مهدي جعفريان فرزند شهيد طيبه واعظي
آقاي جعفريان ابتدا خودتان را براي ما معرفي كنيد و از شهداي خانواده جعفريان و واعظي برايمان بگوييد.
چطور شد كه خانواده جعفريان چهار شهيد را تقديم انقلاب نمودند؟
پدر من كشاورز روستازادهاي بود كه سال 1300 در يكي از روستاهاي اصفهان متولد شد و زندگي خودش را در همان روستا آغاز كرد، اما بعد از گذراندن دوران خدمت سربازي به اصفهان مهاجرت كرد و در وزارت فرهنگ و ارشاد آن زمان به عنوان باغبان و سرايدار مشغول فعاليت ميشود. من، ابراهيم، حسن، محمد، حسين و فاطمه در روستا به دنيا آمديم اما بعد از مهاجرت پدر به همراه ايشان به اصفهان مهاجرت كرديم. مادر خانهدار بودند و اهل روستاي دهنو اصفهان. ايشان آخوندزاده بودند و پدرشان از معتمدين طلبهاي بودند كه در تربيت بچهها خيلي تلاش نمود. پدر در سال 1389 فوت كردند و از شش فرزند ايشان چهار نفر شهيد شدند و حسين فوت كردند و من تنها بازمانده آن خانواده هستم.
از شهيد شاخص كشور طيبه واعظي بگوييد.
ايشان همسر برادرم بودند. همسر شهيد ابراهيم جعفريان. طيبه متولد سال 1337يكي از روستاهاي اصفهان بودند. ايشان در خانوادهاي مذهبي و مستضعف رشد كرد و به همين علت خيلي زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. سال 1353 با برادرم كه نسبت فاميلي هم داشتيم ازدواج كرد. ازدواج با ابراهيم كه در زمان خودش يكي از انقلابيون فعال بود مسير جديدي را در زندگي براي طيبه خانم ايجاد كرد. ابراهيم، طيبه، فاطمه خواهرم و همسرش مرتضي كه برادر طيبه هم بود عضو يكي از گروههاي انقلابي به نام مهدويون بودند.
گروه مهدويون از گروههاي فعال انقلابي بود؟
بله؛ با شروع نهضت امام خميني(ره)گروههاي انقلابي بسياري تشكيل شد مانند گروه فدائيان اسلام، منصورون و. . . گروه مهدويون شامل عدهاي از جوانان پيرو خط امام خميني (ره ) بودند و فعاليتهاي مذهبي، سياسي و مبارزات مسلحانه انجام ميدادند. برادرم ابراهيم مسئوليت اين گروه را بعد از مدتي به عهده گرفت و چون ساواك به دنبالش بود مجبور شد به شهرهاي مختلف مهاجرت كند و به صورت مخفيانه زندگي كند. بعد از ازدواج با طيبه زندگي مخفيانه آنها از سال 1354 شروع شد و مدتي بعد در حالي كه فرزندشان سه ماه بيشتر نداشت مجبور به مهاجرت به تبريز شدند و برادرم ابراهيم، طيبه، فاطمه خواهرم و همسرش مرتضي كه از اعضاي اين گروه بودند و در سال 1356 يعني قبل از اوجگيري مبارزات و وقايع تبريز و قم، به دست ساواك دستگير و شكنجه شدند و به شهادت رسيدند.
از روز حادثه و اتفاقي كه باعث شهادت چهار تن از عزيزانتان در مسير فعاليتهاي انقلابي شد، چه ميدانيد؟
طيبه و برادرم ابراهيم در تبريز به صورت مخفيانه زندگي ميكردند. روز 30 فروردين1356، گروهي به بانكي دستبرد ميزنند و سارقان بر حسب تصادف به محل زندگي طيبه و ابراهيم ميروند. محل زندگي ابراهيم و طيبه زير نظر ساواك قرار ميگيرد. شب هنگام زماني كه برادرم از محل كار به خانه ميآيد توسط ساواك شناسايي و بياطلاع از اتفاقات پيش آمده دستگير ميشود. در بازرسي بدني از ابراهيم، اجاره خانه منزلشان را در تبريز پيدا ميكنند و خانه ابراهيم تحتنظر قرار ميگيرد. طبق قرار قبلي كه برادرم ابراهيم با خانمش طيبه داشتند، اگر ابراهيم شب به خانه نيامد، طيبه بايد اسناد و مدارك را بسوزاند و فرزندشان مهدي را بردارد و به ترمينال برود تا برادرش مرتضي او را به اصفهان ببرد. زن برادرم بدون اطلاع از اينكه خانه زير نظر است، فردا صبح به سر قرار با برادرش ميرود. آنجا متوجه ميشوند كه ساك اسناد و مدارك را از بين نبردهاند براي همين مرتضي و زن داداش طيبه به خانه برميگردند تا همه مدارك را از بين ببرند، غافل از اينكه ساواك منتظر آنهاست. طيبه وارد خانه ميشود و فرزندش مهدي را به مرتضي ميسپارد تا كنار در خانه منتظر او بماند. طيبه در داخل خانه دستگير ميشود و با دستگيري او، مرتضي كه از دور شاهد ماجرا بود، در دفاع از طيبه به مأموران شليك ميكند و در درگيري به شهادت ميرسد. ساواك طيبه را ميبرد و يك روز بعد خانه مرتضي هم لو ميرود و فاطمه خواهرم كه در خانه بوده بعد از سه ساعت درگيري و مقاومت با مأمورين ساواك به شهادت ميرسد. ابراهيم و طيبه را به كميته مشترك ضد خرابكاري زندان اوين تهران منتقل ميكنند و يك ماه بعد يعني در خرداد ماه 1356 هر دو را به شهادت ميرسانند.
آقاي جعفريان مايليم از ويژگيهاي اخلاقي شهدايتان بيشتر بدانيم.
ابراهيم برادر بزرگ ما بود كه در نهايت خلوص و اعتقادات اسلامياش زندگي مجاهدانهاي را برگزيد و آيه شريفه «الَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا…» را به منصه ظهور رساند. تنها خواهرم، فاطمه هم متولد 1339 بود. 15 سال بيشتر نداشت كه با ازدواج با همسرش مرتضي واعظي ( يعني برادر طيبه )متواري و مجبور به زندگي مخفيانه شد و در نهايت ايثار و مجاهدت در سن 17 سالگي به شهادت رسيد. من و فاطمه تفاوت سني چنداني نداشتيم. خيلي با هم دوست و صميمي بوديم. دعواهايمان و بحثهاي خواهر برادرانهمان چندان طول نميكشيد و بعدش قربان صدقه هم ميرفتيم. با هم خيلي اخت بوديم. خواهرم خيلي مومن و متعهد بود. نمازخوان و قرآنخوان بود. ديگر برادر شهيدم حسن بود. ايشان ديپلم هنرستان نساجي را داشت و بعد از ديپلم سال 1354 براي خدمت سربازي رفت و در حول و حوش انقلاب و مبارزات مردمي، خدمتش تمام شد. ايشان هم يكي از مبارزين انقلابي بود. حسن از اولين كساني بود كه در كميته اصفهان شروع به كار كرد و بعد هم با تشكيل سپاه وارد سپاه شد. مدتي بعد براي رسيدگي به وضعيت اشرار در گلپايگان عازم اين منطقه شد و در مسير بازگشت با يك تصادف ساختگي توسط اشرار به شهادت رسيد كه بعدها عامل اصلي دستگير شد و به سزاي عملش رسيد.
شهيد ديگر خانواده محمد نام دارد. اوكه هشت سال از من كوچكتر بود خود را به جنگ و دفاع مقدس رساند و در نهايت خلوص شهادت را نصيب خود نمود. زماني كه جنگ شروع شد من عضو سپاه پاسداران بودم اما اجازه حضور در جنگ را پيدا نكردم و براي انجام تكليف و جهادم در پشت جبهه به عنوان نيروي مستقر ماندم. محمد متولد 1349 بود و در نهايت در سال 1364 در سن 15 سالگي به شهادت رسيد. محمد با دست بردن در شناسنامهاش و اجازه از پدر راهي مناطق عملياتي شد. پدر به محمد گفته بوداگر شما حضور پيدا نكنيد و به جبهه نرويد چه كسي ميخواهد برود. اما من با حضور ايشان مخالفت كردم و اجازه نميدادم به جبهه برود و ميگفتم: تو كوچك هستي و بايد درس بخواني بعد كه بزرگتر شدي ميتواني بروي. اما او قبول نكرد و بنا به رضايت پدر و صحبتهاي ايشان راهي شد. هر بار هم كه به مرخصي ميآمد و دوباره ميرفت، ازمن خداحافظي نميكرد. به خانه ما سر ميزد و از همسرم ميخواست كه سلامش را به من برساند و از طرف او، از من خداحافظي كند. محمد فرزند نمونهاي براي پدرم بود. رزمنده كوچكي كه احساس تكليف كرد و در نهايت در كربلاي 4 در منطقه امالرصاص مفقودالاثر شد و سالها بعد يعني سال 1368بعد از رحلت امام خميني (ره ) پيكرش به وطن بازگشت.
هر شش شهيد و شهيده خانواده جعفريان و واعظي به آنچه اسلام به آنها امر كرده بود جامه عمل پوشاندند. آنها جداي از ديگران نبودند اما راه صحيح و صراط منير را برگزيدند و در همان مسير گام برداشتند. ويژگي اخلاقي فاطمه و طيبه مانند هم بود. زنان شهيدهاي كه بر حسب ولايت پذيري از همسرانشان آنها هم زندگي جهاد گونهاي براي خود برگزيدند و همراه همسرانشان راهي شدند و پابه پاي آنها در مبارزات سياسي گام بر داشتند.
من متولد 1354 هستم. تنها فرزند خانوادهام و زمان شهادت مادر و پدرم دو سال بيشتر نداشتم. آنچه از آنها ميدانم همان حرفها و خاطراتي است كه از پس روايات و گفتههاي دوستان و بستگان در ذهن دارم. مادرم طيبه واعظي از خانواده متدين و مذهبي بود.
چقدر پدر و مادر را ميشناسيد و با فعاليتهاي آنان آشنا هستيد؟
سه سال بيشتر از زندگي مادر و پدرم با هم نميگذشت كه آنها به شهادت رسيدند. مادرم زني صبور و مجاهد بود كه پدرم را همراهي كرد و ايشان را در بحث مبارزات انقلابي ياري نمود. من سه ماه بيشتر نداشتم كه آنها از خانه و كاشانهشان متواري شدند. تقريباً در همه شهرهاي كشور زندگي كردهاند، شيراز، قم، مشهد، تبريز و ...
مادرم در همان ابتدا يعني زماني كه هنوز چند ماهي از عروسي شان نگذشته بود، جهيزيهاش را به خانوادههاي فقير بخشيد. از عمويم شنيدهام كه مزد كار قاليبافياش را در امور خير و كمك به فقرا و نيازمندان صرف ميكرد. قناعت در زندگيشان حرف اول را ميزد. 14 ساله بود كه عروس خالهاش شد و زندگي سراسر ساده و بيآلايش خود را آغاز كردند. مادر مطيع پدر بود. زماني كه بحث هجرت، مهاجرت و زندگي مخفيانه پيش آمد، با جان و دل پذيرفت و همراه پدر شد. او عامل به قرآن بود. در آن شرايط سخت هجرت و مشكلات خاص خود باردار هم بود، كه با يك يا علي گفتن پدر، مادر هم عزم رفتن كرد. به تمام كلام معتقد به اسلام بودند.
از يكي از دوستان شنيدم كه ميگفت خانوادهات اتاق كوچكي را اجاره كرده بودند، وسايل خانه خيلي مختصري داشتند.
قابلمهاي كوچك داشتند كه شايد به اندازه يك نفر هم نميرسيد و مادرت در آن غذا درست ميكرد. يك بار كه من در خانهشان بودم غذا درست كرد و زير چادرش گذاشت و از خانه بيرون رفت. از ايشان پرسيدم طيبه خانم غذا را كجا بردي؟ گفت: همسايهمان چند فرزند كوچك دارد و نيازمند هستند، غذا را براي آنها درست كرده بودم. مادرم بسيار مقيد به حفظ حجاب بود. پدرشان (پدر بزرگم) طلبه بودند و ملبس. ايشان از آن زمان مبارزه ميكردند و از دوستداران امام خميني بودند. مادرم زماني كه پنج، شش سال بيشتر هم نداشت با چادر از خانه بيرون ميرفت. دايي من مرتضي هم همين طور تربيت شده بود و او هم با قرآن بسيار مأنوس بود.
اولين شهيدي كه از ميان اين شهدا به آرزويش رسيد، شهيد مرتضي واعظي بود، چقدر ايشان را ميشناسيد؟
يكي از دوستان شهيد به نام علي عابدي، از معلمان تفسير قرآن ايشان نقل ميكردند: در يكي از روزها براي تفرج بيرون از شهر رفته بوديم و شهيد ابراهيم جعفريان هم همراه ما بود. يكسري اعلاميه، مدارك و اسناد همراه داشتيم. بديهي است ساواك حساسيت فوقالعاده به آنها داشت. شهيد مرتضي اظهار داشت هيچ كدام از اين كتابها و اعلاميهها كوبندهتر از قرآن نيست ولي دشمنان قسم خورده نگذاشتند مسلمانها با قرآن آشنا شوند. قرآن را ميخوانند براي ثوابش نه براي تدبر و انديشيدن در آياتش و عمل كردن به آنها. تمام مساجد و منازل مملو از قرآنهايي است كه با خط زيبا نوشته شده است ولي به اندازه يك گلوله بر قلب دشمن كارايي ندارد. از اين گفته عظمت روح شهيد و انس با قرآن كه روحش با قرآن عجين شده بود معلوم ميشود. شهيد مرتضي بيوقفه به مبارزات خود ادامه داد تا مرز شهادت.
بعد از اينكه پدرو مادرتان دستگير شدند و پس از يك ماه به شهادت رسيدند، چه اتفاقي براي شما افتاد؟ چطور به جمع خانواده بازگشتيد؟
پدربزرگم معتقد بود كه من به آنچه در راه خدا دادهام، توقعي نداشته و اميد بازگشت ندارم. براي همين به دنبال پيدا كردن نشاني از پدر و مادرم نرفت اما مادربزرگم خيلي جستوجو كرد، در نهايت هم خبر شهادت پدر و مادرم را در روزنامه ديدند و متوجه شهادت آنها شدند. زماني كه پدر و مادرم به شهادت رسيدند، مأموران رژيم من را به عنوان فرزند يك خانواده معتاد به پرورشگاه سپردند و بعد از پنج ماه من را از پرورشگاه به خانه آوردند. بعدها من هم تلاش كردم كه آنچه از پدر و مادر و شهداي خانوادهمان ميدانم به فرزندانم منتقل كنم.
به نظر شما از عمدهترين ويژگيهاي مادرتان كه باعث شد ايشان به عنوان شهيد شاخص معرفي شوند، چه بود؟
مادرم به عنوان شهيده شاخص سال معرفي شدند و اين براي زنان مبارز و مجاهد باعث افتخار و عزت است. خدا ميخواست كه مادرم از گمنامي در بيايد. يكي از دلايلي كه فكر ميكنم مورد توجه قرار گرفت و ايشان به عنوان شهيده شاخص انتخاب شدند، بحث حجاب و اهميتي بود كه ايشان به مسئله حجابشان ميدادند. مادرم در زماني كه شكنجه ميشدند هم خود را مقيد به حفظ حجاب ميدانستند. دوستانش در زندان ميگفتند كه ايشان با همان پتوي شپشدار حجابش را حتي در زمان بازجويي هم حفظ ميكرد. مادر گفته بود: مرا بكشيد اما حجاب را از سرم برنداريد.
*روزنامه جوان