به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از ایبنا، «برادرها» نوشته آذر خزائی شامل 12 داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس است. شخصیت این داستانها برادرهایی هستند که با هم به جبهه اعزام شدهاند و روایتهایی را بازگو کردهاند. به روابط عاطفی و احساسی در جای جای کتاب برخورد میکنیم. بردار بزرگتر احساس پدری نسبت به برادر کوچکتر دارد و از خودگذشتگی میکند و در جای دیگر، برادر کوچکتر از خود ایثار و رشادت نشان میدهد. نویسنده در گفتوگویی که در ادامه میخوانید درباره این مجموعه و انگیزهاش از نوشتن آن توضیح داده است.
ایده اولیه مجموعه داستان «برادرها» از کجا به ذهنتان رسید؟
یک روز داشتیم با همسرم آلبومهای دوران مجردی ایشان را نگاه میکردیم که عکسی از لای آن افتاد عکس را برداشتم دیدم سه پسربچه ده یازده ساله دارند گاری که پر از پیتهای نفت 20 لیتری است میکشند پشت عکس را نگاه کردم دیدم نوشته عباس و ابوالفضل و محسن پسرخالهشان، دوم اردیبهشت 1360 کوچه فردوس. همسرم عکس را گرفت و به آن خیره شد و گفت یادش به خیر؛ این عکس رو من انداختم اونم با دوربین 110 کتابی، باز به عکس خیره شد و بعد دوباره ادامه داد: عباس و ابوالفضل برادر بودند و محسن پسرخالهشان با من چهار نفری دوره امداد دیدیم، عباس و ابوالفضل و محسن هر سه چهارده، پانزده و شانزده ساله بودند که به جبهه اعزام شدند اما من جا ماندم. بعد دوباره به عکس نگاه کرد و گفت عباس توی خط مقدم می ره یکی از مجروحین را بکشد عقب که تکتیرانداز عراقی می زند توی پایش و میافتد، بعد پشت سرش ابوالفضل می ره که عباس را بکشد عقب باز تک تیرانداز یک گلوله در پای اوهم می زند و بعدش نوبت محسن میشود که اوهم به همان روش به زمین می افتد. هر سه به همین طریق شهید شدند. جنازهها یشان ماند تا سالها بعد آوردند خلاصه من این خاطره را که شنیدم این ایده توی ذهنم شکل گرفت که داستانی یا داستانهایی بنویسم که محور اصلی آن برادرهای شهید باشند.
بعد از آنجا که در طرح ظرفیتهای نمایشی دفاع مقدس در حدود 100 عنوان کتاب خاطره را خوانده بودم و بعد فیش برداری کرده بودم تصمیم گرفتم براساس چیدمان آن فیشها به خطوط داستانی با محوریت برادرهای شهید برسم.
داستانهای این مجموعه را که میخواندم حس کردم آن، آنِ داستانی را ندارد و بیشتر فضای آن به خاطره نزدیک شده است و انگار حفظ فضای مستند گونه برایتان اهمیت داشته و روایت خود را بر این اساس شکل دادهاید. نظرتان در این باره چیست؟
ببینید مرز خاطره و داستان مشخص است و هرکدام تعریف خاص خودش را دارد. خاطره بخشی از تاریخ شفاهی است و تاریخ خود از کلمه History گرفته شده است که همانگونه که میبینیم داستان در آن نهفته است. بسیاری از مورخان و نظریه پردازان تاریخ، تاریخ شفاهی را جزو تاریخ به حساب نمیآورند چرا که می گویند از ذهن خارج شده و سندیت ندارد. و چیزهایی به آن اضافه و چیزهایی کم شده و واقعهای که ذهن و بعد خیال در آن دخیل میشود دیگر تاریخ نیست بلکه آن داستان است. از طرفی خود تاریخ هم از کنار هم قرار دادن یکسری وقایع که براساس مستندات مکتوب و غیرمکتوب شکل میگیرد. که خواننده را با عینیت، ذهنیت و واقعهای که به وقوع پیوسته و تمام شده است مواجه میکند که هرکدام بر دیگری تأثیر میگذارند. اما داستان یک واقعه برساخته است یعنی چیزی که به وقوع پیوسته و تمام شده در واقعیت ولی در ذهن داستان نویس تمام نشده و ادامه دارد تا حیات مجدد پیدا کند و از ذهن او خارج شود و جهان خودش را بسازد. یعنی باز عینیت، ذهنیت و واقعه پس میبینیم که چقدر مرزها و تعاریف داستان و تاریخ شفاهی به هم نزدیک میشود. البته بنده منکر این نیستم که داستان عناصر خاص خود را دارد و تکنیکها و قواعد روشنی را دارد چه در روایت چه در طراحی اما همانطور که گفتم ما چه در داستان و چه در تاریخ شفاهی با وقایع، ذهنیت و عینیت روبه رو هستیم البته این جای بحث بسیاری دارد و از عهده ی من که تازه در این عرصه وارد شدهام و دارم شاگردی میکنم خارج است اساتید باید بنشینند و در این باره بحث کنند.
پل آستر هم مجموعه خاطرههای رادیویی خود را بهعنوان مجموعه داستان منتشر کرده شاید تعریف داستان در جهان امروز تغییر کرده است؟
آن مجموعه را من هم خواندهام، با عنوان داستانهای واقعی از زندگی آمریکایی که خانم مهسا ملک مرزبان آن را به خوبی ترجمه کرده است. اما پل آستر مجری و مدیر یک برنامه زنده رادیویی بود و از شنوندگانش میخواهد که هر دفعه یک خاطره از زندگی خودشان بگویند و وقتی این خاطره گفته میشود برایش عجیب و شگفت انگیز است و بدون کم و زیاد کردن آنها را در یک مجموعه جمع آوری میکند. ببینید تعریف داستان و اصولاً درام از زمان ارسطو یک تعریف داشته و تغییر نکرده بلکه هر دورهای مسائل خاص خود را دارد و همین تأثیر خودش را روی انواع ادبی میگذارد، دورهی کشاورزی، دورهی صنعتی، دورهی مدرن، دورهی پسامدرن و شاید دورهی بازگشت، خیلی از نویسندههای آمریکایی مثل ریچارد براتیگان، دیوید سداریس، آن بیتی و ... میبینیم انگار دارند خاطرات زندگی خودشان را برای ما تعریف میکنند، از پدرش میگوید از مادرو مادر بزرگش و از اجدادش که سرخ پوست بودهاند و مسائل و مشکلاتی که با آن درگیر بودهاند. اما شیوه روایت، نوع پرداخت و لحن و زبان آن به گونهای است که به ما لذتی در خواندن میدهد که هرگز فراموش نمیکنیم. بقول شما آن، آن را دارا میباشد. آن آنی که شما در داستان میگوید این است که شما را به یک لذت توام با هیجان و انتظاری که به پایان برسد یا شاید هم نرسد برساند. و در ذهن شما جریان یابد و در نهایت ماندگار شود. بنده معتقدم اگر خاطرهای اینگونه باشد داستان است و اگر داستانی اینگونه نباشد یک جایش میلنگد و چرخهایش پنچر است.
شما برای داستانهای این مجموعه از قبل نقشه یا طرحی داشتید؟
ببخشید متوجه منظورتان نشدم.
یعنی تکتک داستانها بر اساس ایده برادرهای شهید طراحی کردید یا نه داستانیهای داشتید که قابلیت آن را داشت که تبدیل به اینگونه داستانها شود؟
ببینید همانطور که گفتم بنده برای نوشتن این کتاب نزدیک به 100 عنوان کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس را خواندم و فیش برداری کردم این را بگویم بنده داستان کوتاه را مانند یک پازل میبینم که ابتدا نقشه یا طرح آن در ذهنم شکل میگیرد و بعد قطعات آن به طور پراکنده و بعد قطعات را منظم میکنم و میچینم و بعد مینویسم. برای این منظور مجموعه فیشها خیلی کمک کرد، شاید برای همین فضای داستان بسیار به فضای خاطره نزدیک شده است. اما برای من بسیار مشکل بود که از بین فیشها با موضوعات پراکنده و شخصیتهای گوناگون داستانی محکم بنویسم چرا که بنده از طرفی آن فضا را ندیده بودم از طرف دیگر فضا کاملاً مردانه و جنگی و پر از خشونت بود و از طرف دیگر هیچ یک از خاطرات که خوانده بودم روایتی از برادرهایی که شهید شده بودند در آن نبود پس باید اول هر داستان را طوری میساختم که روایت و شخصیتهای اصلی آن برادران شهید باشد و باز هم این کار مرا مشکل میکرد. چرا که تمام فیشها یک مشت مواد خام بودند که هیچ ربطی به هم نداشتند و من باید آنها را به هم مرتبط میکردم و داستان خودم را میساختم.
شما یک بار این را در کتاب نگاهی دیگر تجربه کرده بودید اینکه از شکلی به شکلی دیگر تغییر کردن؟
بله درست می گویید اما در آنجا ما مسأله اقتباس از یک خاطره و کتاب آماده را داشتیم که براساس آن عنوان کتاب موضوع و شخصیتها و فضا و مکان و سایر عناصرش میخواستیم به شکل نمایشی در بیاوریم آن هم نه نمایشنامه بلکه طرح نمایشی و برش نمایشی شاید بدانید که خود آن هم پیچیدگیهای خاص خود را دارد چرا که شما در تاریخ شفاهی با یک سری کلمات سروکار دارید که از ذهن یک نفر برای بیان روایتی به وقوع پیوسته خارج میگردد. حال آنکه این بار بنده با کلماتی مواجه بودم که از ذهن یک نفر یا چندین نفر خارج شده بود که واقعه یا وقایع ای را روایت میکردند پراکنده و بی نظم بدون خط داستانی و شخصیت حال باید تبدیل میشدند به کلماتی با چیدمانی منظم و خط داستانی که من میخواستم این تبدیل، تبدیل آسانی نیست. شاید برای همین به نظر برسد بعضی از فضاها و رفتارها و حرکات آن گونه که باید باشد نیست چرا که از طرفی بنده میخواستم فضای رئال و مستند گونه داستانها حفظ شود و به آن وفادار باشم و از طرف دیگر باید داستان خودم را میساختم رسیدن به یک چیدمان منظم کلمات در داستان کار بسیار مشکلی است که بنده برای اولین بار با بیرون کشیدن کلماتی از دل واقعیت و چیدن آن برای شکل گیری داستانهایی که در ذهن داشتم آن را تجربه کردم که البته تجربه سخت و شیرینی بود.
ایده اولیه مجموعه داستان «برادرها» از کجا به ذهنتان رسید؟
یک روز داشتیم با همسرم آلبومهای دوران مجردی ایشان را نگاه میکردیم که عکسی از لای آن افتاد عکس را برداشتم دیدم سه پسربچه ده یازده ساله دارند گاری که پر از پیتهای نفت 20 لیتری است میکشند پشت عکس را نگاه کردم دیدم نوشته عباس و ابوالفضل و محسن پسرخالهشان، دوم اردیبهشت 1360 کوچه فردوس. همسرم عکس را گرفت و به آن خیره شد و گفت یادش به خیر؛ این عکس رو من انداختم اونم با دوربین 110 کتابی، باز به عکس خیره شد و بعد دوباره ادامه داد: عباس و ابوالفضل برادر بودند و محسن پسرخالهشان با من چهار نفری دوره امداد دیدیم، عباس و ابوالفضل و محسن هر سه چهارده، پانزده و شانزده ساله بودند که به جبهه اعزام شدند اما من جا ماندم. بعد دوباره به عکس نگاه کرد و گفت عباس توی خط مقدم می ره یکی از مجروحین را بکشد عقب که تکتیرانداز عراقی می زند توی پایش و میافتد، بعد پشت سرش ابوالفضل می ره که عباس را بکشد عقب باز تک تیرانداز یک گلوله در پای اوهم می زند و بعدش نوبت محسن میشود که اوهم به همان روش به زمین می افتد. هر سه به همین طریق شهید شدند. جنازهها یشان ماند تا سالها بعد آوردند خلاصه من این خاطره را که شنیدم این ایده توی ذهنم شکل گرفت که داستانی یا داستانهایی بنویسم که محور اصلی آن برادرهای شهید باشند.
بعد از آنجا که در طرح ظرفیتهای نمایشی دفاع مقدس در حدود 100 عنوان کتاب خاطره را خوانده بودم و بعد فیش برداری کرده بودم تصمیم گرفتم براساس چیدمان آن فیشها به خطوط داستانی با محوریت برادرهای شهید برسم.
داستانهای این مجموعه را که میخواندم حس کردم آن، آنِ داستانی را ندارد و بیشتر فضای آن به خاطره نزدیک شده است و انگار حفظ فضای مستند گونه برایتان اهمیت داشته و روایت خود را بر این اساس شکل دادهاید. نظرتان در این باره چیست؟
ببینید مرز خاطره و داستان مشخص است و هرکدام تعریف خاص خودش را دارد. خاطره بخشی از تاریخ شفاهی است و تاریخ خود از کلمه History گرفته شده است که همانگونه که میبینیم داستان در آن نهفته است. بسیاری از مورخان و نظریه پردازان تاریخ، تاریخ شفاهی را جزو تاریخ به حساب نمیآورند چرا که می گویند از ذهن خارج شده و سندیت ندارد. و چیزهایی به آن اضافه و چیزهایی کم شده و واقعهای که ذهن و بعد خیال در آن دخیل میشود دیگر تاریخ نیست بلکه آن داستان است. از طرفی خود تاریخ هم از کنار هم قرار دادن یکسری وقایع که براساس مستندات مکتوب و غیرمکتوب شکل میگیرد. که خواننده را با عینیت، ذهنیت و واقعهای که به وقوع پیوسته و تمام شده است مواجه میکند که هرکدام بر دیگری تأثیر میگذارند. اما داستان یک واقعه برساخته است یعنی چیزی که به وقوع پیوسته و تمام شده در واقعیت ولی در ذهن داستان نویس تمام نشده و ادامه دارد تا حیات مجدد پیدا کند و از ذهن او خارج شود و جهان خودش را بسازد. یعنی باز عینیت، ذهنیت و واقعه پس میبینیم که چقدر مرزها و تعاریف داستان و تاریخ شفاهی به هم نزدیک میشود. البته بنده منکر این نیستم که داستان عناصر خاص خود را دارد و تکنیکها و قواعد روشنی را دارد چه در روایت چه در طراحی اما همانطور که گفتم ما چه در داستان و چه در تاریخ شفاهی با وقایع، ذهنیت و عینیت روبه رو هستیم البته این جای بحث بسیاری دارد و از عهده ی من که تازه در این عرصه وارد شدهام و دارم شاگردی میکنم خارج است اساتید باید بنشینند و در این باره بحث کنند.
پل آستر هم مجموعه خاطرههای رادیویی خود را بهعنوان مجموعه داستان منتشر کرده شاید تعریف داستان در جهان امروز تغییر کرده است؟
آن مجموعه را من هم خواندهام، با عنوان داستانهای واقعی از زندگی آمریکایی که خانم مهسا ملک مرزبان آن را به خوبی ترجمه کرده است. اما پل آستر مجری و مدیر یک برنامه زنده رادیویی بود و از شنوندگانش میخواهد که هر دفعه یک خاطره از زندگی خودشان بگویند و وقتی این خاطره گفته میشود برایش عجیب و شگفت انگیز است و بدون کم و زیاد کردن آنها را در یک مجموعه جمع آوری میکند. ببینید تعریف داستان و اصولاً درام از زمان ارسطو یک تعریف داشته و تغییر نکرده بلکه هر دورهای مسائل خاص خود را دارد و همین تأثیر خودش را روی انواع ادبی میگذارد، دورهی کشاورزی، دورهی صنعتی، دورهی مدرن، دورهی پسامدرن و شاید دورهی بازگشت، خیلی از نویسندههای آمریکایی مثل ریچارد براتیگان، دیوید سداریس، آن بیتی و ... میبینیم انگار دارند خاطرات زندگی خودشان را برای ما تعریف میکنند، از پدرش میگوید از مادرو مادر بزرگش و از اجدادش که سرخ پوست بودهاند و مسائل و مشکلاتی که با آن درگیر بودهاند. اما شیوه روایت، نوع پرداخت و لحن و زبان آن به گونهای است که به ما لذتی در خواندن میدهد که هرگز فراموش نمیکنیم. بقول شما آن، آن را دارا میباشد. آن آنی که شما در داستان میگوید این است که شما را به یک لذت توام با هیجان و انتظاری که به پایان برسد یا شاید هم نرسد برساند. و در ذهن شما جریان یابد و در نهایت ماندگار شود. بنده معتقدم اگر خاطرهای اینگونه باشد داستان است و اگر داستانی اینگونه نباشد یک جایش میلنگد و چرخهایش پنچر است.
شما برای داستانهای این مجموعه از قبل نقشه یا طرحی داشتید؟
ببخشید متوجه منظورتان نشدم.
یعنی تکتک داستانها بر اساس ایده برادرهای شهید طراحی کردید یا نه داستانیهای داشتید که قابلیت آن را داشت که تبدیل به اینگونه داستانها شود؟
ببینید همانطور که گفتم بنده برای نوشتن این کتاب نزدیک به 100 عنوان کتاب تاریخ شفاهی دفاع مقدس را خواندم و فیش برداری کردم این را بگویم بنده داستان کوتاه را مانند یک پازل میبینم که ابتدا نقشه یا طرح آن در ذهنم شکل میگیرد و بعد قطعات آن به طور پراکنده و بعد قطعات را منظم میکنم و میچینم و بعد مینویسم. برای این منظور مجموعه فیشها خیلی کمک کرد، شاید برای همین فضای داستان بسیار به فضای خاطره نزدیک شده است. اما برای من بسیار مشکل بود که از بین فیشها با موضوعات پراکنده و شخصیتهای گوناگون داستانی محکم بنویسم چرا که بنده از طرفی آن فضا را ندیده بودم از طرف دیگر فضا کاملاً مردانه و جنگی و پر از خشونت بود و از طرف دیگر هیچ یک از خاطرات که خوانده بودم روایتی از برادرهایی که شهید شده بودند در آن نبود پس باید اول هر داستان را طوری میساختم که روایت و شخصیتهای اصلی آن برادران شهید باشد و باز هم این کار مرا مشکل میکرد. چرا که تمام فیشها یک مشت مواد خام بودند که هیچ ربطی به هم نداشتند و من باید آنها را به هم مرتبط میکردم و داستان خودم را میساختم.
شما یک بار این را در کتاب نگاهی دیگر تجربه کرده بودید اینکه از شکلی به شکلی دیگر تغییر کردن؟
بله درست می گویید اما در آنجا ما مسأله اقتباس از یک خاطره و کتاب آماده را داشتیم که براساس آن عنوان کتاب موضوع و شخصیتها و فضا و مکان و سایر عناصرش میخواستیم به شکل نمایشی در بیاوریم آن هم نه نمایشنامه بلکه طرح نمایشی و برش نمایشی شاید بدانید که خود آن هم پیچیدگیهای خاص خود را دارد چرا که شما در تاریخ شفاهی با یک سری کلمات سروکار دارید که از ذهن یک نفر برای بیان روایتی به وقوع پیوسته خارج میگردد. حال آنکه این بار بنده با کلماتی مواجه بودم که از ذهن یک نفر یا چندین نفر خارج شده بود که واقعه یا وقایع ای را روایت میکردند پراکنده و بی نظم بدون خط داستانی و شخصیت حال باید تبدیل میشدند به کلماتی با چیدمانی منظم و خط داستانی که من میخواستم این تبدیل، تبدیل آسانی نیست. شاید برای همین به نظر برسد بعضی از فضاها و رفتارها و حرکات آن گونه که باید باشد نیست چرا که از طرفی بنده میخواستم فضای رئال و مستند گونه داستانها حفظ شود و به آن وفادار باشم و از طرف دیگر باید داستان خودم را میساختم رسیدن به یک چیدمان منظم کلمات در داستان کار بسیار مشکلی است که بنده برای اولین بار با بیرون کشیدن کلماتی از دل واقعیت و چیدن آن برای شکل گیری داستانهایی که در ذهن داشتم آن را تجربه کردم که البته تجربه سخت و شیرینی بود.