شهيد مصطفي صدرزاده، فرمانده گردان عمار لشكر فاطميون با نام جهادي «سيد‌ابراهيم» در ظهر تاسوعاي امسال توسط تك‌تيرانداز نيروهاي تكفيري در حلب سوريه به شهادت رسيد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهيد مصطفي صدرزاده، فرمانده گردان عمار لشكر فاطميون با نام جهادي «سيد‌ابراهيم» در ظهر تاسوعاي امسال توسط تك‌تيرانداز نيروهاي تكفيري در حلب سوريه به شهادت رسيد. شهيد صدرزاده به مدت دو سال‌و‌نيم در درگيري‌هاي عليه تروريست‌هاي تكفيري به دفاع از حرم حضرت زينب(س) مشغول بود. شهيدي كه حاج قاسم سليماني درباره ذكاوت و درايت وي گفته است:«اين جوان چون ما راهش نمي‌داديم بيايد اينجا رفته بود مشهد در قالب لشكرفاطميون به اسم افغانستاني ثبت‌نام كرده بود تا به اينجا برسد، زرنگ به اين مي‌گويند! به ما و امثال ما كه دنبال مال جمع كردن و... هستيم نمي‌گويند! با ذكاوت كسي است كه اينطور كار را به‌دست مي‌آورد و بالاترين بهره را از آن مي‌برد و به نحو احسن از فرصت استفاده مي‌كند. چرا اين كار را كرد؟! چون قيمت داشت. ان الله يحب يقاتلون في سبيل الله...» آنچه در پي مي‌آيد  واگويه‌هاي سميه ابراهيم‌پور همسر  شهيد مدافع حرم سيد‌مصطفي صدر‌زاده است كه پيش رو داريد.

همسنگر زندگي
من فرمانده پايگاه بسيج خواهران بودم و ايشان هم فرمانده يكي از پايگاه‌هاي بسيج شهريار. با معرفي يكي از دوستان با هم آشنا شديم. صحبت‌هاي ابتدايي‌مان قبل از عقد پنج  دقيقه بيشتر طول نكشيد. بقيه صحبت‌ها ماند براي بعد از عقد.
همان ابتدا، سيد‌ابراهيم به من گفت كه دنبال يك همسنگر مي‌گردم، كسي كه مي‌خواهد با من زندگي كند بايد همسنگرم باشد. از همان ابتدا تكليف را مشخص كرد. نگفت  به دنبال يك همسر خوب هستم. به ايشان گفتم ما كه در حال حاضر در جنگ نيستيم. ايشان گفتند ما در جنگ فرهنگي هستيم. من از شما مي‌خواهم كه در كارهاي فرهنگي همراه من باشيد. از روز ازدواج با همسرم تا شهادت، روزي را به ياد ندارم كه سيد‌ابراهيم در آن كار فرهنگي انجام نداده باشد. بسيار فعال بودند و همواره پاي حرف‌ها و درد دل‌هاي بسيجيان، نوجوانان و جوانان مي‌نشستند. به جذب نسل سومي‌ها به انقلاب و نظام و ولايت اهتمام ويژه داشتند.
 
كارهاي خادم محرومين
زندگي با سيد‌ابراهيم بسيار برايم شيرين و لذت‌بخش بود. به شدت عاطفي بود و به خانواده محبت مي‌كرد. بسيار به فاطمه دختر بزرگم محبت مي‌كرد تا حدي كه فاطمه پدرش را بيشتر از من دوست داشت. خيلي اهل مراعات حال بچه‌ها بود و هرگز با آنها با تندي رفتار نكرد. نسبت به من هم سختگيري نداشت. تمام تلاش سيد‌ابراهيم اين بود كه دين اسلام را خيلي زيبا و شيرين براي بچه‌ها و نوجوانان معرفي كند. با رفتار خوبش بسياري را هم جذب هيئت و مسجد كرده بود.
كارهاي فرهنگي‌اش را در جاهايي اجرا مي‌كرد كه چندان به چشم نيايد. او مناطق محروم و دور افتاده را براي انجام كارهاي فرهنگي‌اش انتخاب مي‌كرد. همواره بهترين هدايا را براي محله‌هاي فقير‌نشين مي‌خريد و به جاهايي مي‌رفت كه هيچ آشنايي‌اي با فرهنگ جنگ و دفاع مقدس نداشتند و آنجا را براي فعاليت‌هايش بر مي‌گزيد.
  
زندگي ساده‌طلبگي
بعد از ازدواج ‌طلبگي را رها كرد. به قول خودش دنبال گمشده‌اي بود كه نمي‌توانست آنجا پيدايش كند. اما همواره به دنبال زندگي ساده‌‌طلبگي بود. مي‌گفت مي‌خواهم يك زندگي ساده داشته باشم اما براي بچه‌ها بهترين‌ها را مهيا مي‌كنم اهل تجملات نبود، مي‌گفت دوست دارم ساده زندگي كنم. اما شايد بچه‌هايم فاطمه و محمد‌علي زندگي ساده را دوست نداشته باشند.
  
رزق حلال با نمره 20
شغل همسرم، آزاد بود. همواره مي‌گفت: رزق حلالي كه ما به خانه مي‌آوريم، نمره‌بندي دارد. ممكن است نمره نان حلال ما، 16 باشد. بايد دنبال نان حلالي باشيم كه نمره‌اش 20 باشد. سيد‌ابراهيم دنبال نان حلال با نمره 20 بود. همواره هم از در‌آمدش براي هيئت و كارهاي خير هزينه مي‌كرد.
با حسرت از جنگ حرف مي‌زد و بسيار آرزو داشت كه در دوران دفاع مقدس حضور مي‌داشت. همواره با حسرت از آن روزها حرف مي‌زد. مي‌گفت: كاش بودم و مي‌توانستم در جهاد رزمندگان شركت داشته باشم. هر سال در هفته دفاع مقدس پاي تلويزيون بود و از اين كانال به آن كانال مي‌زد تا بتواند يك فيلم دفاع مقدسي ببيند. وقتي آن روزها را با امروز مقايسه مي‌كرد مي‌گفت خيلي حال و هوا عوض شده است. آن دوران پر بركت تمام شده و ما در دوراني زندگي مي‌كنيم كه ديگر از آن بركات خبري نيست.
 
جانباز روزهاي فتنه
در دوران فتنه 88 دو بار به شدت مجروح شده بود. 25 خرداد شدت جراحاتش بيشتر بود. پنج ضربه چاقو به پايش خورده بود و جراحتي هم بر بازو داشت. دستش هم شكسته بود. فاطمه در همان سال به دنيا آمد. همه دغدغه‌اش اين بودكه نكند دل آقا خون شود، نكند آقا غصه بخورد. مي‌گفت نبايد اجازه بدهيم كه آقا مكدر شوند. مي‌گفت بايد آنقدر شفاف‌سازي شود و جريانات براي مردم روشن شود، تا خود آنها حق را از باطل تشخيص دهند. شرايط سختي را در فتنه 88 و روزهاي آشوب تهران پشت سر گذاشت.
 
نبرد با دشمنان ناموس و دين
اولين باري كه عزم رفتن كرد ماه مبارك رمضان سال 1392 بود. راضي كردن من براي رفتن، خيلي برايش دشوار بود. من شديداً به سيد‌ابراهيم وابسته بودم. من با اصل رفتن سيد‌ابراهيم مشكلي نداشتم، اما همه اين نبودن‌ها و دوري از او آزارم مي‌داد. وقتي بحث دفاع از حرم مطرح شد، بسيار برايم صحبت كرد. از اشقيا و تكفيري‌ها گفت كه بايد قبل از اينكه وارد كشورمان شوند و ناموسمان در خطر باشد، مقابلشان بايستيم. بايد پيش از وقوع فاجعه از آن جلوگيري كنيم. اگر نرويم بايد در كشور خود با آنها بجنگيم. اين از زرنگي ماست كه قبل از ورود به خاك‌مان با آنها بجنگيم.
 
اين بار با پيروزي مي‌آيم
آخرين ديدار من و همسرم، همزمان با سالروز تولدش بود. اصرار داشت كه وسايلش را خودم جمع كنم و قرآن به سرش بگيرم. من هم وسايلش را جمع كردم و ساك سفرش را به دستش دادم. به من نگاهي كرد و خنديد. علت خنديدنش را پرسيدم. او گفت: نگاه كن خودت داري راهي سفرم مي‌كني. قرآن را آوردم و سيد‌ابراهيم از زير قرآن رد شد. گويي انرژي دو چندان گرفته باشد. سيدابراهيم گفت اين بار با پيروزي مي‌آيم.
 
جهاد همسرم براي اسلام بود
روز شماري‌هاي من براي آمدن همسرم ديگر تمام شده است. آخرين روز شماري من 73 روز بود. سيدابراهيم 20مرداد ماه 1394 رفت تا اينكه خبر شهادتش را در اول آبان ماه آوردند. پيكر شهيد، شش روز بعد به كشور بازگشت و در گلزار شهداي بهشت رضوان شهريار آرام گرفت.   از مدت حضور سيد‌ابراهيم تا قبل از شهادتش همواره مي‌گفتم كسي كه جانش را به خاطر خاكش مي‌دهد با كسي كه جانش را به خاطر دينش مي‌دهد، خيلي تفاوت دارد. براي من دومي خيلي با ارزش‌تر بود و با‌عث افتخار. زيرا جهادش براي اسلام است. من به همسرم مي‌بالم كه منتظر نماند تا اين جنگ در خاك خودش اتفاق بيفتد و به خاك خودش برسد، بعد راهي شود. يكي از افتخارات من اين است كه همسر شهيدي نيستم كه صرفاً به خاطر خاكش شهيد شده باشد، بلكه به خاطر دين و مذهبش شهيد شده است.



شهيد صدرزاده به روايت غلامرضا صابري پدر شهيد  مهدي صابري
 
سيد‌ابراهيم مانند پسرم بود
غلامرضا صابري پدر شهيد مهدي صابري، ساكن قم و اهل افغانستان كه به‌واسطه دوستي پسرش با سيد‌مصطفي (سيد‌ابراهيم) صدر‌زاده آشنا بود در باره وي مي‌گويد: مهدي و سيد‌ابراهيم با هم بسيار صميمي بودند، به قدري كه يكديگر را داداش صدا مي‌كردند و بسيار با هم در ارتباط بودند. نوع رفاقت و جنس دوستي‌شان خيلي معنوي و زيبا بود. من گاهي كه از چرايي اين همه ارتباط سؤال مي‌كردم، پسرم مهدي مي‌گفت پدر جان سيد‌ابراهيم فرمانده گردان عمار لشكر فاطميون است و من هم زير دستش. مهدي آن زمان فرماندهي يكي از گروهان‌ها را بر عهده داشت.
بعد از شهادت مهدي، رفت‌و‌‌آمد‌هاي سيد‌ابراهيم به خانه ما بيشتر شد. ايشان من را پدر و همسرم را مادر خطاب مي‌كرد. من هم مانند مهدي وابسته منش و رفتار سيد‌ابراهيم شده بودم و تعلق خاطر خاصي به سيد داشتم و به داشتن فرزند ديگري چون سيد‌ابراهيم افتخار مي‌كردم. او مانند پسرم مهدي بود كه توانست مدت‌ها جاي خالي او را برايم پر كند.
 دلم براي صدايت تنگ شده است
آنچه در خصوصيات اخلاقي سيد‌ابراهيم بيش از هر چيزي نمايان بود، تبعيت محض از ولايت فقيه بود. ايمان و تقواي سيد‌ابراهيم مثال‌زدني بود. شهيد مهدي يك هيئت به نام هيئت علي‌اكبر داشت كه سيد‌ابراهيم مي‌آمد و در آنجا براي جوانان صحبت مي‌كرد. سيد خطاب به جوانان مي‌گفت اگر بخواهيم به جايي برسيم بايد كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا را در جامعه محقق كنيم. بايد از ولايت تبعيت كنيم زيرا در اين صورت است كه به پيروزي خواهيم رسيد.
يك ماه قبل از شهادت سيد‌ابراهيم به سفر زيارتي سوريه مشرف شديم. در حرم حضرت زينب (س) خلوت كرده بودم و حال عجيبي داشتم. سيد‌ابراهيم در حالي كه پسرش محمد‌علي شش ماهه را در آغوش داشت، كنارم آمد و گفت پدر در حق من دعا كن بروم پيش سيد‌مهدي. دعاي خاص كن.
به سيد ابرهيم گفتم برايم سخت است كه اين دعا را بر زبانم جاري كنم. برايت همان را مي‌خواهم كه در بين‌الحرمين براي پسر شهيدم از امام حسين خواستم. از آقا خواستم كه هر چه به صلاح دنيا و آخرت است خداوند پيش پايش قرار دهد.
شب ششم ماه محرم بودكه به سيد‌ابراهيم پيام دادم كه «پسرم دلم براي صدايت تنگ شده، اگر امكان دارد با من تماس بگير. يك شب بعد، تماس گرفت و بعد از احوالپرسي گفت دعا كن من بروم پيش داداش مهدي، دلم برايش تنگ شده است. من هم گفتم پسرم دعا مي‌كنم پيروز شويد. ساعت 12 شب بود كه خبر دادند سيد هم رفت. شنيدن خبر شهادت سيد‌ابراهيم برايم دشوار‌تر از شنيدن خبر شهادت مهدي بود.
   
بي‌تابي‌هايشان آنها را به قافله كربلاييان رساند
ما شيعه هستيم و پيرو ولايت علي، گاهي از چرايي حضور دردانه‌هايمان مي‌پرسند و طعنه‌هاي تلخ و گزنده‌اي مي‌زنند. خطاب به آنها بايد بگويم، ما خط قرمز‌هايي داريم كه اگر احساس كنيم اين خط قرمز‌ها مورد هتك حرمت قرار گرفته است، وظيفه داريم به عنوان شيعه وارد عمل شويم و از حق‌مان دفاع كنيم. خط قرمز براي ما خط قرمز است، فرقي نمي‌كند سوريه باشد يا عراق. اگر شيعه علي‌بن ابيطالب(ع)‌ باشيم و پيرو واقعي‌اش، بايد برويم و از اسلام در هر جايي كه باشد دفاع كنيم. پسرم شهيد مهدي صابري تك پسر خانه من بود. او نسبت به اهل‌بيت‌(ع) حساسيت داشت و همواره مي‌گفت مگر مي‌شود ما آرام بمانيم و تكفيري‌ها بيايند و به حرم عمه‌مان جسارت كنند. عمه‌مان مگر در سال 60هجري كم عذاب ديدند. مهدي و سيد‌ابراهيم آنقدر بي‌تابي كردند تا درنهايت خودشان را به قافله كربلاييان رساندند.
*روزنامه جوان