تمام طول مصاحبه حتی آنجا که "حجت" از شهادت ابوحامد و برخی ناملایمتی هایی که تمام سال ها بر افغانستانی های مهاجر رفته سخن می گفت لبخند بر لبانش جاری بود. چند ماه بعد درست در ایام محرم زمانی که خبر شهات "رضا خاوری" را شنیدیم اولین نکته ای که به خاطرمان آمد همان لبخند دلنشین مبارز افغانستانی سوریه بود. در زیر مصاحبه "زینب خاوری" تنها خواهر فرمانده شهید "محمدرضا خاوری" را می خوانیم.
در ابتدا کمی از برادرتان بگویید.
محمدرضا هشتمین روز از آذرماه سال 58 به دنیا آمد که مصادف با روز تاسوعا بود. در محله ای از محله های حومه ی شهر مشهد. در همین مشهد هم تحصیلات ابتدایی رو ادامه داد. پدربزرگ و بستگان پدری خانواده ای روحانی بودند و محمدرضا هم اولین فرزند پدر و مادرم بود.
پدر و مادرم زمانی که در افغانستان زندگی می کردند به خاطر جنگ شوروی و اوضاع نامساعد کشور و نبود امنیت بعد از اینکه در ایران انقلاب شد به ایران مهاجرت کردند و تا سال 73 در ایران ماندند. من، محمدرضا و دو برادر دیگرم هم در ایران متولد شدیم. محمدرضا تا مقطع راهنمایی در ایران درس خواند. سال 73 به واسطه تصمیمات دولت ایران کلیه مهاجران اخراج شدند و ما با وجودی که افغانستان به طالبان حمله کرده بود مجبور به بازگشت شدیم. محمدرضا که از دوران مدرسه با بسیج و هیئت های مذهبی آشنا بود و در این حال و هوا رشد کرده بود فضای افغانستان برایش ناسازگار بود به همین دلیل 1 سالی را به سختی زندگی کرد و بعد از آن به ایران برگشت.
به پدر و مادرم گفته بود جو افغانستان را نمی توانم تحمل کنم ولی چون پدر و مادرم مجبور بودند بمانند محمدرضا تنها برگشت. چند سالی از محمدرضا بی خبر بودیم تا اینکه وضعیت افغانستان و حملات طالبان بیشتر شد و ما مجبور شدیم دوباره به ایران برگردیم و بعد از برگشتمان فهمیدیم محمدرضا عضو سپاه شده است و تمام مدتی که در ایران حضور داشت دوره های نظامی گذرانده و چون اهل مطالعه بود تمامی کتاب های شهید مطهری، امام خمینی(ره) و شهید بهشتی را مطالعه کرده و عاشق خط فکری اینها شده بود. از نظر اعتقادی هم بسیار تغییر کرده و محکم تر شده بود وقتی رضا را بعد از چند سال دیدیم کاملا این تغییر را متوجه شدیم.
آموزش های نظامی را کجا دوره دیدند؟
از مدارکی که بعدها در خانه پیدا کردیم فهمیدیم رضا اطلاعات نظامی خیلی خوبی داشت، مخصوصا در اطلاعات عملیات و شناسایی دوره ها را به خوبی گذرانده بود.
بعد از چند سال و آموزش دوره های نظامی، زمانی که جنگ افغانستان به اوج خودش رسیده بود و تا زمانی که ناتو به افغانستان بیایید رضا به افغانستان رفت و در اردوی ملی افغانستان مشغول به کار شد. اردوی ملی فضایی همچون ارتش را داشت و عملیات هایی را مدیریت می کردند. ولی بعد از مدتی که فهمید شعارهای گروه با رفتارها یکی نیست از گروه خارج شد با وجودی اینکه زمان ورود به اردوی ملی جایگاه خوبی داشت و زندگی مناسبی در انتظارش بود گروه را رها می کند و به ایران برمی گردد.
از چه زمانی با ابوحامد آشنا میشود؟ چون شنیده ایم با ابوحامد ارتباط نزدیکی داشتند.
در همان افغانستان با ابوحامد آشنا می شود. ابوحامد، رضا و تعداد دیگری از مجاهدان در افغانستان باهم آشنا شدند. کسانی که بعدها با ورودشان به ایران به عنوان مهاجر عادی زندگی کردند و مشغول به کار شدند.
شهید رضا خاوری از اولین نیروهایی فاطمیون بودند. کمی از ورود ایشان به فاطمیون بگویید
زمانی که جنگ 33 روزه لبنان شروع شد ابوحامد و رضا خیلی دلشان می خواست در جنگ شرکت کنند ولی امکانش نشد بعد از این بود که به فکر تاسیس یک هیئت افتادند و اوایل سال 90 بود که هیئت را تاسیس کنند و هیئت "متوسلن به حضرت رقیه" به عنوان یکی از هیئات مذهبی مشهد ثبت شد. از همان زمان برنامه های مذهبی مثل برگزاری دعای ندبه و زیارت عاشورا در هیئت برقرار بود و بعد هم که با آغاز جنگ سوریه اقدام به تشکیل "فاطمیون" کردند.
به شخصه شاهد بودم در بین گروه اولی که می خواستند به سوریه اعزام شوند قرار بود رضا به عنوان مسئول گروه برود. ولی اتفاقی که افتاد مادرم از ماجرای اعزام باخبر شده بود و برادرم هم گفته بود که فردا صبح حرکت می کند و مادر تمام شب رضا را در اتاق زندانی کرد و حتی گوشی اش را گرفت، گفت راضی به رفتنت نیستم. رضا از پرواز جا ماند و نرفت. تمام مدتی هم که در اتاق زندانی شده بود فقط می خندید و می گفت حداقل گوشی را بدهید که به ابوحامد خبر دهم نمی توانم همراهشان باشم. همین شد که گروه اول به سرپرستی ابوحامد به سوریه رفتند و چند ماه بعد گروه دوم به فرماندهی رضا به سوریه اعزام شد. برنامه ریزی شده بود تا گروه اول ب سرپرستی رضا به سوریه اعزام شود و ابوحامد اایران بماند و مابقی کارها را انجام دهد و در صورت موفقیت گروه های بعدی اعزام شوند. بعد از1 ماه خبر رسید که رضا از ناحیه ساق پا مجروح شد. بعد از مجروحیتش تا آخر سال نتوانست به سوریه برگردد چون 4 بار عمل کرد تا توانست روی پایش بایستد.
خانواده با رفتن شهید خاوری به سوریه مخالف بودند؟
خانواده ما با قضیه سوریه مخالفتی نداشتند و اتفاقا موافق رفتن رضا به سوریه هم بودند اما چون گروه اولی بود که قرار بود بروند و پیش زمینه ی فکری از کشورهای عربی نداشتیم تنها مادرم می گفت که آنجا کشور غریب است و فضا فرق می کند و از این بابت نگران بود.
نظر شهید درباره سوریه و فاطمیون چه بود؟
می گفت این جنگ، جنگ یه عده ای از سوری های مخالف دولت بشار اسد نیست، بلکه جنگ دشمنان اسلام، صهیونیزم جهانی و عربستان سعودی و آمریکا و...علیه اسلام و تشیع و امام زمان است و از قول "سید ابراهیم" می گفت: ما متصل به ظهوریم ان شاءالله. وقتی بهش می گفتم جریانی که شما در سوریه رقم میزنید از نشانه های ظهور است و به امید خدا ظهور نزدیکه خیلی ذوق میکرد و به وجد میامد و میگفت ان شاءالله.
خیلی از سوریه حرف نمی زد فقط می گفت جنگ شهری با جنگ افغانستان فرق می کند و خیلی سخت تر است. بیشتر از نیروهای فاطمیون حرف می زد که اگر تجهیزات خوبی داشته باشند و روی عقاید بچه ها کار ویژه شود بچه های افغانستانی خوب می توانند بجنگند.
محمدرضا اولین مجروح فاطمیون بود کسی تا آن موقع نه شهید شده بود و نه مجروح، بعد از اینکه به ایران برگشت تازه اولین شهدای فاطمیون مثل شهید عظیم واعظی، امیر مرادی و سید حسین حسینی را آوردند. زمان تشییع پیکر شهید حسینی من پشت در اتاق عمل منتظر رضا بودم. این دو همدیگر را از زمان جهاد افغانستان می شناختند.
شهید حسینی را دیده بودید؟ کمی از ایشان بگویید
شهید حسینی بسیار ادم مهربانی بود هر تجربه ای داشت در اختیار همه می گذاشت. زمان مجروحیت رضا همراه با بچه هایی که از مرخصی برمیگشتند به دیدن برادرم می آمدند. بعد شهادتش برادر دیگرم هر وقت به بهشت رضا(ع) می رویم کنار مزار شهید حسینی خیلی گریه می کند جوری که حتی برای شهادت برادر خودش هم اینطور گریه نکرده.
چطور شد که بار دوم توانستند به سوریه بروند؟
دفعه اولی که قرار بود به سوریه اعزام بشود چیزی به ما نگفته بود فقط می دیدیم لیستی دارد و مدام با بچه های افغانستانی شبانه دیدار می کند. برای اعزام به سوریه شک کرده بودیم سوال هم کردم که میخواهید کار نظامی انجام دهید؟ که جواب داده بود نه قرار است کار فرهنگی کنیم. بعد از مدتی خبر داد که برای دفاع از حرم می رود.
دفعه دوم بدون اطلاع صبح بیدار و شد به بهانه رفتن به سرکار به سوریه رفت. یک ماه بعد دوستانش تماس گرفتند و خبر دادند که مجروح شده.
خاطره از شهید به یاد دارید که با مرور آن حال و هوایتان را عوض کند؟
یک خاطره ی خوبی که همیشه در ذهنم هست و تاثیر زیادی هم روی من داشت زمانی بود که به خاطر مجروحیتش در بیمارستان بستری شد. بار اول جراحی پلاتین توی پاهایش کار گذاشته بودند و دفعه بعدی پلاتین را درآوردند و دوباره گذاشتند.
بار اول عمل حالش خوب بود و می گفت و می خندید، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. برای عمل جراحی دوم من همچین صحنه ای را انتظار داشتم. مدت زمان عمل خیلی طول کشیده بود و تا به بخش بیاید سه ساعتی طول کشید وقتی بیرون آمد خیلی ترسیده بودم، اصلن حال خوبی نداشت تا به آن روز گریه و ناله اش را ندیده بودم، صبر و تحمل زیادی داشت اما اینبار با حالت بغض و گریه ناله می کرد.
رفتم به دکترها اطلاع دادم که مسکن بزنند و کاری کنند که گفتند مسکن زدیم ولی چون عمل سخت بوده باید تحمل کند. تا اینکه یکی از دوستانش به نام سید حکیم که خودش هم در همان بیمارستان بستری بود وقتی حال رضا را دید خودش را به کنار تخت رضا رساند و زیر گوشش گفت: گریه نکن، فقط بلند بگو "لبیک یا زینب". حال رضا اصلا خوب نبود. چشمهایش را بسته بود و به سید می گفت کاری با من نداشته باش و برو. خود سید شروع کرد به گفتن "لبیک یا زینب" بعد از چندبار تکرار دیدم هر دو باهم شروع کرده اند و می گویند "لبیک یا زینب". من گریه ام گرفته بود. یک دقیقه نشد که دیدم رضا آرام شده. با وجودی که تا آن زمان مخالفتی با بحث سوریه نداشتم و میدانستم رضا کار درستی انجام می دهد ولی اعتقاد قلبی نداشتم بعد از این ماجرا اعتقاد قلبی پیدا کردم و دفاع از حرم حضرت زینب(س) به عنوان یک تکلیف معنوی دیدم.
نظر شهید خاوری درباره ابوحامد چه بود؟
شهید ابوحامد و رضا از زمان جهاد افغانستان باهم دوست بودند و حتی همدیگر را به اسم کوچک صدا می زدند. می گفت شهادت ابوحامد برایم خیلی سخت بود.
بسیاری از مهاجرین مشغول زندگی و خرج و مخارج خود شدند خیلی ها اصل ولایت فقیه را با سیاست های دولت و بعضا مشکلاتشان یکی می کنند ولی رضا و ابوحامد به اصل ولایت فقیه ایمان داشتند. دفعه آخری که باهم صحبت می کردیم رضا می گفت من ابوحامد را قبول داشتم چون ولایت را قبول داشت. ابوحامد اگر در سوریه چیزی می خواست بخرد از جیب خودش خرید می کرد و از هزینه های لشکر استفاده نمی کرد و خیلی روی این موضوع حساس بود.
رضا بسیار ابوحامد را دوست داشت. میگفت حاجی با بچه ها بسیار مهربانانه و صبور رفتار می کرد مخصوصا که نیروهای رزمنده از هر قشر و سنی هستند و هرکس رفتار خاص خودش را می طلبد، رضا خوشحال بود که حاجی با همه مثل خودش رفتار می کرد و زود رفیق می شد و از این طریق روی عقیده و ایمان بچه ها کار می کرد و به سمت راه درست میکشاند.
پیش بینی شهادت برادر را داشتید؟
الان که بیشتر فکر می کنم میبینم دفعه آخری که میخواست به سوریه برود همه چی واضح بود که شهید می شود ولی ما متوجه نبودیم. قبل از رفتن به شوخی گفتم وصیت نامه نوشتی کجا گذاشتی که اگر شهید شدی پیدا کنیم. گفت وصیت ننوشته ام چون افراد خوب مثل ابوحامدف فاتح، رضا اسماعیلی و عارف رضایی که روحانی بود شهید می شوند، من که لیاقت ندارم. با این همه سری آخر با اکثر دوستانش خداحافظی کرد و حلالیت طلبیده بود. به کسی بدهکاری نداشت ولی توی وسایل شخصی اش برگه هایی را پیدا کردیم که نشان می داد پول زیادی به دیگران قرض داده بود.
آخرین اس ام اسی که از برادر دریافت کردم روزی بود که می خواستند به حلب اعزام شوند، نوشته بود سلام آبجی، من نزدیک فرودگاهم، به حلب می رویم سفره ای پهن است میروم که به حاجی برسم. من پاسخ دادم خدا به همراهت فرمانده، خدانگهدار.
وصیت خاصی به خواهرش نداشت؟
وقتی به مرخصی آمده بود چند چیز شخصی گفت اینکه حتمن هر شب قرآن بخوان. خیلی روی نگاه به نامحرم حساس بود و توصیه می کرد که ارتباطی با نامحرم نداشته باشم اتفاقا ان زمان تعجب می کردم که چرا این حرفها را می زند؟!
محمدرضا همیشه میگفت که مثل حضرت زینب (س) باش که جلو چشمانش برادرش حسینش را شهید کردند ولی مقاومت کرد . صبور بود. بعضا خانواده های شهدایی که موقع تشیع خیلی ناآرامی میکردند رو بهم نشان می داد و می گفت که اینجوری نباش، امانت خداییم و خدا هر وقت بخواهد امانتش را پس میگیرد، باید راضی به رضای پروردگار بود.
مورد دیگر اینکه می گفت فقط صرف دانشگاه و جزوه نویسی و خواندن درس برای امتحان و نمره گرفتم به دانشگاه نگاه نکن سعی کن از آموخته هات استفاده کنی و به کار بگیری .می گفت دنبال کارهای اقتصادی و تولیدی باش.اگر تولید داشته باشیم اقتصاد کشور درست میشه.
خودش همیشه برنامه ریزی داشت. تک تک کارهایش را مینوشت و انجام میداد. ریزبه ریز مخارجش را یاداشت می کرد. همیشه به شوخی می گفت به حسابت برس قبل اینکه به حسابت برسند و مهمتر از همه یک حرف حضرت آقا را خیلی تکرار میکرد. نقل به مضمون اینکه به گفته مقام معظم رهبری یک سرباز یا منتظر واقعی شهادت طلب نیست. صرفا هدفش شهید شدن نیست اما هر لحظه آماده شهادت است، همیشه این حرف را میگفت و تاکید می کرد که خواسته الان من شهادت نیست. انشاءالله بعد از آزادسازی فلسطین اشغالی و نابودی اسراییل و ظهور آقا، آخه من جاده صاف کن حضرتم!
و صحبت آخرتان...
زندگی محمدرضا، سوریه رفتن و شهادتش هیچ کدام اتفاقی نبود. وقتی محمدرضا هشت ساله بود مادرم 7 سالی باردار نمی شد هرچه دکتر می رفتند باردار نمی شد. پدر و مادر دلشان می خواست دختری داشته باشند و محمدرضا هم دلش خواهری همچون حضرت زینب(س) می خواست. بعد از 8 سال من به دنیا آمدم و پدر و مادرم اسمم را گذاشتند آرزو. محمدرضا ی 8 ساله با اینکه سنی نداشت خیلی ناراحت می شود که چرا اسمم را آروز گذاشتند. پدر و مادر قبول می کنند تا هر اسمی را که رضا می خواهد رو من بگذارند و برادرم اسم "زینب" را انتخاب می کند. به حضرت زینب(س) و خانم فاطمه زهرا(س) علاقه عجیبی داشت مخصوصا اسم گردانش را "الزهرا" گذاشت. با اینکه گفته بودند باید اسامی گردان به نام شهدای فاطمیون باشد ولی چون علاقه خاصی به حضرت فاطمه داشت نام گردان را به نام زهرا(س) گذاشت.