شهید "مصطفی صدرزاده" فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون چند ماه پیش از شهادتش در گفت‌و‌گو با خبرنگار دفاع پرس از تشکیل هسته اولیه لشکر فاطمیون و ماجرای پیام سیدحسن نصرالله و سردار قاسم سلیمانی گفت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اولین روزهای تابستان امسال بود که به سراغ سید ابراهیم رفتیم. او فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون بود و آن روزها تازه از سوریه برگشته بود.

سید ابراهیم با تهیه مدارک هویتی افغانستانی و یادگیری فارسی دری، خود را در دل لشکر فاطمیون جای کرده بود. او که می‌گفت با یک دست لباس و یک جفت دمپایی به سوریه رفته، بعد از مدتی نشان داد می‌تواند فرمانده باشد و شده بود فرمانده‌ گردان.

ساعتی با او به گفت‌وگو نشستیم و از تشکیل لشکر فاطمیون و عملیات‌های بچه‌های افغانستانی در سوریه گفت.

اسم‌اش «مصطفی صدرزاده» بود، اما ما برای اینکه هویت‌اش فاش نشود مجبور بودیم از اسم جهادی‌اش «سید ابراهیم» استفاده کنیم.

سه روز پیش، در تاسوعای حسینی بود که خبر دادند سید ابراهیم هم شهید شد. خبر برای ما که او را می‌شناخیتم و تا امروز با او دور و نزدیک در ارتباط بودیم، سخت و باورنکردنی بود. اما باید می‌پذیرفتیم سید ابراهیم زمینی نیست...

متن زیر حاصل گفت‌وگو با مصطفی صدرزاده معروف به سید ابراهیم است که به مناسبت شهادت این شهید بزرگوار بازنشر می‌شود.

***

سپاه محمد (ص)، اولین هسته تیپ فاطمیون
 
هسته‌ی اولیه‌ی شکل‌گیری تیپ فاطمیون، تعدادی از بچه‌های افغانستانی بودند که به آن‌ها سپاه محمد(ص) می‌گفتند. این گروه در افغانستان علیه شوروی می‌جنگیدند و نیروهایی بودند که از انقلاب اسلامی ایران نیز حمایت می‌کردند و به‌نوعی نیروهای امام خمینی(ره) محسوب می‌شدند و در جنگ با طالبان نیز حضور داشتند.

سپاهیان محمد(ص) در دوره‌های مختلف از نظر تعداد اعضا در نوسان بودند و کم‌ و زیاد می‌شدند. این‌ها به شدت مرید امام خمینی(ره) بودند. حتی یکی از رزمنده‌ها به خاطر اینکه بتواند در جنگ تحمیلی شرکت کند، شناسنامه ایرانی گرفته بود. زمانی که آمریکا در افغانستان مستقر شد، گروه از هم پاشید و بسیاری از رزمنده‌ها مقیم ایران شدند؛ چون دولت افغانستان آن‌ها را بازداشت می‌کرد و سرویس‌های جاسوسی آمریکا به دنبال‌شان بودند.


شهید حسین بادپا و شهید مصطفی صدرزاده


زمانی که بحث سوریه پیش آمد از جمهوری اسلامی تقاضا کردند که کمک کند تا در جنگ شرکت کنند. این تقاضا را حاج آقا علوی و شهید ابوحامد(فرمانده تیپ فاطمیون) مطرح کردند. انقلاب اسلامی هم که همیشه و همه‌جا حامی گروه‌های مقاومت است، از تشکیل گروه فاطمیون حمایت کرد.

هسته اولیه تیپ فاطمیون با ۲۵ نفر شکل گرفت و این‌ها اولین نیروهایی بودند که به سوریه رفتند. اوایل با گروه‌های عراقی کتائب سیدالشهدا و دیگر گروه‌ها کار می‌کردند و به عنوان دسته کوچکی در کنار آن‌ها قرار می‌گرفتند. کم‌کم راه باز شد و هربار که شهیدی از بچه‌های افغانستانی را برای تشییع به ایران و افغانستان می‌آوردند، موجی از شیعیان افغانستان برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفتند.
 
شهید کلانی، شهید بشیر و شهید مرادی از اولین شهدایی بودند که پیکرشان بازگشت. کم‌کم جمعیت زیادی برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کردند تا اینکه تعدادشان از ۲۵ نفر به ۵۰، ۶۰، ۱۰۰، ۲۰۰ و چند هزار نفر رسید.
 
تیپی که به لشکر تبدیل شد
 
نام «فاطمیون» به این دلیل انتخاب شد که این تیپ در ایام شهادت حضرت زهرا(س) شکل گرفت. همچنین بچه‌ها می‌گفتند چون حضرت زهرا(س) غریب بود و در غربت شهید شد و ما هم در سوریه غریب هستیم، نام فاطمیون برازنده است. همه رزمنده‌های تیپ افغانستانی هستند؛ عده‌ای از خود افغانستان و عده‌ای هم از افغانستانی‌های مقیم سوریه هستند. افغانستانی‌های مقیم سوریه در همان اطراف زینبیه زندگی می‌کردند و جمعیتی در حدود ۱۵ تا ۱۶ هزار نفر داشتند که بعد از حمله تکفیری‌ها، چیزی حدود ۵ هزار نفر ماندند و از حرم دفاع کردند.

یک عده از افغانستانی‌ها هم با حزب‌الله کار می‌کنند، ولی غالباً با تیپ فاطمیون هستند. به‌دلیل تعداد زیاد نیروها، مدتی است تیپ به لشکر تبدیل شده و تیپ‌های لشکر در شهرهای مختلف مستقر شده‌اند؛ روز به روز نیز در حال گسترش هستند و موج جمعیت به آن‌ها می‌پیوندد.


فرزند شهید بادپا، شهید مصطفی صدرزاده و فرزند شهید جمالی

به خاطر بلد نبودن زبان نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم
 
اوایل که به سوریه آمده بودیم ارتباط‌گیری بسیار سخت بود. بعضی مواقع به‌دلیل بلد نبودن زبان نزدیک بود جان‌مان را از دست بدهیم. یک شب از توی سنگر سوری‌ها بیرون رفتم. پشتمان باغ زیتون بود و ۵۰ متر جلوتر از سنگر دشمن قرار داشت. آمدم عقب و می‌خواستم برگردم به سنگر که یک‌باره کسی از سنگر داد زد مین! گفتم مین؟! یعنی چه‌طور می‌شود در عرض چند دقیقه مین گذاشته باشند. دوباره یک قدم آمدم جلوتر که دیدم با عصبانیت می‌گوید مییین! تعجب کرده بودم که چطور ممکن است. مگر هم‌چین چیزی می‌شود. باز با صدای بلند داد زد: مین! چراغ قوه کوچکی که داشتم را روشن کردم شروع کرد به تیراندازی. سریع روی زمین خوابیدم. آن نفر با داد حرف می‌زد و منم با داد جواب می‌دادم. هرچه می‌گفتیم حرف هم را نمی‌فهمیدیم تا اینکه یکی از نیروهای حزب‌الله که کمی فارسی بلد بود مرا شناخت. بعد فهمیدم «مین» یعنی تو که هستی که در زبان عامیانه این‌طور گفته می‌شود.

نیروهای ایرانی که زخمی می‌شدند هم خیلی مظلوم بودند. در بیمارستان نمی‌توانستند ارتباط بگیرند یا اینکه نمی‌دانستند چطور هزینه بیمارستان را پرداخت کنند.
 
اجازه حضور ما را «ابوحامد» داد
 
محرم دو سال پیش بود. ما ۲۴ ـ ۴۸ کار می‌کردیم. یعنی ۲۴ ساعت با ارتش بودیم و ۴۸ ساعت با نیروهای حزب‌الله. تقریباً هر روزمان پر بود تا اینکه به ایام محرم رسیدیم. ۷ محرم بود و ما هیچ هیئتی نرفته بودم. از نیروهای سوری و حزب‌الله اجازه گرفتیم که به هیئت برویم. پرس‌وجو کردیم که هیئت فارسی‌زبانان کجاست. گفتند یک هیئت در یکی از مناطق دمشق هست. رفتیم در مجلس نشستیم. همین‌طور که سخنران صحبت می‌کرد دیدیم جمعیتی با لباس نظامی که همه افغانستانی هستند وارد هیئت شدند.

هیئت که تمام شد و سفره غذا را پهن کردند دیدیم به ظاهر اهالی افغانستانی هستند، ولی یکی با لهجه قمی، یکی با لهجه تهرانی یکی با لهجه مشهدی صحبت می‌کند. چون افغانستانی‌های مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف می‌زنند و ما و آن‌ها هیچ کدام زبان هم نمی‌فهمیم، اما این دسته این‌طور نبودند.

کمی صحبت کردیم و گرم گرفتیم. ازشان خواهش کردیم که کاری کنید ما هم با شما باشیم. گفتند ایرانی‌ها اجازه ندارند توی گروه ما باشند، چون بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. خیلی اصرار کردیم. یکی گفت می‌دانی من که هستم که این‌طور اصرار می‌کنی؟ گفتیم نه. گفت من مسئول حفاظت هستم. زدیم توی سر خودمان! چون کار حفاظت همین بود که اگر ایرانی داخل گروه می‌شد، او را بیرون می‌کردند و به شدت در این موضوع سخت‌گیری داشتند. نمی‌دانم چه‌طور شد و خدا به دلش انداخت و با «ابوحامد» صحبت کرد.

ابوحامد می‌گفت اگر شما شهید یا زخمی شدید چه کاری کنیم؟ گفتم اگر شهید شدیم ما را ول کنید و بروید. به زخمی‌های ما هم کاری نداشته باشید. فقط اجازه دهید در عملیات‌ها با شما باشیم.
 
برای عضویت در تیپ فاطمیون زبان افغانستانی یاد گرفتیم
 
اولین عملیاتی که با تیپ فاطمیون همراه شدیم عملیات حجیره پشت حرم حضرت زینب(س) بود. عملیات بسیار خوبی بود و توانستیم پشت حرم را آزاد کنیم. روز تاسوعای دو سال پیش این عملیات انجام شد و ما هم توانستیم جزوی از تیپ فاطمیون باشیم.

70 روز با نیروهای تیپ در منطقه بودیم. مدتی می‌شد که در منطقه حضور داشتیم و عملیاتی هم نبود؛ برای همین تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم. با نیروهای تیپ صحبت کردیم که برای بازگشت دوباره به سوریه مشکلی برای حضور در تیپ نداشته باشیم. به‌محض اینکه به ایران برگشتیم مدتی کارهای مجروحیت یکی از دوستان را انجام دادیم. بعد که خواستیم از کانال نیروهای فاطمیون به سوریه برگردیم، دیدیم اجازه نمی‌دهند. به هر ترتیب ظاهرمان را تغییر دادیم، شناسنامه افغانستانی گرفتیم، زبان کار کردیم و دوباره عضو تیپ شدیم.

این پروسه نزدیک به دو ماه طول کشید. فقط یک ماه زبان کار کردیم. لهجه‌ای که گرفته بودیم شبیه به سنی‌های افغانستان شده بود، برای همین شک کرده بودند از نیروهای نفوذی هستیم. مرتب ما را به حفاظت می‌بردند. خیلی سختی کشیدیم تا اینکه ما را پذیرفتند.
 
هیچ گردان و دسته نظامی ایرانی در سوریه نیست

در حال حاضر وضعیت خوبی در سوریه وجود دارد. اگر بگوییم ۵۰ درصد کشور دست نیروهای تکفیری است و ۵۰ درصد دست نیروهای ما؛ نکته‌ی مثبتی که این وسط وجود دارد این است که نیروهای ما همه یکی و متحد هستند؛ اما قسمتی که دست نیروهای دشمن است بین گروه‌های مختلف مانند جیش الحر، النصره، داعش و غیره درگیری است.

نکته مهم دیگر در درگیری‌های سوریه این است که هیچ گردان و دستهٔ نظامی از ایران در سوریه نیست. ایران تنها حضور مستشاری دارد و کمک کرده تا سوری‌ها نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. دفاع وطنی هم سعی کرده است تا روی اعتقادات و اخلاق بچه‌ها کار کند. این همان چیزی است که سید حسن نصرالله نیز در سخنرانی‌های خود به آن اشاره کرده و گفته اگر سراسر سوریه را بگردید ۵۰ نفر ایرانی را پیدا نمی‌کنید.
 
مقاومت دیگری کنار اسرائیل شکل گرفته است
 
امروز موضوع مقاومت همان‌گونه که در لبنان زنده شد در سوریه نیز زنده شده است. این‌چنین گروهی که متکی به خود است نیز در سوریه نیز شک+ل‌ گرفته است. گروهی قوی و اسرائیل‌ستیز بغل گوش رژیم صهیونیستی شکل گرفته و این از برکات جنگ است.
 
برکت دیگری که این جنگ داشت این است که بسیاری از علوی‌های سوریه، از لحاظ اعتقادی به شیعیان دوازده امامی نزدیک شوند. نکته دیگر هم اینکه بسیاری از نیروهای سوری و دفاع وطنی که اهل نماز نبودند نمازخوان شدند. نفوذ ایران سلاح و تکاور و کوماندوها نیست، نفوذ ایران نفوذ روحی بوده است.

یکی از فرماندهان سوری با گریه به یکی از فرماندهان ما می‌گفت ما از شما خیلی چیزها یاد گرفتیم؛ اینکه در خط مقدم با نیروهایمان باشیم، با نیروها غذا بخوریم، کنارشان باشیم؛ ما این‌ها را بلد نبودیم.


شهید بادپا، شهید نادر حمید و شهید مصطفی صدرزاده

سیستم نظامی خاصی در سوریه هست، شاید یک سرباز بالاتر از گروهبان را در سیستم ارتشی سوریه نمی‌دید. وقتی سوری‌ها نیروهای ما را دیدند گفتند ما را با ارتش نگذارید می‌خواهیم با شما باشیم. ما به این‌ها می‌گفتیم سوری‌هایی که نَفَسِ پاسداری خورده‌اند. دلشان می‌خواست پاسدارها بالا سرشان باشند ولی ایران محدودیت داشت. واقعاً عاشق بچه‌های ایرانی شده بودند.

فرماندهی میدان نبرد از روی موتور

از صمیمی ترین رفقایم که شهید شدند، حسن قاسمی از بسیجی‌هایی بود که خودش را به سوریه رساند. در حلب منطقه لیرمون حی الزهرا شهید شد، رزمنده‌ای عجیب دلاور بود که بسیار زیبا و معصومانه به شهادت رسید.

در سوریه باهم آشنا شدیم. منطقه‌ای در سوریه در دست بچه‌های فاطمیون بود. جناح چپ و راست را فاطمیون گرفته بودند و قسمت وسط منطقه را به دست نیروهای سوری دادند و 20 نفر از نیروهای فاطمیون را عقب اینها گذاشتند تا در صورت درگیری به نیروهای سوری کمک کنند.

اتفاقی که افتاد این بود که حمله‌ای سنگین در یکی از جناح‌ها صورت گرفت. با شهید قاسمی موتوری داشتیم خودمان را سریع به محل درگیری رساندیم. اوضاع که آرام شد و بعد خبر دادند در جناح دیگر درگیری شده رفتیم آنجا و شهید قاسمی شروع کرد به تیربار زدن و دشمن را زمین گیر کرد. دشمن از این دو ناحیه که دست فاطمیون بود نتوانست نفوذ کند برای همین به وسط حمله کرد جایی که ارتش قرار داشت. یک دیده بان تک‌تیرانداز گذاشته بودیم که اگر اتفاقی افتاد، خبر دهد. به من بی سیم زدند و خبر دادند اینجا حمله شده. ساختمانی که دست سوریه‌ای‌ها بود سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. داوطلب خواستیم تا به ساختمان حمله کنیم و آن را پس بگیریم. با فرماندهان هم هماهنگ کردیم. تا گفتیم چه کسی داوطلب است، حسن قاسمی آمد.

به نیت 8 نفرمان نام عملیات را "علی بن موسی الرضا" گذاشت

6 نفر دیگر هم آمدند. مجموعا 8 نفر شدیم. همین که حرکت می‌کردیم به حسن اشاره کردم که ببیند 8 نفر هستیم. حسن بچه مشهد و خادم علی بن موسی الرضا(ع)  بود و ارادت خاصی با امام رضا(ع) داشت. می‌گفت از زمانی که به سن تکلیف رسیده است تا پیش از اینکه به سوریه بیاید زیارت شب‌های جمعه‌ی حرم او ترک نشده است. همین که فهمید 8 نفریم گفت اسم عملیات را علی بن موسی الرضا(ع) می‌گذاریم. یا امام رضا(ع) گویان وارد ساختمان شدیم، همکف را پاکسازی کردیم و وارد طبقه یکم شدیم.



آرام آرام وارد شدیم طوری که بین ما و داعشی تنها یک فضای خالی بین دو دیوار بود. داعشی‌ها گفتند "مین" این دفعه بلد بودم چه بگویم. اشاره دادم بچه‌ها بچسبند به دیوار به حسن اشاره کردم تا نارنجکی را آماده کند. نارنجک را به من نداد کنار دیوار ایستاد و آن را سمت دشمن انداخت و فریاد زد نحن شیعه علی بن ابی طالب(ع) و نارنجک منفجر و درگیری شروع شد. مدام تیراندازی می‌کردند و ماهم مقاومت می‌کردیم.

دشمن مدام ما را قوم مشرک و مجوس صدا می‌زد و حسن هم با حالتی معنوی شروع کرد به جواب دادن که نحن ابناء فاطمه(س) (ما فرزندان فاطمه زهرای رسول الله‌ایم(ص))، یا ابالفضل و یا حسین(ع) می‌گفتیم و حمله می‌کردیم. نارنجکی انداختند و من مجروح شدم.

حسن تنها شده بود. من و دوستم مجروح شدیم. نیم ساعت همینطور نارنجک رد و بدل شد. در دیوار ساختمان رو به بیرون شکاف ایجاد کرده بودند و مدام نیروی به آنان ملحق می‌شد.

حسن قاسمی رجز می‌خواند و نارنجک می‌انداخت. یک دفعه اسلحه را زمین انداخت و دو نارنجک به دست گرفت و گفت می‌روم کار را تمام کنم. گفتم پس جوری نارنجک‌ها را پرت کن که کار تمام شود. به سمت فضای خالی بین ما و داعشی‌ها می‌رفت که یهو برگشت، دیدم چیزی زیر لب می‌خواند. فکر کردم ترسیده گفتم حسن کار را به من بده، گفت تو که مجروح شدی. نگو داشت آخرین ذکرها را زیر لب می‌گفت. همین که رفت صدای تیراندازی آمد. دست و پایم شل شد.

می‌دانستم حسن اسلحه نداشت. بعد صدای انفجار آمد. با گریه رفتم و هر جور شد خودم را رساندم و حسن را صدا زدم. یکی دیگر از بچه‌ها به کمک آمد و حسن را گرفت. معلوم شد نارنجک حسن اثر کرده چرا که دیگر تکفیری‌ها تیراندازی نمی‌کردند. حسن را برگرداندیم عقب. از من هم خون زیادی رفته بود. ما را به بیمارستان بردند. شب جمعه این اتفاق افتاد و روز جمعه ساعت 10 صبح حسن شهید شد.

جالب این بود زمانی که ترکش‌های بدنم را شمردم 8 تا بود. قربانی این عملیات هم همین یک نفر خادم علی بن موسی الرضا(ع) بود. پیکرش را به ایران که آوردند در خواجه ربیع دفن کرد و تنها شهید مدافع حرمی است که در خواجه ربیع دفن شد.



وهابی‌ها بفهمند پاکستانی در سوریه است خانواده‌اش را می‌کشند

دلیل اینکه پیکر شهدا دیر به کشور برمی‌گردد این است که بعضی جنازه‌ها می‌ماند، بعضی شناسایی نمی‌شوند، بعضی ها در ایران می‌ماند تا خانواده‌ها از افغانستان بیایند.

در سوریه به غیر از فاطمیون گروه دیگری به نام زینبیون داریم که اهل پاکستان هستند. زینبیون از خود پاکستان و اکثرا از منطقه پاراچنار می‌آیند و جالب است آنها در پاراچنار هم در جنگ هستند و اگر وهابی‌ها بفهمند کسی از اعضای خانواده در سوریه است کل خانواده را می‌کشند؛ ولی با این حال به سوریه می‌آیند و می‌جنگند.

فرزندم زمانی به دنیا آمد که در بیمارستان بستری بودم

آخرین باری که به ایران آمدم ماه نهم بارداری همسرم بود. بچه‌ام زمانی به دنیا آمد که من به دلیل مجروحیت طبقه بالای بیمارستان بستری بودم. خانمم نیز طبقه پایین بیمارستان. چیزهایی انسان در آنجا می‌بیند و به حدی عاشق حرم می‌شود که نمی تواند از آنجا دل بکند. به قول حضرت آقا کسانی که در سوریه شهید می‌شوند گویی روز عاشورا با اباعبدالله(ع) شهید شده‌اند.

یاسین، شهید سوری که در دامان اباعبدالله جای گرفت

روزی در حرم حضرت رقیه نشسته بودیم. ابویاسین مانیتورینگ حرم حضرت رقیه(س) است و پسرش از اعضای حزب الله بود که مدتی پیش شهید شد. عکس پسرش را در گوشی تلفن همراهش  را نشان‌مان داد. گفتم کمی از یاسین که شهید شده است تعریف کن. فضای خوبی بود شروع کرد به تعریف کردن و گریه کردن. گفت یک هفته قبل شهادت، یاسین پیشم آمد و گفت که خواب امام زمان(غج) را دیده‌ام. امام زمان لیستی در دست داشت که نام من هم جزو لیست بود. برایم دعا کن تا شهید شوم و این  لیست، لیست شهدا باشد. من هم برایش دعا کردم.

پدرش با گریه می‌گفت: یک هفته بعد شبی خواب دیدم آقا امام حسین(ع) سر یاسین را روی پایش گذاشته و او را می‌بوسد و با جام زیبایی به او آب می‌دهد. با گریه از خواب بیدار شدم تا نماز صبح صبر کردم. نماز صبح را خواندم و دیگر خوابم نبرد تا اینکه ساعت حدودا 9 صبح که تلفن زنگ زد و خبر شهادت یاسین را دادند. درست همان جایی که امام بوسیده بود، تیر اصابت کرده بود.

رزمنده 85 ساله عضو فاطمیون

در لشکر فاطمیون از 15 ساله تا 85 ساله با دشمن تکفیری می‌جنگند. در عملیات آخر رزمنده‌ای 85 ساله داشتیم که اصرار می‌کرد مرا به جلو ببرید. بعضی‌ها دانشجو هستند مثل شهید رضایی یا شهید بخشی که فوق لیسانس دارند. همه قشری در بین بچه‌ها دیده می‌شود. همچون دفاع مقدس ما، راه امام هنوز ادامه دارد.

من هربار می‌خواهم به سوریه بروم به بهانه خریدن نان و با دمپایی از خانه بیرون می‌زنم و برنمی‌گردم. گاهی همسرم ناراحت می‌شود. واقعا سختی‌ها را این‌ها می‌کشند که با بچه‌ای کوچک و حرف‌های مردم می‌سازند.

رزمنده سنی که روز تاسوعا شیعه و در روز عاشورا شهید شد

از شهید صابری هرچه بگویم کم گفته‌ام. بسیار با محبت بود. به فقیرها محبت می‌کرد، برای بچه‌ها خوراکی می‌خرید، با مردم سلام علیک می‌کرد. هربار می آمد بچه‌های کوچک دورش جمع می‌شدند.

رزمنده‌ی سنی داشتیم که روز تاسوعا در حرم شیعه شد و در روز عاشورا شهید شد. اسم جهادیش "سید علی"  بود اسمش را بچه‌ها علی گذاشته بودند و سید هم صدایش می‌کردند. همه رزمنده‌ها را به اسم جهادیشان می‌شناسیم؛ به این دلیل که شناسایی نشوند. مخصوصا برای بچه‌های فاطمیون خطرناک است. چرا که چند تن از خانواده‌های فاطمیون را ترور کرده‌اند. حتی زنگ زدند و تهدید کرده‌اند که به بچه‌هایتان اجازه ندهید برای جنگ بروند.

بچه‌های فاطمیون بسیار غریب و خاص‌اند و بسیار هم مورد عنایت حضرت زهرا(س) هستند.

رزمنده‌های افغانستانی از برخورد ایرانی‌ها گله دارند

بسیاری از بچه‌های فاطمیون از رفتار ایرانی‌ها ناراحت هستند. واقعا هم اگر نگاه کنیم برخورد ما با بچه‌های افغانستان خوب نبوده است. عموم مردم برخورد خوبی با آن‌ها ندارند و فکر می‌کنند همگی کارگر هستند.

عملیات خیبر9 نام نیروهای فاطمیون را سر زبان‌ها انداخت

در عملیات خیبر 9 من هنوز وارد تیپ فاطمیون نشده بودم و جزو نیروهای عراق بودم. خیبر 9 به این شکل بود که بچه‌های سوری و ملیت‌های مختلف بودند. جلوی خط حمله بچه‌های فاطمیون بودند. عقبی‌ها عقب‌نشینی  کرده بودند اما فاطمیون همچنان ایستاده بود. از همه طرف محاصره شده بودند. همین عملیات هم تیپ فاطمیون را معروف کرد.

ما هم اسم فاطمیون را در خیبر 9 شنیدیم که نیروهای شیعه از افغانستان آمده‌اند. یک رزمنده‌ای به نام ابوسجاد شهدا را با فرغون عقب منتقل می‌کرد. نیروهای فاطمیون با 22 نفر در این منطقه جانانه ایستاد

محبت رزمنده فاطمیونی به اسیر داعشی

یکی از رزمنده‌ها از شهادت بچه‌ها خیلی ناراحت می‌شد، می‌گفت اگر داعشی‌ها را بگیرم سرشان را می‌برم. در یکی از عملیات‌ها یکی از داعشی‌ها را به اسارت گرفتیم. چیزی نگفتم و اجازه دادم هرکار می‌خواهد بکند تا ببینم واقعا این کار را می‌کند و دلش را دارد یا نه. یه نگاه به اسیر کرد بعد سهمیه غذایش را به او داد. سیگار داد و آب هم داد. گفتم پس چرا سرش را نبریدی؟ گفت نه، سنت حضرت علی(ع) نیست که اسیر را اذیت کنیم.

در زینبیه، یک قصاب سوری مغازه دارد. یکبار یکی از بچه‌ها گفت برویم این مغازه کار دارم. پول کمی که گاهی به عنوان تشویقی به بچه‌ها می‌دهند را به قصاب داد و گفت اضافه گوشت‌هایت را به اندازه این پول به سگ‌هایی که می‌آیند اینجا و گرسنه هستند بده. قصاب بغض کرد و گفت این کار فقط از امیرالمومنین(ع) و محبان او بر می‌آید. با اینکه بچه‌ها آنجا مشکل مالی دارند ولی او پولش را برای غذای سگ‌های ولگرد دور حرم داده بود.

پیام‌هایی به خاطر شجاعت شیرمردان فاطمیون

ارتفاع «کسب» در مرز ترکیه حدود 2 هزار متر ارتفاع داشت و به دست نیروهای داعش افتاده بود. حزب‌الله گفته بود گرفتن این منطقه کار ما نیست چون منطقه مرتفع و دشمن دید کامل دارد. کاری که حزب‌الله بگوید کار من نیست، هیچ کس دیگر توان انجام آن را ندارد. ارتش سوریه هم گفته بود ما نمی‌توانیم؛ اما بچه‌های فاطمیون قبول کردند عملیاتی را در این منطقه انجام دهند.

ابتدای عملیات شکست خوردیم و حتی سه شهیدمان را هم در آن منطقه جا گذاشتیم. فضای سنگینی ایجاد شده بود. نیروها بعد از عقب‌نشینی به دلیل شهدایی که جا گذاشتند با بغض به کوه نگاه می‌کردند. شهدایی که اسطوره‌های افغانستان بودند مثل شهید جاوید که دوره‌های تکاوری دیده و واقعا اعجوبه‌ای بود، یک تیر از چپ، یکی از راست یکی از وسط می‌زد و به جلو می‌رفت. هنوز هم گاهی که به او فکر می‌کنم به خاطر نبودنش غبطه می‌خورم. کسی به عقب‌نشینی فکر نمی‌کرد.

مرحله‌ی دوم عملیات را آغاز کردیم. به واقع اوج قدرت فاطمیون را یکی در دفاع تل قرین و دوم در حمله کسب دیدم. چنان بچه‌ها رسیدند بالای کوه که دشمن را غافلگیر کردند. نفر اولی که از داعشی‌ها تیر می‌خورد یکی از چپ یکی از راست نارنجک را در سنگر می‌انداختند. این عملیات آنقدر بزرگ بود که سید حسن نصرالله بعد از این عملیات پیام داد که دست نیروهای فاطمیون را می‌بوسم و حاج قاسم پیام داده بود دست و پای این رزمنده‌ها را می‌بوسم. دشمن هرچه سعی کرد منطقه را پس بگیرد نمی‌توانست. همان شب حمله کرد و تلفات سنگینی هم داد، اما نتوانست کوه را پس بگیرد.

داعشی‌ها نماز شب می‌خوانند

یک‌بار اسیری گرفتیم که اهل پاکستان و آموزش دیده توسط عربستان بود و از راه ترکیه به سوریه آمده بود. واقعا به اینکه اگر شیعه را بکشند به بهشت می‌روند اعتقاد و ایمان داشت. البته آدم‌هایشان مختلف است اما این اسیری که ما گرفتیم واقعا اعتقاد قوی داشت. درست مثل خوارج هستند قرآن، نماز و نماز شب می‌خوانند و برخی‌هایشان حتی حافظ قرآن هستند ولی از آن طرف سر بچه 6 ماهه را هم می‌برند.

البته در میان نیروهای دشمن جیش الحری‌ها به شعائر دینی اهمیت نمی‌دهند. آن‌ها نیروهای سکولار هستند که در اسرائیل و اردن تعلیم می‌بینند. ولی سر شبکه‌‌ی همه‌ی این‌ها یکی هستند و هزینه و بودجه را چند خانواده صهیونیست می‌دهند. بعضا زیر شاخه‌ها باهم مجادله دارند ولی سرشاخه یکی است. حتی نیروهای خودشان هم نمی‌دانند از طرف اسرائیل حمایت می‌شوند.
منبع: دفاع پرس