما سقراط، روي به او کرده و گفت: اي آلکبيادس، گمان مي کنم که تو هوشياري و مست نيستي. وگرنه هرگز نمي توانستي چنين ماهرانه در زير سايه ستايش ظاهري من، نقشه و منظور اصلي خود را پنهان سازي. نقشه و منظور اصلي تو در پايان سخنت آشکار شد. تو در نظر داري که رابطه ميان من و آگاتون را شکرآب کني. بله؛ نقشه و مقصودت فقط جدايي انداختن ميان من و آگاتون است. تو در پرده، اين عبارات ساده نما را به صورت حق به جانبي پوشيده مي داري. همه مقصود تو اين است که من با هيچ کس ديگر به غير از تو دوستي و رفاقت نکنم و مهر نورزم. وگرنه تو اين داستان هاي اساطيري به روايات ساتير و سيلنوس را جعل نمي کردي! اي آگاتون، نبايد اجازه دهي که آلکبيادس تو را فريب دهد و ميان من و تو جدايي اندازد.
آگاتون در پاسخ سقراط گفت: آري، حق با توست. من مقصود او را به يقين دريافتم. من هم گمان مي کنم که نقشه او همين است. چه، مطلب از اين جا دستگيرم شد که اکنون او ميان من و تو نشسته است. اما از اين نقشه طرفه اي برنخواهد بست. زيرا من جاي خود را عوض مي کنم و در کنار تو مي نشينم.
سقراط گفت: پس بيا و در کنار من بنشين.
آلکبيادس فرياد زد و گفت: آه خدايا! باز هم اين مرد دست از سر من برنمي دارد و مي خواهد بر من جفا کند. ببين که من از جفاي سقراط چه ها که نمي کشم؟! ....
آلکبيادس گفت: هميشه اين جوري است و در جايي که سقراط حضور دارد، هيچ کس جز او نمي تواند از زيبارويي دل ببرد و در دليري جوانان با او به رقابت پردازد. اکنون هم با حقه و زرنگي، سرانجام موفق شد که دل آگاتون را به خود جلب کرده و او را در کنار خود بنشاند.
آگاتون برخاست و در پهلوي سقراط نشست. ولي در اين هنگام ناگهان جمعي از بدمستان شهر که از مهماني شبانه مي آمدند، به خانه آگاتون هجوم آورده و چون درب خانه باز بود، به مجلس ريخته و آشوب و غوغا برپا کردند و همه را مجبور کردند که بي هدف و به افراط به باده گساري بپردازند.
...در اين موقع آريستوفانوس را خواب در ربود و پس از آن، چون سپيده دميد، آگاتون هم به خواب رفت ولي سقراط به خواب نپرداخت و پس از آنکه آن دو را خواباند، برخاست و بيرون رفت و آريستودموس هم چنان که رسم و عادتش بر اين بود، بلند شد و به دنبال سقراط به راه افتاد. سقراط به ورزشگاه ليسيوم رفت و در آنجا به عادت خود، تن شويي کرد و روز را در آنجا گذراند و چون شب فرا رسيد، به خانه خويش بازگشت تا به استراحت پردازد.»
نقل بخش هايي از کتاب ضيافت افلاطون بدين منظور بود که اولا خوانندگان اين مقاله با فضاي فکري کاملا شرک آلود و خدايان زده افلاطون و سقراط و ديگر فلاسفه يوناني ـ که برخي در تدارک مقام انبيايي براي آنان هستند! ـ آشنا شوند و ثانيا دريابند که آبشخور مبحث عشق در فلسفه و عرفان به اصطلاح اسلامي کجاست.
تقابل عقل و عشق
اکنون پس از دريافت اين مساله که موضوع عشق ـ و حتي تا حدودي واژه عشق ـ کاملا بي ارتباط و بيگانه با معارف وحياني است بايد برگرديم به اصل موضوع اين مقاله که تقابل بين عقل و عشق بود.
جداي از مباحثي که در باب عشق گذشت، اساسا طرح اين مبحث که ما فراتر از عقل، موجود و يا کيفيت ديگري در وجود آدمي داريم که او مقامي فراتر از عقل دارد و نام او عشق است و تحقير عقل اين محبوب ترين مخلوق الهي ، بر خلاف آموزه هاي اهل بيت عليهم السلام است. آنچه از احاديث و روايات متعدد بر مي آيد اين است که عقل، شريف ترين جزء وجود آدمي است که از سوي خداوند خلق شده و در وجود و روح انسان ها تعبيه شده است و اين موجود شريف، واجد همه فضايل و زيبايي ها و خوبي ها از جمله محبت ورزي نسبت به محبوب ازلي و ابدي جل و علا و اولياي او و فداکاري در راه حق است. و البته در نقطه مقابل او جهل نيز در روح و جان آدمي تعبيه شده است که واجد همه زشتي ها و شرارت هاست که اين به جهت آزمايش انسان ها در جدال بين عقل و جهل صورت گرفته است. براي روشن تر شدن موضوع به چند حديث در باب اهميت و ارزش عقل اشاره مي کنيم و سپس جمع بندي بحث را ارائه خواهيم کرد:
1- امام باقر عليه السلام:
لَمّا خَلَقَ اللّهُ الْعَقْلَ اسْتَنْطَقَهُ ثُمّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمّ قَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمّ قَالَ وَ عِزّتِي وَ جَلَالِي مَا خَلَقْتُ خَلْقاً هُوَ أَحَبّ إِلَيّ مِنْکَ وَ لَا أَکْمَلْتُکَ إِلّا فِيمَنْ أُحِبّ أَمَا إِنّي إِيّاکَ آمُرُ وَ إِيّاکَ أَنْهَى وَ إِيّاکَ أُعَاقِبُ وَ إِيّاکَ أُثِيبُ
چون خدا عقل را آفريد از او بازپرسى کرده به او گفت پيش آى پيش آمد، گفت باز گرد، بازگشت، فرمود بعزت و جلالم سوگند مخلوقى که از تو به پيشم محبوب‏تر باشد نيافريدم و ترا تنها بکساني که دوستشان دارم بطور کامل دادم. همانا امر و نهى کيفر و پاداشم متوجه تو است.
قَالَ رَسُولُ اللّهِ صلي الله عليه و آله و سلم:
مَا قَسَمَ اللّهُ لِلْعِبَادِ شَيْئاً أَفْضَلَ مِنَ الْعَقْلِ فَنَوْمُ الْعَاقِلِ أَفْضَلُ مِنْ سَهَرِ الْجَاهِلِ وَ إِقَامَةُ الْعَاقِلِ أَفْضَلُ مِنْ شُخُوصِ الْجَاهِلِ وَ لَا بَعَثَ اللّهُ نَبِيّاً وَ لَا رَسُولًا حَتّى يَسْتَکْمِلَ الْعَقْلَ وَ يَکُونَ عَقْلُهُ أَفْضَلَ مِنْ جَمِيعِ عُقُولِ أُمّتِهِ وَ مَا يُضْمِرُ النّبِيّ ص فِي نَفْسِهِ أَفْضَلُ مِنِ اجْتِهَادِ الْمُجْتَهِدِينَ وَ مَا أَدّى الْعَبْدُ فَرَائِضَ اللّهِ حَتّى عَقَلَ عَنْهُ وَ لَا بَلَغَ جَمِيعُ الْعَابِدِينَ فِي فَضْلِ عِبَادَتِهِمْ مَا بَلَغَ الْعَاقِلُ وَ الْعُقَلَاءُ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ الّذِينَ قَالَ اللّهُ تَعَالَى وَ مَا يَتَذَکّرُ إِلّا أُولُو الْأَلْبَابِ ‏
خدا به بندگانش چيزى بهتر از عقل نبخشيده است، زيرا خوابيدن عاقل از شب بيدارى جاهل بهتر است و در منزل بودن عاقل از مسافرت جاهل (به سوى حج و جهاد) بهتر است و خدا پيغمبر و رسول را جز براى تکميل عقل مبعوث نسازد (تا عقلش را کامل نکند مبعوث نسازد) و عقل او برتر از عقول تمام امتش باشد و آنچه پيغمبر در خاطر دارد، از اجتهاد مجتهدين بالاتر است و تا بنده‏اى واجبات را به عقل خود در نيابد آنها رإ انجام نداده است. همه عابدان در فضيلت عبادتشان به پاى عاقل نرسند. عقلا همان صاحبان خردند که درباره ايشان فرموده: تنها صاحبان خرد اندرز مى‏گيرند.
قال الصادق عليه السلام:
إِنّ اللّهَ عَزّ وَ جَلّ خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوّلُ خَلْقٍ مِنَ الرّوحَانِيّينَ عَنْ يَمِينِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ فَقَالَ اللّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى خَلَقْتُکَ خَلْقاً عَظِيماً وَ کَرّمْتُکَ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِي.
خداى عزوجل عقل را از نور خويش و از طرف راست عرش آفريد و آن اولين مخلوق از روحانيين است. پس بدو فرمود: پس رو او پس رفت. سپس فرمود پيش آى پيش آمد. خداى تبارک و تعالى فرمود: ترا با عظمت آفريدم و بر تمام آفريدگانم شرافت بخشيدم
قال الکاظم عليه السلام:
يَا هِشَامُ مَا بَعَثَ اللّهُ أَنْبِيَاءَهُ وَ رُسُلَهُ إِلَى عِبَادِهِ إِلّا لِيَعْقِلُوا عَنِ اللّهِ فَأَحْسَنُهُمُ اسْتِجَابَةً أَحْسَنُهُمْ مَعْرِفَةً وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللّهِ أَحْسَنُهُمْ عَقْلًا وَ أَکْمَلُهُمْ عَقْلًا أَرْفَعُهُمْ دَرَجَةً فِي الدّنْيَا وَ الْ‏آخِرَةِ يَا هِشَامُ إِنّ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حُجّتَيْنِ حُجّةً ظَاهِرَةً وَ حُجّةً بَاطِنَةً فَأَمّا الظّاهِرَةُ فَالرّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمّةُ وَ أَمّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ ... يَا هِشَامُ کَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَقُولُ مَا عُبِدَ اللّهُ بِشَيْ‏ءٍ أَفْضَلَ مِنَ الْعَقْلِ
اى هشام همانا خداى متعال به واسطه عقل حجت را براى مردم تمام کرده و پيغمبران را به وسيله بيان يارى کرده و به سبب برهان ها بر ربوبيت خويش دلالت شان نموده... اى هشام سپس خداوند از صاحبان عقل به نيکوترين وجه ياد نموده و ايشان را بهترين زيور آراسته و فرموده: خدا به هر که خواهد حکمت دهد و هر که حکمت گيرد خير بسيار گرفته است و جز صاحبان عقل در نيابند...اى هشام خدا بر مردم دو حجت دارد: حجت آشکار و حجت پنهان، حجت آشکار رسولان و پيغمبران و امامانند و حجت پنهان عقل مردم است...اى هشام امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمود: خدا با چيزى بهتر از عقل پرستش نشود.

جمع بندي بحث
1. آنچه به عنوان مبحث عشق زميني و عشق مجازي و پل بودن آن براي رسيدن به عشق حقيقي يعني محبت خداوند در فلسفه و عرفان مطرح است، هيچ استناد و ما به ازاي قراني و روايي ندارد و بلکه عشق ورزي مردان به زنان و يا زنان به مردان جز در چارچوب يک رابطه شرعي، مذموم و گناه است و بدتر از آن عشق ورزي مردان به پسران و نوجوانان است که در متون عرفاني و بعضا فلسفي قوي تر از عشق به زنان مطرح است و ادعا مي شود که جنبه شهواني نداشته و فقط مقدمه اي براي تلطيف روح و احساس و وصول به معشوق حقيقي است!
2. اساسا در قران واژه عشق و مشتقات آن استعمال نشده است و در روايات نيز تنها چند مورد اندک اين واژه با بار معنايي مثبت به کار رفته و در بقيه موارد داراي بار معنايي منفي و مذموم است.
3. مبحث عشق از يونان و فلسفه مشرکانه افلاطون به فلسفه و عرفان به اصطلاح اسلامي راه يافته است. رساله ضيافت افلاطون حاوي مبحث عشق زميني، عشق عفيف، عشق غير عفيف و عشق به پسران و ... است که نقطه عزيمت فلاسفه و عرفا در طرح و پرورش و متورم کردن موضوع عشق بوده است.
4. کمترين اثري از بحث تقابل و جدال بين عقل و عشق و تحقير عقل در برابر عشق در معارف قران و اهل بيت عليهم السلام يافت نشده و بلکه عالي ترين ستايش ها از عقل به عنوان موجودي که واجد همه فضايل معنوي و زيبا است، شده است.
والسلام

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

. کاظم محمدي، چشمه بقا (سيري در عشق عرفاني)، ص 280 ، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي
. همان ص 283
. همان ص 289
. همان ص 296
. همان ص 298
. أصول الکافي ج2 باب عبادت، حديث 3
. سفينة البحار، ج6 ، ص 270
. بحار، ج 98، ص 116
. امالي صدوق، ص 668
.نهج البلاغة، خطبه 109
. العلم و الحکمة في الکتاب و السنة، ص 157، ح 576
. مائده/54
.ميزان الحکمة، ج2، ص 214
. بقره/165
. مفاتيح الجنان، مناجات خمسة عشر، مناجات المحبين
. چشمه بقا، ص 27
. لغت نامه دهخدا، واژه عشق
. يوسف/24
. دکتر حسيني ملکشاهي، ترجمه و شرح اشارات و تنبيهات ابن سينا، ص 446، انتشارات سروش، 1375 ه ش
. ملاصدرا، اسفار، ج 7، 179-171
. همان، دکتر عبدالکريم سروش نيز در مقاله اي باعنوان ستايش از عشق زميني به طرفداري از موضع فلاسفه و عرفا و از جمله ملاصدرا در مبحث عشق مجازي مي پردازد. ( فصلنامه مدرسه، شماره سوم، ارديبهشت 1385) وي يکي از دلايل درستي اين عشق را وجود قصه يوسف و زليخا در قران مي داند!
. ملاصدرا، کسر اصنام الجاهلية، ص3
. يوسف/24
. امالي صدوق ص 668
. نهج البلاغة/ 159
. بحار، 73/158
. من لايحضره الفقيه، 4/11
. کافي، 5 / 548
. سفينة البحار، ذيل واژه عشق
. اين مقاله در همين شماره سمات با عنوان ايمان فرعون چاپ شده است.
. عارف و صوفي چه مي گويند؟، ص 57 و 58
. عارف و صوفي چه مي گويند؟، ص 55
. بحار ،76/304؛ دعائم الاسلام،2/153.
. افلاطون، رساله ضيافت، ترجمه محمد علي فروغي، انتشارات جامي
. ‏اصول کافى ج 1 ص 10 حديث 1
36. اصول کافى ج 1 ص 14 حديث 11
. اصول کافى ج 1 ص 23 حديث 14
. اصول کافى ج 1 ص 14 حديث 12

منبع: فصلنامه سمات شماره چهارم
www.sematmag.com