کد خبر 497065
تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۳۹۴ - ۱۵:۰۶

حالا اربعین نزدیک است و سید نه به خانه! که به صاحب خانه رسیده است...این قصه ی بچه های انقلاب است....نسل انقلاب...نسل معمایی وشگفتی ساز.

 گروه جهاد و مقاومت مشرق؛ امروز سه شنبه،هفتمین روز تشییع پیکر مطهر "شهیدسید اسماعیل سیرت نیا" است. درکشاکش و غوغای رسانه ای داخلی و خارجی، شهدای مدافعان حرم ،نسیم وار می آیند و بدون اینکه بفهمیم ،زندگیمان را طراوت می دهند و به عطر شهادت تر و تازه می کنند،البته تاحدی امنبتش را احساس می کنیم،اما حکایت این شهدا، فراتر از این تصورات است که بماند!

یک.درست روز یکشنبه بود،درجلسه ای نشسته بودم. پیامکی برایم آمد:
سلام! دیروز ازلاذقیه پرواز کرد: "سیداسماعیل سیرت نیا"!!! باورم نشد،جواب دادم :
سیرت نیا خودمون؟؟! جواب آمد:در الحاضرشهید شده،در گردان الزهرا(س) بود.یک ترکش خورده به پهلوش،یکی هم به سرش......!
سید را ده سالی بود که می شناختم ،باهمه خاطرات شیرینش،که خدا می داند از او جز محبت وخوبی درخاطرم نبود و نیست! درهمان جلسه به عزیزی که سید رو میشناخت ،خبر را گفتم، لحظاتی مبهوت ماند و ازصحبت ایستاد...بعد گفت: او همین بود..به هرچیز می خواست می رسید،حالا هم به شهادت رسیده!! و من بی اختیار به خودم گفتم:""حقش بود!!"

دو. سید، متولد سال پنجاه وهفت بود.سال انقلاب روح الله! برای همین عاشق امام بود،مراسم ساده ی عقدش رو درحرم امام برگزار کرده بود!! و چقدرها بهش خندیده بودند و او جواب دندان شکن بهشون داده بود! سید ازهمان خانواده های مستضعف وپابرهنه بود،که از رهگذر انقلابی بودنش و با مسوولان و مدیران سروکله زدنش،چیزی جز بدهکاری و قرض،آن هم برای احیاء فرهنگ شهادت ،برایش باقی نمانده بود.

سه. آنها که سید را می شتاختند و با او کار کرده بودند،می دانستند که اسماعیل،تکیه اش فقط به خدا بود. آن قدر روی یک کار و اعتقاد تمرکز می کرد و از جان مایه می گذاشت که خستگی را خسته می کرد،ازپا نمی نشست تا ازپا می افتاد و..سرانجام او بود که به آنچه که می خواست می رسید.

 

گاهی برای دانش آموزان اردوی مشهد می گذاشت.گاهی اردوی جنوب.گاهی هم کربلا....
همانجایی که با همسرش قرار گذاشته بود این اربعین و با پای پیاده سفر کند.
سالی چندبار یادواره شهدا برگزار می کرد،به بهانه هر عملیاتی.با دعای ندبه وکمیل،درشهادت ها و وفیات معصومان علیهم السلام. همه کاررا هم یک تنه پیگیر می شد.ازدعوت مداح وسخنران ومجری،تا ایاب وذهاب وپذیرایی وتبلیغات.
به نام خودش وام می گرفت ویادواره برگزار می کرد و فقط خدایش می دانست و برخی دوستانش واین اواخر همسر صبور وجهادگرش.این اواخر خالص دریافتی اش شده بود...پانصد ریال.....!!!تعجب نکنید!!!
اینها افسانه نیست ،قصه ی ایثاربچه های ولایت است...تربیت شده های انقلاب...
می گفت:یک لقمه کمترمی خوریم و کمی جمع تر می خوابیم اما علم شهدا را برپا نگاه می داریم.
حالا دراین مسیر چه خون دلها خورد بماند.چه حرفها ازچه کسانی شنید بماند.چه تنهایی هایی کشیدبماند!!!!

چهار. سالها بود،دنبال میدان جهاد وشهادت بود.به همین عشق به تهران آمد به لشکر بیست وهفت محمد رسول الله (ص)به عشق حاج احمد متوسلیان که ازجان دوستش می داشت.
این اواخر درحمله داعش به عراق سخت بی تاب رفتن شد،نگذاشتند،گفت: مادرم را خواب دیدم.من شهید می شوم و همه ی شما راشفاعت می کنم.این اواخر نگران فتنه های سال نود وشش ونود هشت  و...می گفت باید کاری کنیم...
می گفت:من نیتم را خالص می کنم وخودم رابه خدا نشان می دهم.باقی اش با اوست.اما اگر رفتم سوریه حاشا که لحظه ای راهدر دهم.تمام ثانیه هایم را برای تکلیفم استخدام می کنم و نمی گذارم حتی لحظه ای به غفلت یگذرد."
این اواخر یکی دو بار آمد محل کار ،باهم حال واحوال کردیم ،این آخرین بار آمده بود ومن توقیق نداشتم ببینمش!!قبل ازرفتن باهمه خداحافظی کرد.رفقا را دعوت کرد به منزلش!
محمد می گفت قبل ازرفتنش تماس گرفت وگفت :دعایم کن! معامله ای کرده ام با مادرم زهرا،که اگربشود.خبرهای خوبی در راه است.
یک ماه درسوریه بود.این روزهای آخر شده بود آچارفرانسه فرمانده ،هرکاری زمین می ماند دست سید را می بوسید.
می گفت :اگرمی خوای بیایی سوریه،باید خیلی روی خودت کار کتی! گفتم :آموزش نظامی رو میگی؟ گفت : آموزش نظامی کوچکترینش است،باید دل و نفست رو دریابی پی اخلاص بروی.
علی می گفت :شب تاسوعابود با چشم اشکیار آمدوگفت:موهای سر منو بتراش.باخنده گفتم:
تو این سرما!!حالا چرا از ته بتراشم؟گفت:چیزی به وصال ارباب نمانده!غلام که نباید به سر مو داشته باشه!!
تیربارچی ماهرخط شهیدشده بود و بار افتاده بود روی دوش کمک هایش. کارخوب پیش نمی رفت.سید پیشقدم شد و کار رو به دست گرفت،با التماس!! شد مسوول آتشبار!! وقتی پشت دوشکا می رفت،همه ی خط آرام می شد.
روزپنجم یعنی روز شانزدهم آبان،یعنی شب شهادت امام سجاد علیه السلام.درگیری سختی شروع شده. چیزی به محاصره ی بچه ها نمانده بود. سید پشت دوشکا نشست.انگارغیرخدا رو نمی دید.فریاد می کشیدو ساختمانها و سنگرهای اطراف رو به آتش می بست.اجازه نمی داد احدی سر بلندکنه.چندبار تیرش تمام شد،دوباره آماده شد.
...یک گلوله خمپاره 120.آن وقت شده بود مامور پرواز سید! کنارماشین دوشکا نشست.همه جا تیره و تارشد. غباروخاک هنوز روی هوا بودکه دوستانش به سراغش رفتند.نقش زمین شده بود سید.ترکشی که پهلوی چپش را برده بود و ترکش کوچکتری که برپشت سرش نشسته بود....

              

سید به آنچه می خواست رسیده بود...
دوشنبه توی لشکر تشییع شد و سه شنبه در هوای بارانی رشت همه آمده بودند..دیگر سید تنها نبود...آسمان هم با دلمان همراهی می کرد.
حالا ،اربعین نزدیک است و سیدنه به خانه! که به صاحب خانه رسیده است...
این قصه ی بچه های انقلاب است....نسل انقلاب...نسل معمایی و شگفتی ساز..

والسلام علی الشهداء والصالحین