این کتاب خاطرات یک شهید نوجوان از زبان اطرافیان او است که توانسته بود پیش از شهادت و در سنین 17-18 سالگی به مقام جانشینی فرمانده گروهان رسیده بود. این کتاب دارای خاطراتی شیرین از یک نوجوان است که در اوج نوجوانی بصیرتی عمیق، ایمانی محکم و عقیدهای استوار داشته است. در ادامه بخشهایی از این کتاب آمده است.
*رزق حلال
«آقا جواد (پدر شهید حجاریان) سنگتراش بود تعداد بیست مغازه اجاره کرد و به صاحبان مغازهها علاوه بر اجاره 300 تومان داد تا این پول برایشان سرمایهای شود و کار کنند. در هر مغازه چندین شاگرد داشت و به آنها آموزش میداد. بین خانه خودش و خانه شاگردهایش هیچ فرقی نبود. اگر میوه، غذا و یا وسیلهای برای خانه خودش میخرید برای شاگردها هم تهیه میکرد. تا این که به خاطر بیماری قلبی سکته کرد و ممنوعالکار شد. آن زمان تمام شاگردها دیگر اوستا شده بودند.
به تمام صاحب مغازهها گفت گفت که مغازههای خودشان را تحویل بگیرند و 300 تومانش را پس بدهند.
اهل بازار معترضش بودند که چرا فقط اصل پولتان را میگیرید؟ باید 12000 تومان بگیرید. آقا جواد با عصبانیت گفت: نه! من لقمه حرام به زن و بچههایم نمیدهم.»
*روضهخوان سه ساله
«دور هم جمع بودند و بچهها مشغول بازی. سر و صدایشان زیاد بود اما یک دفعه همه ساکت شدند بچهها دور هم نشستند علی از همهشان بزرگتر بود این بار او یک بازی پیشنهاد داد. چشم تمام بچهها به دهان علی بود.
بچهها حاضرید هر نفر یک جمله بگه و صداشو ضبط کنیم؟ یک هو صدای تمام بچهها از خوشحالی مثل یک بمب منفجر شد و همه هماهنگ گفتند که بعله.
ضبط صوت را آورد، بچهها هجوم بردند به طرف علی. صبر کنید از بزرگ به کوچک میخوانیم اول از همه خودم. حسن از همه کوچکتر بود، آخر سه سال بیشتر نداشت. بالاخره نوبت به او رسید: علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را ...
شعر را تا آخر خواند و آن وقت بود که حسادت بچهها گل کرد، بعد گفت: بچهها من بلدم روضه بخوانم. میخواهید براتون بخوانم؟ بچهها با تعجب گفتند: بخوان.
با همان صدای زیبا بچهگانهاش شروع به خواندن کرد، نمیتوانست کلمات را درست تلفظ کند و همین به روضهاش زیبایی عجیبی داده بود. زینب جان نبودی در چربلا حسینت را چه چردند، حسینت را سر بریدند و بدنش را به خاچ و خون چشیدند.»
*بافتنی
«بافتنی کار میکرد. از راه که میرسید دستش را میگذاشت روی دست مادر و میگفت مامان جونم خسته شدید، دستتون را بردارید من دسته چرخ را میچرخونم شما هر موقع که خواستید بگید تا من نگه دارم.
بعد از شهادتش دیگر بافتنی کار نکرد. هر بار که به چرخ دست میگذاشت دست حسن را روی دستانش حس میکرد.»
*کت و شلواری که تا بعد از شهادتش پوشیده نشد
«سیزده چهارده ساله بود که پدرش یک قواره پارچه کت و شلوار برایش خریده بودند دادند دستش ببر پیش خیاط، اندازهات را بگیرد.
دمغ شد. آمد کنار مادر نشست و گفت: مامان من فقط به خاطر حرف بابا اندازههامو میگیرم اما کت و شلوار نمیپوشم این کارها خرج اضافه است، اسرافه.
نپوشید حتی یکبار...
بعد از شهادتش به یک نفر هدیه دادند.»
*بیکاری ننگه
«ماه رمضان بود و تابستانی داغ. روزها میرفت عملهگری. عصر که آمد بهش گفت: حسن جون قربونت برم دیگه نرو سر کار. بابا خیلی ناراحتند. همین طور به من غر میزنند که به حسن بگو نره سر کار، ما جلوی مردم آبرو داریم آخه ما که به پولش نیازی نداریم.
یک لحظه تأسف خورد و گفت: مامان به بابا بگید عملهگری که ننگ نیست، بیکاری ننگه، حضرت علی هم یک لحظه دست از کار و تلاش بر نداشتند، من میمیرم اگه کار نکنم.»
*موسیقی حرام
«قبل از انقلاب رادیو خریده بودند. آن زمان مدام از رادیو موسیقی پخش میشد. دخترها هر موقع که حوصلههایشان سر میرفت رادیو را روشن میکردند.
در کلاس گلدوزی بود که دید صدای جر و بحث بچهها از طبقه پایین میآید، چند دقیقه بعد برق قطع شد و تمام چرخ خیاطیها خاموش شد. رفت بیرون تا ببیند چه خبر است دید حسن فیوز برق را باز کرده، عصبانی شد و گفت: حسن این چه کاریه میکنی؟ همه شاگردام معطلاند.
مثل همیشه سرش را زیر انداخت و گفت: مامان شما به بتول و فاطمه بگید رادیو رو روشن نکنند بهشون بگید توی هر خونهای که موسیقی حرام پخش بشه تا هفتاد خونه آن طرفتر ملائک عبور نمیکنند.»
*امام دستور داده!
«هنوز تهران بود که حکومت نظامی اعلام کردند. امام دستور دادند: «حکومت نظامی باید شکسته شود.» به خیابانها ریختند. مجسمه شاه را پایین کشیدند او هم بود. فقط پانزده سال داشت.»
*فقط برای اسلام آمدهام
«روز گرفتن حقوق بود. لیست اسامی را از مسئول حسابداری گرفت. رسید به اسم حسن حجاریان، در تاریخ فلان حقوق دریافت نشده، حقوق دریافت نشد، حقوق دریافت نشد... گیج شده بود او یک بار هم حقوقش را نگرفته، به خودش گفت اینطوری نمیشود.
حقوقش را برداشت و به او گفت: هر چقدر که میخواهی بردارد. اینها مال توست،حق توست. چرا حقوقهاتو نمیگیری؟ خجالت کشید و گفت: این چه حرفیه؟ من که برای پول نیومدم، فقط برای اسلام آمدهام.»
*بصیرت سیاسی یک نوجوان 18 ساله
«آمده بود مرخصی، پرسید: از جبهه چه خبر؟ اوضاع آنجا چطوره؟
قرمز شد و با حالتی عصبانی گفت: اوضاع اصلاً خوب نیست بنیصدر یک آدم خیانتکاره، به خاطر خیانتهای خودش خیلیها را به شهادت رساند. خاک بر سرم این چه حرفیه؟ کی تورو از راه به در کرده؟ تو که اهل تهمت و دروغ نبودی! آقای بنیصدر از مسئولین نظامه. تهمت نمیزنم. شما حرف امام را قبول دارید؟ بله. پس منتظر باشید چند وقت دیگه امام بنیصدر را به عنوان یک جنایت کار از کار برکنار خواهد کرد.
چند روز بعد رادیو را روشن کرد: «بسماللهالرحمنالرحیم. بنده اعلام میکنم که آقای بنیصدر از مقام ریاست جمهوری عزل میگردند. ایشان در حق ملت ایران خیانتهای زیاد و نابخشودنی انجام دادهاند...»
صدای سخنرانی امام بود. فهم و بینشش زیاد بود، تمام پیشبینیهایش درست از آب در میآمد.»
*با کلوخ میجنگم، ولی اسیر نمیشوم
روز موعود فرا رسید. چند ساعت قبل از عملیات بچهها را به خط کرد و محکم و با صلابت گفت: «همه بدانید تا اسلحه دارم میجنگم، اسلحه نداشتم با سنگ و کلوخ میجنگم اما اسیر نمیشوم، فقط شهادت...»
در عملیات چزابه حتی جنازهاش هم برنگشت...
*پسرتان جانشین فرمانده گروهان لشکر بوده!
بنیاد شهید برای خانوادههای شهدا عکس یادبود شهید را هدیه میکرد. با او تماس گرفتند و گفتند: بروید، سپاه فلان منطقه و سمت شهیدتان را بگیرید.
رفت سپاه، مسئول نیروی انسانی اسمش را در کامپیوتر وارد کرد و گفت: سردار حسن حجاریان؟
تعجب کرد، گفت: نه آقا، بسیجی بوده، اسم پدرش هم جواد است. بله بنده که عرض کردم، سردار حسن حجاریان، نام پدر جواد، تاریخ تولد 1342... هاج و واج ماند. پس چرا سردار؟
پسرتان جانشین فرمانده گروهان لشکر مقدس امام حسین (ع) و با رتبه 17 بوده، مگر شما نمیدانستید؟؟»
علاقهمندان به تهیه کتاب «حوله خیس» میتوانند آن را از فروشگاه اینترنتی «من و کتاب» تهیه کنند.