قاری مکش تو دست خود از دامن حسین
لطفش به هر دو ملک برایت کفایت است
یا:
برو آسودهخاطر باش قاری
که با حب علی ایمن ز ناری
یا این یکی:
ز هول روز قیامت مترس ای قاری
که دستگیر محبانش از وفا حسن است
شعرهایش را میسوخت و میساخت. حاج اکبر مولایی، مداحی که در اغلب منبرهایش شعری از قاری میخواند، هنگام غسل دادن بدن این شاعر گفته است: قاری شعری به من داد و وقتی آن را خواندم، دیدم خیلی جانسوز است. تحسینش کردم و او گفت که این شعر را یک شب تا صبح سوخته و با هر بیتش گریه کرده تا ساخته است.
چراغی که نباید خاموش شود
روضهخوانها، یک خصلت مشترک دارند. بانی مجالس قدیمی برایشان حکم کیمیا را دارد و به این راحتیها روضه خواندن در خانه او را ترک نمیکنند. لابد محمود قاری هم میدانسته که «ارباب چوب میزند» و چوب ارباب، خیلی محکمتر از چوب خداست! وقتی بزند، کسی نمیتواند از جایش بلند شود.
تا وقتی موتور گازی خسته، او را از خیابان 17 شهریور جنوبی و چهارراه ارج به محلههای دور میبرد، غمی نداشت. هرجا موتورش میکشید، به خانههای مردم میرفت و روضه میخواند، اما گویی بعد از آنکه آن مرکب وفادار از پا افتاد، مجبور بود به همه توضیح بدهد که چرا روضه آن پیرزن را ترک نمیکند.
بارها خانوادهاش به او گفته بودند که ما با یک وسیله نقلیه از جنوب تهران به روضهای در خیابان گرگان میرویم و صاحبخانه بابت زحمت شما فقط 500 تومان حقالقدم میدهد. در حالی که اگر قرار بود شما برای رفتن به آنجا ماشین میگرفتید، باید چند برابر این پول را خرج میکردید. عصبانی میشد همیشه. حتی داد میزد سر آنها که: «شما نمیفهمید! این پیرزن، بعدازظهر سماورش را آتش کرده، جلوی خانهاش یک پرچم کوچک آویزان کرده، به زنها خبر داده و منتظر است که من بروم به ارباب سلام بدهم، آن وقت شما از این حرفها میزنید؟» گاهی هم میگفت: «چراغ روضه امام حسین علیهالسلام در خانه آن پیرزن نباید خاموش شود.»
غنیترین مرد ایران!
خیلیها او را غنیترین مرد ایران میدانستند! درویش توانگری که به اعتقاد دوستانش در زمانه ما کمتر کسی از طبع روانی چون ذوق و استعداد او برخوردار است، اما هیچگاه سعی نکرد از این هنر، کلاهی برای خود دست و پا کند یا به دیگران فخر بفروشد.
سینه قاری، گنج بزرگ ادبیات بود و میگفت: «دفترچه شعر مداحان امروز را از آنها بگیرید تا ببینید چه کارهاند!»
قاری نه تنها بیشتر اشعار صائب را از حفظ بود که تمام کتابهایی که در کتابخانه او دیده میشود، در سینه داشت. او حتی درباره اهل بیت علیهمالسلام دست به تملق و زیادهگویی نمیزد و میگفت که روضه باید سند داشته باشد. برای همین بود که همه روایتهای معتبر را به شعر درآورده بود.
شاعر «بهار بیخزان» که میدانست شعرهای آن کتاب قدیمی را روی دست میبرند، میتوانست زندگیاش را با تجدید چاپ این اثر گرانسنگ تکانی دهد. وقتی او را به بداههسرایی میشناختند، میتوانست شعر پشت شعر بگوید و از یک زندگی معمولی و خانه فرسودهاش در جنوب شهر تهران خلاص شود، اما نگفت. کلماتی سرود که بر آیات و روایات سوار باشند و چیزی جز کلام خدا و معصومان نباشد.
مریض شعر!
شعر، نوک زبانش بود انگار! وقتی یک نفر به خانهشان میرفت، وقتی کسی را بعد از چندی میدید، وقتی با یک پدیده تازه مواجه میشود و هر وقت و هر وقت، یک تک بیت آماده داشت. فوری به کلمات نظم میداد و بیعیب و نقص میفرستاد روی ریل ناطقهاش! معمولاً در شعرهایش رگهای از طنز و شوخی دیده میشد، اما کسی شاید از این تک بیتهای محمود قاری نرنجیده باشد، بلکه شادمان کرده باشد آنان را که برایشان تک بیتی سروده است.
با این بضاعت و قریحه شاعرانه، شعرجو بود؛ حتی مریض شعر! برای گرفتن یک قصیده سفرها میکرد و خودش را به سرچشمهها میرساند. یکی از این سفرها به مقصد مشهد و به نیت دیدار با دکتر قاسم رسا، ملکالشعرای آستان قدس رضوی در سالهای دور انجام شد که خاطره آن شنیدنی است.
قاری به مطب دکتر میرود. از منشی نوبت میگیرد و مینشیند به انتظار. وقتی نوبتش میشود، پیش دکتر رسا میرود. آن وقت به این شاعر مشهدی لقب «ملکالشعرای آستان قدس رضوی» داده بودند و او شهرتی نزد اهل ادب داشته است. دکتر رسا میگوید: «بیماری شما چیست؟» و قاری با همان شوخطبعی همیشگی میگوید: «مریض شعرم!» بعد میگوید که فرسنگها راه آمده است تا قصیدهای را که رسا درباره امام هشتم سروده از او بگیرد.
رسا وقتی میبیند که با یکی از همقطاران خود روبروست، شوخطبعیاش گل میکند و میپرسد که قاری اهل کجاست و وقتی میداند که قاری، کاشانی است، بلافاصله میگوید: «با گلاب میآمدی تا با شعر بروی!»
اما شعر را به او میدهد و با احترام بدرقهاش میکند. این دیدارها و شعر طلب کردنها در شهرهای دیگر و با شاعران دیگر هم انجام شده که غیر از دکتر رسا، دیدار با صغیر اصفهانی در نصف جهان هم هست.
شاگردانی که از استاد جلو زدند
«شاعر نانوا» استادش بود. حبیبالله خباز کاشانی ـ که در فضای ادب آئینی به «خباز کاشانی» شناخته میشود ـ حکم پدرش را داشت. قاری علاوه بر او، با استاد حبیب چایچیان (حسان)، استاد سیدرضا مؤید، مرحوم استاد خوشدل تهرانی و مرحوم ژولیده نیشابوری بیشتر از سایرین رفاقت و رفت و آمد داشت. بعضی از اینها را فروتنانه استاد خود قلمداد میکرد و با همین تواضع، کسی را به عنوان شاگرد نمیپذیرفت.
خیلیها به خانه قاری میآمدند و تقاضا میکردند که استادیشان را قبول کند، اما قاری نمیپذیرفت. میگفت: «من هنوز به درجهای نرسیدهام که استاد کسی باشم. خودم هنوز شاگردی میکنم.» البته بعدها که آن شاگردان به شهرت بسیار زیادی رسیدند و سری در سرها پیدا کردند، هر وقت نظر قاری را دربارهشان میپرسیدند، میگفت: «آن کسانی که میخواستند شاگرد من باشد، از من جلو زدند و خودشان استاد شدند.»
لابد هرکس دیگری بود، از اعتبار آن مداحان مشهور خرج خودش میکرد و میگفت که اینها روزی شاگرد من بودهاند. کاری که قاری از آن پرهیز میکرد و درباره دیگران حسادت نداشت.
یکی از جملات قصار قاری در زمان حیاتش این بود: «غیبت نکن برادر! تازیانه میخوری آن دنیا.»
روضه قتلگاه را خوب میخواند
آنجا که سیدالشهدا علیهالسلام سر، روی خاک میگذارند و عبارت «الهی رضاً برضائک، تسلیماً لامرک ...لا معبود سواک» را میفرمایند، داغترین روضه محمود قاریزاده کاشانی بود. حتی این جمله امام حسین علیهالسلام را بارها در دوره بیماریاش در بیمارستان به زبان آورد. گاهی هم روضه امام موسی بن جعفر علیهالسلام میخواند و گاهی یک مصرع از شعرهای خودش را:
این شتر میخوابد آخر بر در هر خانهای!
یک عمر روضه رفته بود با موتور گازی نیمهجانش. یک عمر هم شعر گفته بود برای اهل بیت علیهمالسلام. دو کتاب داشت و یک شهر آشنا. تا دهم ماه رمضان همه روزهها را گرفته بود، اما ثلث ماه خدا که رفت، حالش دگرگون شد. از روضه عصر که به خانه برگشت، به خانواده گفت که سرگیجه دارد و انگار سقف خانه دارد روی سرش فرو میریزد. جرعهای آب نوشید تا فقط بتواند تا افطار روزهاش را نگه دارد. حاضر نشد روزه را بشکند.
سکته کرده بود. فرزندانش او را به بیمارستان سوم شعبان بردند و از آنجا به یک بیمارستان دیگر. گاهی به کمای خفیف میرفت و به هوش میآمد، اما در میان هوشیاری، وقتی میفهمید که نماز نخوانده، بلافاصله در همان حال، قامت میبست و نمازش را میخواند. حتی صبح روزی که درگذشت، نمازش را با اشاره خواند. لبش خشک و کامش تشنه بود و قبل از آنکه جرعه آبی به دستش برسانند، از دنیا رفت.»
حادثهای که میگفت، سرانجام بر در خانه او خوابید. اما این آخر قصه نبود. روز شنبه چهارم شهریور 1391، همه شهر از این اتفاق غمانگیز باخبر شدند و خودشان را به خیابان «ارج» در جنوب تهران رساندند. عصر همان روز، پیکر محمود قاری کاشانی به حسینیه خالدی در این محله رسید و با عزت در این حسینیه جاگیر شد.
شنبه شب، دهها نفر از هیئتیهای جنوب تهران در این حسینیه جمع شدند و در کنار بدن بیجان شاعر «بهار بیخزان» عاشورا خواندند. جمعیتی که برای تشییع او جمع شد، در حد یک آیتالله العظمی و مرجع تقلید بود. طوری که شاید محلههای جنوب شهر و حسینیه خالدی چنین جمعیتی به خود ندیده بود.
خیلی از مردم آن شب را تا صبح در کنار جنازه محمود قاری بیدار ماندند؛ قرآن خواندند و عاشورا. با اینکه شب شده بود، اما دسته دسته هیئتیها و مداحان میآمدند و عزاداری میکردند.
صبح روز بعد، آنها که از مرگ این شاعر و مداح 74 ساله بیخبر مانده بودند، اطلاع یافتند و خودشان را به حسینیه خالدی رساندند. مداحان زیادی از چهارگوشه تهران در آنجا جمع شدند تا شاهد غسل دادن شاعر کاشانی باشند. خیلی از مداحان شرق و غرب و جنوب تهران در این مراسم شرکت کردند و پیکر حاج محمود قاری را غسل و کفن کردند تا راهی «روضهالحسین» ـ قطعه اختصاصی مداحان ـ در بهشت زهرا شود.
یادگاریهای شاعر
غیر از دو کتاب پرفروش و ارزنده به نامهای بهار بیخزان و تجلی سعادت که به ترتیب در سالهای 1353 و 1371 منتشر شدند، حالا همه منتظرند تا خلف شایسته یک مداح را ببینند. این رسم جامعهای است که مرگ یکی از اعضایش را به نظاره مینشیند. هرچند همیشه اینطور نیست و یک روضهخوان و ذاکر اهل بیت علیهمالسلام، معلوم نیست آیا در خانوادهاش چنین بذری کاشته باشد یا خیر. همیشه در سرزمین مداحان، علیرضا و حمید بهاری (شاهحسین)، کمال عبدالوهابی، علی قنبری، محسن فرشچی، مهدی رضایی و ... عمل نمیآید. گاهی این زمین در جایی آنقدر حاصلخیز نیست که فرزندی از یک مداح به راه پدر برود.
در خانه حاج محمود قاری اما کسانی هستند که نام و آوازه پدر را زنده نگه دارند. هرچند هم علی و هم حسین قاری مداحی میکنند، اما محسن، بیشترین بهره را از پدر برده و پیشترها در جامعه مداحان، عبا روی دوشش انداختهاند.
محسن، این اواخر بیشتر از سایر برادرانش با پدرش مأنوس بود و او را به روضههایش میبرد. گاهی پیش برادرها میگفت: «حاج محمود کریمی چه خوب میخوانَد!» و آنها میگفتند: «حاج محمود قاری را دریاب که نزدیکتر به ماست.»
محسن قاری حرفهای زیادی دارد؛ اینکه نوحه میگوید و حالا حالاها فرصت میخواهد تا بتواند یک بیت از سرودههای پدرش را بگوید. شاعران نامدار و کارکشته زیادی با محمود قاری معاصر بودند، اما همانند او شعر نگفتهاند.
شاعران زیادی از تهران و کاشان از جمله احمد مشجری، متخلص به «محبوب» کاشانی برای او شعرهای خوبی گفتهاند. یادگاریهایی هم از قاری در قالب دستنویس باقی مانده که احتمال میرود در آینده نزدیک سر و سامانی بگیرد و کتاب سوم شاعر پس از مرگ او روانه بازار شود. شاید آن کتاب، چنین نامی داشته باشد: «بهار خزاندیده».
سوگنامهای برای قاری
مپرس از من دلخسته بیقراری را
فغان و گریه و شور و نوا و زاری را
چگونه شرح توان داد با هزاران درد
به پیش غمزدگان درد سوگواری را
غم زمانه به صد سوز و ساز در گذر است
که نیست قدرت و یارای غمگساری را
چگونه صبر توان کرد درد و داغ فراق
چگونه شرح توان داد مرگ «قاری» را
بگو چگونه تحمل کنم که میبینم
خزان گرفته گلستان نوبهاری را
غم فراق به تاراج برده تاب مرا
قفس گرفته نوای خوش قناری را
دگر نمیشنود گوش جان من هرگز
نوای دلکش «یا ربنا»ی قاری را
دلم ز خنجر غم شرحه شرحه خواهد بود
علاج مینتوان کرد زخم کاری را
ادیب و شاعر و مداح اهل بیت رسول
که داشت وقت سخن گفتن استواری را
مرید و مخلص و منقاد اهل بیت که داشت
مدال نوکری و حسن خاکساری را
دریغ دست قضا و قدر دوباره برید
ز ریشه نخل تنومند پایداری را
به اشک و درد درون، صالحی سرود که مرگ
به خاک تیره مکان داد جسم قاری را
شعر از: حسن صالحی خمینی
* حمید محمدی محمدی