کد خبر 492699
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۳۹۴ - ۰۰:۴۰

زانوانم سست شد. کم مانده بود بر زمین بشینم. پرسیدم :«چی گفتی؟!» دریافت که بی خبر بوده ام. پیشانی اش پر از عرق شد و بی کلامی دیگر رفت. گوشه ای خلوت جستم و دقایقی گریستم. سپس وضو گرفتم و به آسایشگاه بازگشتم. هر چه گشتم، مهندس را ندیدم. از دیگران پرسیدم، برخی منکر شدند، بعضی هم گفتند خبرمان موثق نیست.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: یکی از رفقا را که دچار بیماری روانی شده بود، به بغداد بردند و دو ماه بعد آوردند. پیش از این با هیچ کس هم کلام نمی شد. چند بار هم خود را با تیغ زده بود. روزی نزد من آمد و پرسید: «چند تا پسر داری ؟»

-دو تا .

-نام پسر بزرگت چه بود و چه می کرد؟

-اسمش امیر و کلاس دوم راهنمایی بود.

-بعد از اسارت شما ممکن است به جبهه آمده باشد ؟

-باشناختی که از او دارم، بعید است یک روز هم در خانه نشسته باشد.

-ممکن است عضو بسیج یا سپاه شده و به جبهه آمده باشد؟

-نمی دانم.

   نامه ای پیش تر از امیر دریافت کرده بودم که به رمز نوشته بود: «در خدمت آقای رضایی کار می کنم.»

 ناگاه، از این که چنین به صراحت پرسش هایش را پاسخ می دادم، ترسیدم، این سئوالات، از آدمی با آن سابقه ی بیماری بعید می نمود؛ چنین حساب شده. آخرین سئوالش این بود: «فکر نمی کنی امیر شهید شده باشد؟»

-نمی دانم ؛ اما منتظر شنیدن خبر شهادتش هستم. غیر ممکن است جنگ این همه طول کشیده و او به جبهه نیامده باشد! البته تا حالا چند نامه به دستم رسیده که در یکی نوشته بود ترکشی به سر امیر اصابت کرده و در بیمارستان بستری است؛ ولی من منتظر شنیدن خبری قطعی هستم.

   پیش از رفتن، از او پرسیدم: «مگر شما چیزی از کسی شنیده ای؟ خدا توان شنیدن خبر شهادت هر دو فرزندم را به من داده؛ اگر چیزی می دانی، بگو!»

    نه، چیزی نشنیده ام. همین طوری خواستم چیزی بگویم و بپرسم.

گفت و رفت.

سالی بعد، درست ده روز پس از اشغال کویت توسط عراق، شش نفر از هم بندی های اردوگاه موصل را نزد ما آوردند. آن شب، به نقل خاطره گذشت؛ خاطره از موصل و دو ماه زندان در بغداد. صبح فردایش، با مهندس هاشمی، یکی از تازه آمده ها، در حال قدم زدن بودیم که ناگاه گفت :«شما خبر شهادت امیر را چطوری شنیدی؟»

زانوانم سست شد. کم مانده بود بر زمین بشینم. پرسیدم :«چی گفتی؟!» دریافت که بی خبر بوده ام. پیشانی اش پر از عرق شد و بی کلامی دیگر رفت. گوشه ای خلوت جستم و دقایقی گریستم. سپس وضو گرفتم و به آسایشگاه بازگشتم. هر چه گشتم، مهندس را ندیدم. از دیگران پرسیدم، برخی منکر شدند، بعضی هم گفتند خبرمان موثق نیست.

گشتم تا هاشمی را پیدا کردم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: «شما بشارت شهادت امیر را دادی . از این به بعد ، شما را بشیر صدا می کنم . شما هم لطف کن و جزئیات شهادت امیر را برایم بگو.» پنج همراه مهندس هم که دیدند کار از کار گذشته ، چنین گفتند: «شما را که از اردوگاه موصل ۳ بردند، یکی از بچه ها رفت بیمارستان موصل . در آنجا ، یکی از اسرای موصل ۴ را دیده و او گفته بود: «نامه ای به دست ما رسیده که در آن نوشته :امیر مرادی ، فرزندیعقوب، شهید شده است .»

   خبر به سرعت در اردوگاه پیچید. دوستان، یکایک برای عرض تبریک و تسلیت می آمدند و من، در آن غربت، پذیرایشان بودم. شب آمد. یکی از دوستان، اشک ریز آمد و گفت :«ما از یک سال قبل خبر داشتیم امیر شهید شده؛ اما این طور صلاح دیدیم که به گوش شما نرسد.»

-شما که از روحیه ی من خبر داشتی و می دانستی مشتاق شهادت خود و فرزندانم هستم، بهتر بود همان موقع می گفتید!

   فردا ، به امر حاج آقا ابوترابی ، محفل یاد بودی برای گرامی داشت یاد امیر برگزار شد. روز بعد ، مأموران صلیبی به اردوگاه آمدند.دو نامه داشتم ؛ یکی ، چهارده ماه قبل و دیگری هشت ماه پیش نوشته شده بود. نامه ی اول را اسیری نوشته بود که دو سال پیش از این آزاد شده بود؛ دومی را هم یکی از بستگان. هرچه به عکس میان نامها خیره شدم، نشناختم شان. از روز جدایی مان هشت سال می گذشت. به پشت عکس ها نگاه کردم؛ یکی مال امیر و دیگری مال عباس مرادی بود. اشک در چشمانم حلقه زد. با چشمانی خیس ، نامه ی اول را خواندم:

«بسم الله الرحمن الرحیم. برادر مرادی سلام علیکم. امیدوارم حال شما خوب باشد. از آنجایی که خود اسیر بودم و می دانم خواسته ی اسرا این است که از وقایع خانواده اطلاع داشته باشند ، بر عکس خانواده ها که وقایع را کتمان می کنند ، با توجه به شناختی که از شما دارم، با صراحت برایت می نویسم که امیر در تاریخ ۱۲/۱۲/۶۵ در عملیات تکمیلی کربلای ۵ و در منطقه ی شلمچه شهید شد.ضمناً آن شهید، ملبس به لباس مقدس سپاه و عضو اطلاعات عملیات لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود. والسلام.»

عکس امیر را به برادری دادم تا طراحی زیبا برایش تهیه کند. او هم بالای تصویر امیر نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم» ؛ سمت راست :«الا ان وعد الله حق»؛ و سمت چپ :«انا لله و انا الیه راجعون»

و اما نامه ی دوم ، خبر از عقد دخترم زهرا می داد. نامه ای چنین ؛ نامه ای چنان. بین این دو واقعه ، سه سال فاصله بود و من در یک روز خبر هر دو را دریافت کرده بودم ؛ این هم از عجایب اسارت.

   بدین رو ، نامه ای برای همسرم نوشتم و شهادت امیر و عقد زهرا را یک جا به مادرشان تبریک گفتم . دو برگه سفید برای نوشتن نامه در اختیارمان گذاشته بودند. تصمیم گرفتم یکی را برای مادرم بنویسم که پیش تر نوشته بودند بیمار است . نامه ام را چنین آغاز کردم:

« بسم الله الرحمن الرحیم. خدمت مادر عزیزم، حاجیه خانم …» هرچه کردم، نام مادرم را به خاطر نیاوردم . قلم را بر زمین نهادم. از آن هنگام شب تا نماز صبح هم هر چه تأمل کردم، به یادم نیامد. بارها دوستان آمدند و پرسیدند:«چی شده امشب بیداری و فکر می کنی ؟»

-چیزی نیست؛سرم کمی درد می کند.

پیش از نماز صبح ، دو رکعت نماز به نیت یادآوری نام مادرم خواندم. پس از نماز بلافاصله به یادم آمد که نوشتم تا دوباره فراموش نشود.

راوی: آزاده یعقوب مرادی /سایت جامع آزادگان