قبل از هر چیز خودتان را معرفی کنید.
بنده مظاهر مظاهری بازنشسته سپاه و اهل شهرستان بهشهر هستم، تحصیلاتم را تا مقطع فوق دیپلم ادامه دادم.
نخستینبار در چه سالی به جبهه رفتید؟
بهصورت بسیجی در سال 1359 از طریق سپاه بهشهر به منظور گذراندن یک دوره آموزشی سخت و فشرده به مدت 45 روز به پادگان شهید رجایی چالوس منتقل شدیم و پس از پایان این دوره به منطقه غرب کشور به شهرستان مریوان اعزام شدیم.
بعد از پایان ماموریت مریوان در سال 1360 افتخار پاسداری نصیبم شد و در چند مرحله از طریق سپاه به جبهههای حق علیه باطل اعزام شدم و در مرحله آخر در سال 1365 در عملیات غرورآفرین کربلای پنج به اسارت نیروهای عراقی درآمدم.
از چگونگی اسارتتان بگویید.
19 دی ماه 65 بهمنظور شناسایی منطقه، برای ادامه مرحله دوم عملیات در پشت منطقه دشمن ـ جاده پاسگاه بوبیان به بصره ـ به اسارت نیروهای عراقی در آمدم، زمانی که برای شناسایی رفته بودیم در نزدیکیهای جاده بصره، ناگهان یک گلوله توپ در نزدیکی ما منفجر شد که منجر به بیهوش شدنم شد، همین باعث شد که دیگر چیزی متوجه نشوم، وقتی به هوش آمدم، تمام اطرافم را افسران و سربازان عراقی گرفته بودند، با تعجب به من نگاه میکردند و مدام میگفتند: «حارث خمینی» یعنی تو پاسدار خمینی هستی و مرا با لگد و قنداق اسلحه میزدند، حتی یکی از آنها به من تیراندازی کرد که خوشبختانه به من اصابت نکرد، آنها قصد داشتند مرا بکشند که سربازهای دیگر جلوی آنها را میگرفتند و بعضیها هم مرا با لگد میزدند.
در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم، این بود که نتوانستم اطلاعات جمعآوریشده خودم را به فرماندهانم برسانم.
بعد از اسارت ابتدا شما را به کجا بردند و در آنجا با شما چه رفتاری داشتند؟
بعد از اسارت در خط، فرمانده آنها دستور داد تا مرا با ماشین جیب فرماندهی به همراه 5 نفر سرباز عراقی بهمنظور حفاظت از من به مقر فرماندهی در نزدیکی بصره ببرند، در چند مرحله مرا مجدداً به همراه فرماندهان با ماشین فرماندهی به خط بردند تا یگانهای مستقر در خط مقدم را شناسایی کنم و بگویم که لشکر مقابل آنها کدام لشکر است.
من فقط میگفتم لشکر 25 کربلا، آنها تا توان داشتند مرا کتک میزدند و میگفتند هر جا که تو را میبریم مدام میگویی لشکر 25 کربلا، مگر لشکر 25 کربلا چقدر نیرو دارد که همه جا حضور دارد، از لشکرهای دیگر بگو، من نیز در جوابشان فقط جمله خود را تکرار میکردم و میگفتم من از سربازان لشکر 25 کربلا هستم و خبری از لشکرهای دیگر ندارم، بعد مرا به قرارگاه سپاه سوم ارتش عراق که در بصره مستقر بود، بردند و پس از شکنجه شروع به بازجویی کردند.
اولین سوال آنها این بود که چرا پشت خط ما اسیر شدهای و برای چه به اینجا آمدهای؟ چارهای جز دروغ نداشتم که بگویم، گفتم من در قسمت تاسیسات و خدمات لشکر ـ لجستیک ـ کار میکردم، چون شغلم برق کار بود، برای سنگرها برقکشی میکردم، آنها مرا به زور به جبهه آوردند و برای این که در جنگ کشته نشوم، تصمیم گرفتم که خودم را اسیر کنم و به جلو آمدم تا اسیر شوم، باور نمیکردند، میگفتند تو نیروی اطلاعات عملیات و یا فرمانده هستی، هر چه میگفتم قبول نمیکردند و فقط شکنجه میدانند تا اینکه از لشکر ما برادران دیگر اسیر شدند و از آنها سوال کردند که آیا این مرد فرمانده شما است یا نه، اگر فرمانده شماست با شما کاری نداریم و همه شما را آزاد میکنیم، الحمدالله کسی از بچهها مرا نمیشناخت و اگر هم کسی میشناخت چیزی نگفت، بنده را به زندان انفرادی بردند و هر لحظه که اسیر جدید میگرفتند، از پشت پنجره مرا شناسایی میکردند.
در کدام اردوگاه بودید؟ اردوگاه چند آسایشگاه داشت و در هر آسایشگاه چند نفر بودند؟
ابتدا ما را به پادگان الرشید بغداد بردند و چند روز در آنجا بودیم، ناگهان در تاریخ 21 بهمنماه 65 ساعت 6 بعد از ظهر آمدند و گفتند اسرای کربلا پنج بیایند بیرون، ما کل اسرا عملیات کربلا پنچ از تمام لشکرها 60 الی 70 نفر بیشتر نبودیم، از آسایشگاهها بیرون آمدیم، ما را سوار اتوبوس کردند، نمیدانستیم به کجا میرویم، نیمههای شب رسیدیم به نزدیکی منطقه عملیات، کجا بود را نفهمیدیم ما را داخل یک واگن قطار زنگزده پیاده کردند و درب واگن را بستند و رفتند، یکی دو ساعت گذشت، آمدند درب واگن قطار را باز کردند، فکر میکنم ساعت یک یا دو شب بود که ما و عدهای دیگر از اسرا را به صف کردند، این را هم باید بگویم که آنقدر به خط مقدم جبهه نزدیک بودیم که صدای انفجار گلوله خمپارههایی که شلیک میشد را میشنیدیم، همانطور که در صف نشسته بودیم، ناگهان دهها پروژکتور روشن شد و خبرنگارهای داخلی و خارجی از ما فیلمبرداری کردند، سپس دوباره ما را داخل همان واگن قطار انداختند.
صبح روز بعد بار دیگر ما را به صف کردند و یک تکه نان و مقداری پنیر آوردند و بین ما تقسیم کردند، همینطور که سربازان عراقی نان و پنیر تقسیم میکردند از ما فیلمبرداری میشد، بعد از فیلمبرداری، نوبت به رادیو عراق بود، با همه اسرا مصاحبه کرد، «تمام هدف ارتش عراق از این همه سر و صدا این بود که بگویند ما در شب 22 بهمن 65 عملیات کردیم و پیروز شدیم و این همه اسیر گرفتیم و ایران نتوانست در عملیات پیروز شود.» دوباره ما را به بغداد و پادگان الرشید بردند و با اسرای کربلای چهار ادغام شدیم، همچنین در تاریخ 9 یا 10 اسفندماه ما را به اردوگاه تکریت 11 انتقال دادند، این اردوگاه دارای چهار بند و هر بند، سه آسایشگاه داشت، طول هر آسایشگاه 20 متر و عرض آن 6 متر بود.
ابتدا که وارد اردوگاه شدیم، مشاهده کردیم که تعدادی از سربازان عراقی مشغول بازی هستند، همین که اتوبوسها را دیدند هر کدام بهسمتی دویدند، تعجب کردیم که چرا به هر سوی میدوند، طولی نکشید که دیدیم همین سربازها در دو ردیف صف، با در دست داشتن چوب، آهن، نبشی، کابل و ... ایستادهاند و منتظرند که ما از اتوبوس پیاده شویم، فاصله اتوبوسها تا آسایشگاه حدوداً 100 الی 150 متر میشد و اتوبوسها میتوانستند ما را تا درب آسایشگاه ببرند، ولی عمداً ما را در فاصله دورتر پیاده کردند و تونل وحشت که برای هر آزاده مشخص و مفهوم خودش را دارد، برای رسیدن به آسایشگاه فقط دستهایمان را بر روی سرمان میگذاشتیم تا در اثر ضربات آسیب نبینیم.
تا رسیدن به آسایشگاه حداقل 100 ضرب کابل و چوب میخوردیم، بسیار وحشتناک بود، فردای آن روز ما را به صف کردند که به حمام برویم ـ بعد از 2 ماه اسارت ـ البته باید گفت در عمل حمامی در کار نبود و تنها یک سرویس بهداشتی که چند تا توالت و حمام داشت و فاضلابش نیز پر بود و تا قوزک پا کثافت انباشته شده بود، در اختیار ما قرار گرفت، خلاصه عزیزانی که نیاز به آب داشتند، با آب سرد کارشان را انجام دادند و کسانی که مشکلی نداشتند، فقط سرشان را خیس میکردند که کتک نخوردند و کمتر از سه دقیقه برمیگشتند و سپس با تقسیم ما به گروهای 65 نفری، ما را در بند یک و آسایشگاه سه ریختند.
از صبح روز گذشته که از بغداد حرکت کرده بودیم، تا فردا شب هیچ چیزی برای خوردن به ما نداده بودند، شب که شد آمدند یک ظرفی آلومینیومی تقریباً به طول 45 و عرض 30 و ارتفاع 15 سانتیمتر با دو دسته در دو طرف به ما دادند و گفتند این ظرف غذا برای 8 نفر شماست و بیایید شام بگیرید، بچهها از گرسنگی دیگر رمقی نداشتند، ظرف غذا را گرفتند و بهسمت آشپزخانه رفتند و غذا آوردند، از فردا صبح شکنجه، آزار و اذیت سربازها شروع شد، به هر بهانه بچهها را شکنجه میدادند، البته لازم است این نکته را بگویم که اردوگاه ما اردوگاه مفقودالاثرها بود، چنانکه تا زمان آزادی، صلیب سرخ به آنجا نیامده بود.
انجام فرایض دینی و واجبات در اسارت به چه شکلی بود؟ اگر خاطرهای دارید، بیان کنید؟
درباره انجام فرائض دینی چند روز اول محدودیتهایی داشتیم، ولی تصمیم گرفتیم که فرائض دینی خود را آشکار کنیم، یادم هست در همان روز اول که شروع به خواندن نماز کردیم، یک شب دیدیم یک سرباز عراقی دو تا دستش را جلو شیشه آورده و داخل آسایشگاه را نگاه میکند، دید که بچهها مشغول خواندن نماز هستند، سپس گفت به ما گفتند که شما نماز نمیخوانید، اصلاً فکر نمیکردیم شما نماز میخوانید، بهخدا قسم از پادگان که بیرون بروم به همه میگویم که شما نماز میخوانید و مسلمان هستید، دیگر او را ندیدیم.
خاطره بعدی که به یاد دارم، به ماه مبارک رمضان مربوط میشود، یکی دو روز مانده به ماه مبارک رمضان در سال اول اسارتمان، مسئول اردوگاه، بعد از آمارگیری، برای سیاست گفت، ماه مبارک رمضان نزدیک است، ما مسلمان هستیم و روزه میگیریم اگر کسی از شما روزه میگیرد، از صف بیرون بیاید تا ببینیم که چند نفر روزه میگیرند تا برنامه غذایی شما را عوض کنیم، یعنی افطار و سحر بدهیم.
آمار گرفتند از 85 نفر که در آسایشگاه بودیم تنها 7 الی 8 نفر روزه نمیگرفتند و بقیه روزه میگرفتند، مسئول اردوگاه خندهای کرد و گفت شما 7، 8 نفر روزه میگیرید، بچهها گفتند ما روزه میگیریم، با شنیدن این حرف مسئول اردوگاه یکهای خورد و گفت واقعاً شما همه روزه میگیرید، بچهها گفتند بله، مسئول اردوگاه رفت، ما خیال میکردیم که به ما افطار و سحر میدهند، ماه مبارک رمضان رسید، اما از افطار و سحر خبری نشد، به نگهبان گفتیم مسئول اردوگاه گفت که افطار و سحر میدهیم چه شد؟ نگهبان خندید و گفت به ما گفتند، همان صبحانه، ناهار و شام بدهید، میخواهند بخورند و یا بریزند.
طی روز هم به داخل آسایشگاه میآمدند و بازدید میکردند که غذا نگهداری نکنیم، ما زرنگتر از عراقیها بودیم غذا را داخل سطل آب قرار میدادیم، به بیرون میبردیم و نگهداری میکردیم، عراقیها که از داخل آسایشگاه بازدید میکردند از غذای صبح و ناهار خبری نبود؛ تا افطار و سحر، صبحانه را افطار میخوردیم، ناهار و شام را سحر میخوردیم، ناراحتی مسئول اردوگاه از روزه گرفتن بچهها به کینه تبدیل شد و درست در روز دهم ماه مبارک رمضان بلایی بر سر ما آوردند که انگار تازه اسیر شدیم.
صلیب سرخ چه زمانی آمد و شما را دید؟ عکسالعمل شما چه بود؟
صلیب سرخ فقط در زمان تبادل اسرا به اردوگاه ما آمد و اسامی ما را یادداشت کرد و ما سوار اتوبوس شدیم و به مهین عزیزمان آمدیم.
از رحلت حضرت امام (ره) چگونه مطلع شدید و بازخورد این حادثه درنزد اسرا چگونه بود؟ عراقیها چه عکسالعملی داشتند؟
در مرحله اول بیماری امام (ره)، سربازان عراقی خبر آوردند که حال امام مساعد نیست، بچهها خیلی ناراحت و افسرده بوده، هر روز هزاران صلوات برای شفای امام نذر میکردند و میفرستادند، تا اینکه گفتند حال امام بهتر شده، بسیار خوشحال شدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم، اما ناگهان در روز 14 خرداد، صبح زود یکی از نگهبانها به مسئول آسایشگاه گفت که امام رحلت فرمودند، افرادی که مطلع شده بودند، بسیار ناراحت شدند، ولی به کسی چیزی نمیگفتند، فکر میکردیم دشمن شایعه درست کرده تا ما را اذیت کند، کلاسهایی که داشتیم تعطیل شد و عدهای که نمیدانستند مدام از این و آن سوال میکردند، چه شده است، ناگهان ساعت هفت بعد از ظهر از طریق بلندگو خبر رحلت امام را اعلام کردند که همه متوجه شدند، اردوگاه پر از سر و صدا شده بود، صدای گریه و زاری از هر گوشه به گوش میرسید، بعضیها چندینبار غش کرده بودند، تا صبح صدای گریه بچهها قطع نمیشد، بچهها تصمیم گرفتند که 40 روز عزای عمومی بگیرند، به همین علت لباسهای زرد اردوگاه را عوض کرده و لباس سبز پررنگ که مایل به مشکی بود که ما زمستان آن رامیپوشیدیم، به تن کردند؛ بعضی از آسایشگاه که این کار را نکرده بودند، با دیدن لباس آسایشگاه سه، همگی لباس سبز خود را پوشیدند، آنچنان که سرتاسر اردوگاه سبزپوش و یکپارچه شد، با دیدن این وضعیت سربازهای عراقی از داخل اردوگاه بیرون رفتند و وحشت عجیبی عراقیها را فرا گرفت، هر آسایشگاه برای رحلت امام مراسم عزاداری برگزار میکرد و از آسایشگاههای دیگر برای شرکت در مراسم ختم دعوت میکردند.
تا یک هفته عراقیها هیچ کاری با ما نداشتند، برای سر گرمیتور والیبال و فوتبال آورده بودند که اصلا قبلاً در فکرشان نبود و ورزش کردن جرم داشت، اما کسی توجهی نمیکرد و بچهها فقط مراسم عزاداری و ختم قرآن میگرفتند، تا روز هشتم که افسر اردوگاه آمد و گفت چرا لباس زمستانی پوشیدهاید، یکی از برادران بلند شد و گفت بهخاطر رحلت امام خمینی (ره) ما سیاهپوش شدیم، با شنیدن این حرف افسر عراقی گفت تا فردا فرصت دارید لباسها را بیرون بیاورید، وگرنه شما را به اشد مجازات تنبیه میکنیم، کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود، فردای آن روز یک گردان نیروی ضدشورش با تجهیزات کامل آوردند و ریختن داخل آسایشگاهها و همه را تا جا داشت با کابل، چوب، نبشی و ... زدند و از بین برادران که چند نفر را بهعنوان رهبر شورشیان بیرون کشیدند و ما را به اردوگاه ملحق 11 بردند.
تعداد ما 45 نفر بود که از بند 1 و 2 و 3 و 4 جمع کردند و داخل یک اتاق 4*4 انداختند و 45 روز زندانی کردند، روزی یکبار و آنهم 15 دقیقه فرصت دستشویی برای 45 نفر داشتیم، در این 45 روز، به بدترین وضع شکنجه شدیم و بعد از آن ما را به اردوگاه 18 بعقوبه تبعید کردند.
چه زمانی مطلع شدید قرار است اسرا را آزاد کنند؟ و عکسالعمل شما چگونه بود؟
دقیق نمیدانم چه زمانی بود، ناگهان شنیدیم که رادیو مارش نظامی مانند زمان عملیات میزند و میگوید تا ساعتی دیگر صدام حسین یک خبر مهم میدهد، تا ساعت دو بعد از ظهر مارش نظامی طول کشید و اخبار اعلام کرد که عراق یکطرفه میخواهد اسرا را در سر مرز ایران و عراق آزاد کند، با شنیدن این خبر، بچهها یکه خوردند و در نهایت خوشحال شدیم که میخواهیم آزاد شویم که خبر آزادی اولین گروه اسرا را در تاریخ 26 مرداد به ایران شنیدیم، بعد از آزادی، اولین گروه از اسرا به ایران مطمئن شدیم که تبادل اسرا شروع شده، به فکر افتادیم که انتقام ظلم و ستمهای مسئولان آسایشگاهها را که در داخل اردوگاههای عراق به بچهها آزار و اذیت رسانده بودند و با این اقدامات درصدد پناهندگی بودند، را بگیریم.
با یک برنامهریزی همه افراد آسایشگاه در بعد از ظهر که نگهبان عراقی دیگهای غذا را به آشپزخانه برده بود، حمله کردیم و حسابی آنها را کتک زدیم، در این هنگام عراقیها متوجه زد و خورد ما شدند و بر بالای آسایشگاه خودشان که خارج محوطه اردوگاه بود، رفتند و شروع به تیراندازی کردند که یکی از برادرانمان به نام حسین پیراینده به شهادت رسید، سپس ما را سه روز در آسایشگاه بازداشت کردند و بچهها هم چند روز اعتصاب غذا کردند که خبر به مسئول کل اسرا در بغداد رسید و مسئول اسرای عراقی دستور داد هر طوری که است اردوگاه را آرام کنید.
آسایشگاه را باز کردند و انواع دارو و سرم آوردند و بچهها را سرم وصل کردند، ما برای شهادت دوست عزیزمان شهید حسین پیراینده مراسم ختم برگزار کردیم و افسران عراقی در مراسم ما با سینی خرما و گلاب حضور پیدا میکردند و سخنران هر شخص که بود اول با مرگ بر صدام سخنش را آغاز میکرد و سرهنگ عراقی فقط سکوت میکرد، همانند سخنرانی حضرت زینب (س) در بارگاه یزید.
با چه وسیلهای شما را به مرز آوردند و وقتی پس از مدتها چشمتان به نیروی خودی و خاک وطن افتاد، چهکار کردید؟
آخرین گروه اسرای آزاد شده از عراق ما بودیم و دیگر هیچ اسیری تبادل نشد، ساعت 9 صبح صلیب سرخ آمد اردوگاه 18 بعقوبه و آمار ما را گرفت، سپس ما سوار اتوبوس شدیم و بهسوی میهن اسلامی حرکت کردیم، در بین راه متوجه شدیم که از 10 اتوبوسی که از اردوگاه حرکت کرد، چهار اتوبوس در بین راه از ما جدا شده و با ما نیامدند، در سر مرز آنقدر ایستادیم تا اتوبوسهای دیگر بیایند و بعد داخل کشور شویم، هر چه عراقیها اصرار کردند ما قبول نکردیم، چند نفر از نمایندگان صلیب سرخ در سر مرز آمدند و گفتند ما پیگیری میکنیم، شما بروید، ما قبول نکردیم و اصرار داشتیم که بقیه اتوبوسها بیایند، تا جایی که یک تیمسار ارتش عراق که فرمانده آنها بود، آمد داخل اتوبوس و گفت که پیاده شوید و به کشور خودتان بروید، بچهها با سر و صدا گفتند تا آن چهار تا اتوبوس نیایند، ما نمیرویم و او را از اتوبوس پایین انداختند و شروع کردن به شیشه اتوبوس لگد زدن و تیمسار عراقی به راننده اتوبوس دستور داد که برگردد تا اتوبوس فرمان گرفت که برگردد، بچهها با صدای اللهاکبر راننده را به وحشت انداختند و راننده ناگهان ایستاد، برادران پاسدار که سر مرز خسروی بودند، صدای ما را شنیدند، به طرف اتوبوس دویدند و به داخل اتوبوس آمدند و ما ماجرا را برای آنها تعریف کردیم، برادران پاسدار قول دادند که پیگیر باشند و ما به خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران آمدیم، آنقدر خوشحال بودیم که مدام گریه میکردیم.
از ورودتان به خاک ایران و از آمدن به استان و شهرتان بگویید؟
با اتوبوس به کرمانشاه رفتیم و بعد به تهران آمدیم، دو سه روز در قرنطینه بودیم و بعد به طرف شهرمان حرکت کردیم، نیمههای شب بود، برادران سپاه مسئول استقبال، همراه ما بودند گفتند در سپاه رستمکلا شب استراحت کنید، فردا صبح وارد بهشهر میشویم، درست یادم هست ورود ما به شهرمان مصادف بود با رحلت جانسوز نبیاکرم حضرت محمد (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع)، من نیز از مسئولان استقبال خواستم ابتدا برای تجدید بیت با امام و شهیدان وارد بهشت فاطمه (س) بهشهر شویم.
آیا نخستین کسانی را که ملاقات کردید بهیاد دارید؟ آیا شناختیدشان؟
بله، اولین کسانی را که دیدم در مزار شهدا بهشت فاطمه (س) بهشهر مادر، همسر، دخترم مبینا و پسرم مرتضی بود، همه را شناختم جز یک نفر که آن هم پسر کوچکم آقامرتضی بود که در زمان اسارتم او 6 ماهه بود و بعد از چند سال بزرگ شده بود.