ای عاشقان از قَتلِگَه، آمد خبر گُمگشته را - آن از تمام هستیاش، در راهِ حق بُگذشته را
دارد خبر اشکِ سَحَر، مرگِ سفیرِ نور را - بر تن سیه پوشیده مَه، آن کُشتۀِ مَستور را
میآورندش در کفن، آن کُشتۀِ دور از وطن - دزدیده جانش را زِ تن، مکر و فریبِ اَهرِمَن
بر دارِ عشقِ فاطمه، سَر داده مستی میرسد - نوشیده از لَعلِ علی، دُردِ اَلَستی میرسد
از زمزمِ عشقِ علی مستِ شرابی میرسد –رنجور و بیجان پیکرِ آن انقلابی میرسد
رَه بُرده مستی در حَرَم، لبیکگویان میرسد - سَرگشتۀِ کویِ وَلا، راهش به پایان میرسد
پایانِ راهِ عاشقِ زهرا چه باشد جُز بلا؟! - کِی شیعه را سَرمنزلی باشد بهغیراز کربلا
آن سَر که شوقِ کربلا، شوریده بودش از وَلا - شُد سِرِّ سُرخِ عاشقی اندر مِنایَ اش بَرمَلا
لبتشنۀ صهبایِ حق، سیر از شرابِ یار شد - منصورِ شهرِ عاشقی، شیدایِ سر بر دار شد
سرمستِ عِطرِ لالهها، آن روحِ رُکنآبادیَاش - مشهورِ شهرِ عاشقی، افسانۀِ فرهادیَاش
از کاروانِ کربلا، جاماندهای در راهِ عشق - مرهم نِهِ زخمِ دلِ، پُر داغِ لبنان و دمشق
آن گفته لبیک از وَلا، یاریِ نصرُالله را - آن بر سپاهِ ظلمِ شب، بسته به جولان راه را
بر دارِ عشقِ فاطمه، رقصان سَرِ پُرشور او - پیدا به خاکِ بیکسی، شد پیکرِ رنجورِ او
آن کُشتۀِ دور از وطن، لبتشنۀ گمگشته تن - پیدا شد آخر پیکرِ پوشیدهاش اندر کفن
میآید از رَه عاشقی چون لالهها آزاده کیش -عهدِ صداقت بسته با مولایِ خود با جانِ خویش
تا مُرغ جان بر هم زند، زندان و بند و دام را - پوشیده بر تن در مِنا، پیراهنِ اِحرام را
بگرفته راه عاشقی، شوریده سر در پیش را - تا در مِنا قربان کند، از عشقِ دلبر خویش را
در بندِ خاک آورده شب از ما سفیرِ نور را - بر دارِ عشقِ فاطمه سَر کرده آن منصور را
دردآشنای شهرِ غم، ای بر دلت داغِ حرم - خون میچکد از مرگِ تو از چشم غمبار قلم
شرحِ نگاهت میکنم همسایۀِ آیینهها - داغِ فراقت مینهم با مثنوی بر سینهها
در بزمِ جانسوز ولا، مستی شرابِ عشق را - اندر حریمِ حُرمِ حق، بگشوده بابِ عشق را
ای آشنا با کربلا، ساقی و دست و مَشک را - خون بی تو از غم میچکد، چشمِ فلسطین، اشک را
ای در نمازت هر سحر، کرده شهادت آرزو - در مقتلِ داغِ منا خورده شرابِ وصل او
ای رختِ اِحرامت به تن اندر حرم رهیافتی؟ - سِرِّ اذانِ گفته را، بر نیزهها دریافتی؟
دیدی که رفتن کربلا خون خواهد و رنج و بلا - دیدی که عشقِ فاطمه کردت به غمها مبتلا
گِردِ حرم گردیده اِی، بر نقطه چون پرگارها - گفتت چه دلبر در حرم، کردی تو تَرک ِ یارها؟
گفتت چه سِرّ از عاشقی، کین گونه حال آشفتهای؟ - آرام و سرد و بیصدا در خاکِ غُربت خفتهای
ای کُشتۀِ لبتشنۀِ، گُمگشته قربانگاه را -خون بی تو جاری میشود، چشمانِ حزبالله را
ای کربلایت آرزو، آخر رسیدی راه را - ای رختِ احرامت به تن، بُگشودَنَت درگاه را
دیدی به اوج نیزهها، خونین طلوعِ ماه را - جوشیدنِ خون ِخدا، از چشمِ مَقتل گاه را
دردا سفیرِ روشنی، دیگر نمیگویی سخن - شب خنده بر لب دارد از مرگِ تو شمعِ انجمن
دردا که راهت بر نَفَس، بَربسته قومی پُرهوس - ای از تبار آسمان، کُشتَت امیرِ خار و خَس
دردا که گرمایِ تنت، گردیده سرد از سوزها - شب طعنه سنگین میزند، مرگ تو را بر روزها
دردا سفیر روشنی، سلطان شب کُشتَت ز کین - داغ سیاوش کردهای نو بر دل ایرانزمین
رختِ غریبی کرده تن، جان داده اِی دور از وطن - از ره چه زیبا میرسی، بگذشته اِی از ما و من
دستان مِهرِ دخترت، دلتنگِ آغوش غمت - اشکش چو باران میچکد، بر دیدگانِ برهَمَت
آغوش پُرمهرت چه شد، ای سَر سِپارِ روشنی - گُمگشته در خاکی چرا؟ ای یوسفِ دُزدیدنی
در بندِ خاک آورده شب از ما سفیرِ نور را - بر دارِ عشقِ فاطمه سَر کرده آن منصور را
این عاقبت باشد هر آن را کربلا شد آرزو - بر دارِ سرخِ عاشقی باید نشان جُستن از او
آن از تبار روشنی از کینه کُشتَش ظلمِ شب- خونِ رگش نوشیده آن فرسوده ضحاکِ عرب
کُشتش اگر بیداد و کین در وادیِ ضحاکها - پنهان کجا دارد سَحَر، شب در میانِ خاکها
گردد سحر صبحی دگر، پیدا به چشمان فَلَق - تفسیرِ صِدقِ آیۀِ، جاء الحق و باطل زَهَق
شب کِی تواند تا سحر در بَندِ تاریکی کند – کِی روشنی را ظلمِ شب، احساسِ نزدیکی کند
ما را سحرگاهی رسد پُر از شمیمِ یاسها - بر شاخۀِ دل گُل کند زیباترین احساسها
ما را رسد سر دورۀ هجر و فراق و بیکسی – صبح ظهور او دمد ما را شبِ دلواپسی
آید زره دزدیدهای، داغ غریبی دیدهای -جای سِرِشکِ از دیده خون، شب تا سحر باریدهای
آن کَز فریبِ چشمِ او آشفته حالِ عاشقان - از عطرِ زُلفِ او صبا آورده ما را ارمغان
این شام غربت را سحر آدینهای پایان دهد - آشفتهحالِ عاشقان دیدارِ او سامان دهد
*ششم آذرماه 1394 – منصور نظری