گروه جهاد و مقاومت مشرق: مدتی گذشت تا اردوگاه وضع مناسب خودش را پیدا کرد. هر روز که می گذشت، قوانین جا افتاده تر می شد و نیاز کمتری به تذکر پیدا می شد. در یکی از همین روزها، رضا برخلاف معمول گذشته، خوشحال و سرحال، از دفتر فرماندهی اردوگاه بازگشت. کنار دیوار لم داده و نگاهم به زخم های پایم بود که نگهبان در را پشت سرش بست و قلاب ها را چفت هم کرد.
یک راست سراغ حاجی رفت و کنارش، مشغول گفت و گو شد. چهرهء حاجی، هر لحظه بازتر می شد و نشان می داد رضا در اجرای مأموریت موفق بوده است. کسی نمی دانست چه خبر است و چه امتیازی به ما داده اند. ظهر که شد، رضا دست یکی از بچه ها را گرفت و از ما خواست، در نقطه ای از سوله، آماده باشد. به بقیه هم اشاره کرد جمع شوند.
افراد که جمع شدند، در کمال ناباوری اعلام کرد اجازهء برپایی نماز جماعت را گرفته و از کسی که انتخاب کرده بود، خواست آرام اذان بگوید. تا آن روز، موقعیتی پیش نیامده بود تا با خیال راحت، نمازشان را بخوانند و من به تماشای بنشینم، بنابراین، خوشحال به سویش رفتم تا به او تبریک بگویم: «می خواید نماز جماعت بخونید؟»
صدای مؤذن که بلند شد،لحظه ای خیره مرا نگریست و بی آنکه جوابی بدهد،به سویش دوید. مقابلش که رسید، چیزی در گوشش گفت که مؤذن به خروش آمد. قیافه اش نشان می داد دلش می خواهد جوابی بدهد، اما ناچار به تحمل است. لذا بی آنکه چیزی بگوید، به ادامهءاذان پرداخت. رضا دوباره به طرفش هجوم برد: «چرا داد می زنی؟ مگه نمی گم آروم تر؟»
مؤذن، ابروهایش را به هم کشید و کمی صدایش را پایین آورد، اما هنوز دل خواه رضا نبود: «جون مادرت یواش تر. داد نزن.»
مؤذن لج کرد و صدایش را بلندتر کرد. رضا التماسش کرد و از او خواست آرام باشد. اما گوش مؤذن بدهکار این حرف ها نبود. رضا مستأصل و درمانده،دنبال کسی می گشت تا کمکش کند که حاج آقا زمانی از راه رسید و رضا را به آرامش دعوت کرد:«چه کارش داری؟ نترس. بذار بلند بلند اذان بگه.»
مؤذن،با شنیدن حرف حاجی دل شیر پیدا کرد و بندهای آخر را بلندتر خواند.رضا هم دندان هایش را با حرص،روی هم فشار داد.
رضا که آرام تر شد،سؤالم را دوباره از او پرسیدم.نگاهی به مؤذن انداخت وگفت:«نه بابا،فقط اجازه دادن برای نماز،آروم اذان بگیم.»
جوابش خارج از حد انتظارم بود و متوجه شد:«چیه؟!تو چرا این قدر آتیش ات داغ تر از ماست؟» حرفی برای گفتن نداشتم. جوابش مثل این بود که بگوید مگه فضولی.
دنبال راهی بودم تا خود را از آن هوای سنگین که به سختی قادر به تنفسش بودم، نجات دهم. هنوز چند قدم برنداشته، رضا صدایم کرد.
-چی شد؟ناراحت شدی؟!
-نه بابا.بالاخره باید به خودم بیام.جای من همین مقدار کوچیک روی پتوست. من مال دنیای شما نیستم.
-این حرفا چیه می زنی مؤمن؟ ما حالا، حالاها با تو کار داریم.
تصدیق گفته اش، حرفی بود که یکی از دوستان با صدای بلند گفت: «سورن،با رضا برید پیش آقا زمانی،کارتون داره.»
اولین بار بود آن قدر نزدیک و صمیمی،با آقای زمانی برخورد می کردم.گویا قبلاً هماهنگی هایش را با رضا کرده بود.همین که اطراف مان خلوت شد،ازرضا پرسید: چی شد؟پس چرا این دست، اون دست می کنی؟ وقت می گذره،بلند شید برید دنبال کار .به بقیه هم بگو صف ببندند.»
رضا معطل نکرد وهمراهش به طرف در سوله رفتم.
«سورن،می خوایم نماز جماعت بخونیم.حاج آقا زمانی خواسته به زحمت گردنت بندازیم.»
بعد پنجرهءکوچک روی در سوله را نشانم داد.از میان درز باریک قاب آهنی، تا دفتر اردوگاه به راحتی دیده می شد. نگهبان ها در پی انجام مسئولیت ها، در رفت و آمد بودند. تعدادی هم زیر آفتاب نیمه جان، کنار دیوار لم داده و مشغول صحبت بودند. چیزی برای دلواپسی نبود.
«مواظب بیرون باش،هروقت احساس خطر کردی،سریع حاجی رو خبر کن.»
ترس از عراقی ها نبود که بدنم را به لرزه انداخت،اینکه از یک درز چند میلی متری باید مواظب جلاد می بودم تا بیش از هزار نفر مسلمان نمازشان را بخوانند،وحشت آور بود.چند بار دیده بودم استوار و سربازانش،حتی به کسانی که به تنهایی نماز می خواندند،یورش برده و چه بلایی سرشان آورده بودند. حالا با قبول این مسئولیت، اگر پلک می زدم،ممکن بود نتوانم از بروز خطر جلوگیری کنم. نتیجه اش هم معلوم بود و دردش همان دم، گریبانم را گرفت.
مؤذن صورتم را غرق بوسه کرد و حاجی برایم دست تکان داد.وضع و حال همه،حتی بیماران،به طرز محسوسی تغییر کرده بود.صلوات های پی در پی و آرام،روی تک تک سلول هایم اثر می گذاشت.چیزی از کلمات مؤدن آذری زبان نمی شنیدم.چشمانش دریای اشک بود.در حالی که قلبم به شدت می تپید،جواب دوستان را دادم و حواسم را به بیرون دادم.
از خودم راضی بودم. تمام روز،عطر خاصی را حس می کردم.توی نگاه بچه ها،نمرهء بیست موج می زد وهرلحظه غرورم پربارتر می شد.وقتی هم رضا پتوی گرمش را رویم انداخت،کارنامهءعمل آن روزم را با نمرهءعالی بست.
خستگی مهلت نداد تا از رضا تشکر کنم.خواب راه چشمانم را بست.در عالم رؤیا هم چشمانم را چون عقاب به عراقی ها دوخته بودم تا دوستانم دمی با خدا راز ونیاز کنند.
راوی: آزاده سورن هاکوپیان / سایت جامع آزادگان
کد خبر 492788
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۴ - ۰۰:۲۸
اولین بار بود آن قدر نزدیک و صمیمی،با آقای زمانی برخورد می کردم.گویا قبلاً هماهنگی هایش را با رضا کرده بود.همین که اطراف مان خلوت شد،ازرضا پرسید: چی شد؟پس چرا این دست، اون دست می کنی؟ وقت می گذره،بلند شید برید دنبال کار .به بقیه هم بگو صف ببندند.»