همه آمده بودند تا بدرقه‌كننده فاتح خندق باشند. هم او كه 27 سال بين شهادت تا بازگشت پيكرش فاصله انداخت تا بعد از اين همه سال گمنامي، چون خورشيدي طلوع كند و كوچه و شهرهاي خواب‌زده‌مان را بيدار سازد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سردار شهيد جانمحمد كريمي فرمانده پد خندق در جزيره مجنون بود كه سال 1344 در لنده كهگيلويه و بويراحمد به دنيا آمد و چهارم تيرماه 1367 در مجنون آسماني شد. اين شهيد آمدنش را در رؤيايي صادقه به مادرش نويد داده بود و بعد از گذشت چند روز، با تفحص و آمدن پيكرش، سال‌ها دوري و دلتنگي به پايان رسيد. آنچه در پي‌مي‌آيد روايتي است از زندگي و منش شهيد تازه تفحص شده جانمحمد كريمي در گفت‌وگو با ابراهيم كريمي برادرش.

براي شروع از خانواده‌تان بگوييد. شهيد كريمي در چه محيطي رشد كرد؟

من ابراهيم كريمي برادر شهيد جانمحمد كريمي سردار فاتح هستم. ما سه برادر و سه خواهر بوديم كه از بين ما، جانمحمد به خيل شهدا پيوست. ايشان متولد 1344 بودند. پدرمان كشاورز بودند. ما در روستاي سر آسياب لنده استان كهگيلويه و بويراحمد زندگي مي‌كرديم. مادر خانه‌دار بودند و سواد چنداني نداشتند اما روي تربيت بچه‌ها خيلي تأكيد داشتند. شهيد فعال انقلابي بود. اول راهنمايي بود كه زمزمه انقلاب به گوش رسيد. آن زمان جانمحمد در مدرسه لنده، روستاي ايدنش درس مي‌خواند. براي همين با بچه‌ها درباره انقلاب، امام خميني (ره )‌و تبعيد ايشان حرف مي‌زد و سعي مي‌كرد آنها را با انقلاب و آرمان‌هاي امام آشنا كند.

از خانواده‌تان فرد ديگري هم همرزم برادرتان بود؟

من 32 ماه در دفاع مقدس حضور داشتم. پدرم سن‌شان زياد بود و برادر ديگرم تنها هشت سال داشت. مدت 20 ماه از اين حضور را در كنار برادرم جانمحمد به كسب تجربه گذراندم. جانمحمد سال 1360 ابتدا وارد بسيج شد و پس از سه ماه حضور در جبهه به جرگه سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. از مدت حضور ايشان در سال 1360 تا چهارم تيرماه 1367، تنها دو ماه به سپاه استان آمد و در آنجا خدمت كرد، باقي مدت حضورش در مناطق عملياتي بود. شهيد جانمحمد كريمي هفت سالي را در ميدان كارزار در مصاف با دشمن پرداخت. ايشان در مدت حضورش مسئوليت‌هايي چون معاون اول، جانشيني گردان و فرماندهي گردان را بر عهده داشت. او در جبهه ديپلمش را گرفت.

همرزمي ‌با برادر را در چه جبهه‌هايي تجربه كرديد؟

26 دي ماه سال 1363 كه دوره آموزشي‌ام را به پايان رساندم، بعد از پنج روز مرخصي، دوباره راهي خط مقدم شدم. ابتداي حضورم در سد دو رود زن شيراز بود و بعد راهي مهاباد –كردستان شدم. مدتي بعد با حضور درجبهه‌هاي جنوب افتخار همرزمي با برادرم را پيدا كردم. 9 ماه در يگان دريايي گردان رسول با ايشان همرزم بودم. مدتي بعد همراه ايشان به تيپ 48 فتح كهگيلويه و بوير احمد رفتم. سال 1367 خواستم تا مجدداً همراه ايشان به عمليات بروم كه ايشان موافقت نكردند و گفتند: «من از اين عمليات بر نمي‌گردم و شهيد مي‌شوم تو در كنار مادر بمان.»

برادرتان مسئوليت‌هايي هم در جبهه داشتند، به عنوان يك فرمانده چه خصوصياتي داشتند؟

جانمحمد در كل انساني بسيار مهربان، خوش اخلاق و شجاع بود كه به رزمندگان تحت امرش خيلي احترام مي‌گذاشت. همين رفتار وي باعث شده بود تا نيروها از ايشان الگو بگيرند. كسي را از خودش نمي‌رنجاند. انساني مخلص و شجاع بود. از خودش انساني معتقد و مبارز ساخته بود كه دائماً مهياي رزم و عمليات بود. حين عمليات پشت سر نيروها حركت نمي‌كرد و همواره جلو كاروان بود تا اولين خطرات را به جان بخرد. بسيار براي حفظ بيت‌المال تلاش مي‌كرد. در مورد اهميتش در حفظ بيت‌المال خاطره‌اي از ايشان در ذهن دارم كه براي‌تان بازگو مي‌كنم: يك بار سوار قايق بودم، هوا به شدت گرم بود، خيلي عجله داشتم. براي همين خيلي به قايق فشار آوردم و گاز زيادي به قايق دادم. جانمحمد از پشت سرم آمد دست زد به پشت من و گفت كه بايست. مي‌دانستم مي‌خواهد به من تذكر بدهد و تنبيهي براي من در نظر گرفته است. با قايق جلوي من دور زد و نگه داشت و گفت: چرا با اموال بيت‌المال اين كار را مي‌كني. تو با اين قايق پيكر شهدا و مجروحان را حمل مي‌كني. اگر خراب شود چه؟ بعد به قايق من آمد و من را داخل آب انداخت. من خيلي ناراحت شدم بغض كردم و مجدد سوار قايق شدم. بعد دوباره با سرعت به سمت نيزارها رفتم. دنبالم آمد و من را درآغوش گرفت و گفت: گناه دارد برادر، بيت‌المال است. من هم او را بوسيدم و گفتم ببخشيد و چشم رعايت مي‌‌كنم.

شهيد در كدام عمليات آسماني شد؟ چرا به ايشان فاتح خندق مي‌گويند؟

برادرم در عمليات‌هاي مختلفي از جنوب تا غرب شركت كرد و در چندين عمليات مصدوم شد و به درجه جانبازي نائل آمد و سرانجام در جزيره مجنون و در پد خندق با عنوان فرمانده شجاع اين پد به همراه تعدادي از يارانش از جمله معاون خود سردار شهيد ابراهيم نويدي‌پور به درجه رفيع شهادت نائل آمد. فرماندهي ايشان بر همان پد خندق هم باعث شد كه شهيد را فاتح خندق بنامند. شهيد جانمحمد كريمي از فرماندهان شجاع هشت سال دفاع مقدس بود كه در جبهه‌هاي جنگ شجاعت و غيرت او زبانزد رزمندگان اسلام بود كه در 4 تيرماه 1367آسماني شد.

خانواده شما به ويژه مادر و پدرتان 27 سال چشم انتظار آمدن رد يا نشاني از فرزندشان بودند. از اين چشم انتظاري‌ها‌ي سخت و تلخ برايمان روايت كنيد.

مادرم در 27 سال نبودن‌هاي جانمحمد بسيارعذاب كشيد، يك روز و يك شب نبود كه اشك چشمانش خشك شود. مي‌آمد در خانه مي‌نشست و مي‌گفت منتظرم كه جانمحمد بيايد. آنقدر براي دوري از او اذيت شد كه هفت عمل جراحي انجام داد و آخرين عملش كه دكترها از مادر ديگر قطع اميد كرده بودند، عمل قلب باز بود و دكتر اميد نداشت كه مادر بهبود يابد. مادرم مي‌گفت: در سي‌سي‌يو بودم كه پسر شهيدم آمد و سمت چپم نشست و دست گذاشت روي قلبم. بعد بلند شد و به من نگاه كرد و رفت. وقتي مي‌خواست از در بيرون برود، برگشت و نگاه ديگري به من كرد و رفت. دكتري كه روز قبل مي‌گفت از بهبودي مادر قطع اميد كرده است، روز بعد مادر را مرخص كرد و گفت: معجزه‌اي اتفاق افتاده است. مادرشفا گرفت تا بازگشت دردانه‌اش را بعد از 27 سال به نظاره بنشيند. اما پدرم چهارسال پيش در چشم انتظاري به ديدار خدا رفتند.

چطور از پيدا شدن پيكر ايشان مطلع شديد؟

قبل از اينكه به ما اعلام كنند پيكر برادرم پيدا شده است، مادر خواب آمدن ايشان را ديده بود. او به من زنگ زد و از من خواست كه به منزلش بروم. من خيلي نگران شدم. فكر كردم دوباره حالشان بد شده است. به منزل مادر رفتم و مادر از خوابي كه ديده بود برايم گفت. او مي‌گفت: خواب ديده برادرم را در آمبولانسي به روستا مي‌آورند. ما به واسطه يكي از دوستان با كنگره شهدا تماس گرفتيم و آنها با تهران تماس گرفتند و خبر آمدن پيكر تأييد شد. قبلاً آزمايش دي‌ان‌اي از مادر گرفته شده بود و بعد از قطعي شدن به اطلاع مادر رسانديم. گويي خواب مادرانه‌اش تعبير شده بود.

سيدناصر حسيني نويسنده كتاب «پايي كه جا ماند» از همرزمان برادر شهيدم است. ايشان روايتي تلخ و جانسوز، از جنس واقعه عاشورا و دشت كربلا بيان مي‌كند. وي مي‌نويسد: چند دقيقه پيش سرهنگ عراقي سراغ فرماندهان پد خندق را گرفت. بچه‌ها گفتند شهيد شدند. سرهنگ پرسيد جنازه‌هاي‌شان كجاست؟! بچه‌ها جنازه جانمحمد كريمي و ابراهيم نويدي‌پور را نشان دادند. سرهنگ دستور داده بود روي جنازه‌هايشان بنزين بريزند. هيچ كس باور نمي‌كرد با جنازه اين دو شهيد چنين كنند. به دستور سرهنگ عراقي جنازه اين دو شهيد را جلوي چشمان ما آتش زدند.

*روزنامه جوان