کد خبر 507229
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۶

به مناسبت شهادت جانگدازامام رئوف، ثامن‌الحجج، امام رضا علیه‌السلام، مثنوی «سوگ خورشید» تقدیم به جوان‌ترین شهید مدافع حرم ،شهید سید مصطفی موسوی.

                                       سوگ خورشید

نوحۀ نوح آید از، ارض و سماء، گوش را – دوشِ مَلَک می‌کشد، عرشِ سیه‌پوش را

شعله بیفکنده غم، گلشن فیروزه را - قامتِ دل گشته خَم، ماتمِ هر روزه را

می‌شِکند ظلمِ شب، فاطمه را چلچراغ - زلفِ غزل را غَمَش، کرده پریشانِ داغ

دستِ بلا کِی کُند، دامنِ شیعه رَها - داغِ رضا کرده خون، سینۀِ آیینه‌ها

فاضلِ آلِ علی، ساقیِ صَهبایِ نور - غافله سالارِ دل، آینه‌دار ظُهور

ضامنِ آهویِ جان، والی و سلطانِ عشق – ماهِ شب‌افروزِ در، شامِ غریبانِ عشق

قبله گهِ عاشقی، یوسف زهرا رضا - سجده به درگاه او، انس و ملک را سِزا

پادشه ملکِ دل، ثامن قوم وَلا - او که دل ِ عاشقان، بر غمِ او مُبتلا

آتش و آب و عَطَش، خونِ جگر بَر لَبَش - جان به خدا می‌دهد، عشق و وفا مذهبش

ژاله هم‌آغوشِ با ؛ نرگسِ چشمانِ تر - داغِ رضا می‌کُند ، فاطمه را خون‌جگر

رگ زِ سَحَر می‌زند، نِشتَر غمناکِ او - نَفخه صبا آوَرَد، از دلِ صد چاکِ او

خُفته به بستر رضا ،خون‌جگر از کینه‌ها - پُر زِ خَراش از غمش، صورتِ آیینه‌ها

شمس و قمر کرده بَر ، رختِ عزایِ رضا - غرقه‌به‌خونش جگر، پاره تنِ مرتضی

قومِ علی مُزدِ او، وَه چه رَذیلانه توخت - باغِ گلِ لاله را ، آتشی از کینه سوخت

بارِ دگر لاله‌ها ، پَرپَرِ از ظلمِ داس - خونِ ‌جگر جوشد از، زمزمِ چشمانِ یاس

قومِ قَمَر بَستۀِ در غُل و زنجیرِ شب - غافله‌ای تا اَبَد ، رَهرُوِ رنج و تَعَب

کرب و بلا هرسَحَر، نو به سیاقی شود - فاطمه را رنج و غم، تازه به داغی شود

غافلۀِ کربلا تا به ابد راهی است - بر سر نِی‌ها جَلی، جلوۀِ اَلهی است

بسته به محمل سَحَر، بارِ غمِ عشقِ یار - شمس و مه از عاشقی، بر سَرِ نِی، سربِدار

یاسِ کمان قامتی ، نوحه‌گرِ داغِ عشق - بر سر و رو می‌زند، خفتۀِ خاکِ دمشق

آینه‌ها خون‌جگر، از غمِ اربابشان گَشته روان قُلزم از، نرگسِ پُرآبِشان

ضَجّه ملک می‌زند، در غم عُظمایِ حق کرب و بلایی دِگَر، گشته به پا در شَفَق

تشنه‌لبی خون‌جگر، صاحبِ سرِّ فَدَک مانده غریبانه او ، بی‌کَس و تنها و تَک

ماه شبستانِ حق ، خسته‌دل و جان به لب - زهرِ جفا خورده از، دستِ مریدانِ شب

بیرقِ آزادگی، کرده عَلَم ،دوش را - کرده به‌رسمِ سَحَر، زهرِ جفا، نوش را

شمسِ شُموسِ وَلا ، کرده به پا کربلا - آن به غمِ عاشقی، فاطمه را مبتلا

داغِ عطش بر لبش، یادِ علمدارِ عشق - بویِ بلا می‌دهد، سینۀِ سردارِ عشق

قَتلِگه و درد و داغ ، کرب و بلایِ فراق - شعله درافکنده بَر، خِرمنِ گل‌هایِ باغ

همچو علی عاشقی ، فاطمه را خون‌جگر - غافلۀِ شیعه را ،گشته به جانش سپر

خون چکد از دیدۀِ، قُدسیِ قُدّوسیان - قامتِ غم گشته خم ، مِحنتِ او را بَیان

ثامنِ آل وَلا ، با جگری گشته چاک - جهل و هوس می‌کند، آلِ علی را هلاک

تخمِ سقیفه دهد، بهر علی، بارِ کین - فاطمه با رو خورَد، بارِ دگر بر زمین

زهرِ جفا می‌کند، پاره‌جگر حیدری - غرقه‌به‌خون می فِتَد، فاطمه پُشتِ ‌دَری

غرقه‌به‌خون پیکری، بر سر نیزه سَری - کُشتۀِ جهل و هوس، وارثِ پِیغَمبَری

وَه که چه ها می‌کند ،جهل و هوس با علی - رفتنِ موری به شب، بر قَدَحی صِیقَلی

جهل و عناد و هوس، قلب علی کرده خون - با که بگوید علی، این‌همه جهل و جنون

کوبه کُجا مَحرمی ، تا که کند دردِ دل - آن زِ سِرِشکَش خدا ،خاک بشر کرده گِل

شأنِ نُزولش به‌حق، آیۀِ لو لاک را - بوسه ملک میزند، در قدمش، خاک را

با که توان گفتنش، این‌همه جهل و عِناد - داده به یک‌بارگی، خرمنِ حق را به باد

مهرۀِ پشتِ علی، بار جهالت شکست - پشت درِ بی‌کَسی، فاطمه از پا نِشَست

تا به‌ ابد شد روان ،غافلۀِ اشک و آه - دست عدو تا که زد، فاطمه را بی‌گناه

ضجه زند یا علی، پشتِ در افتاده‌ای - بارِ بلا می‌کشد، دل به علی داده‌ای

غافلۀِ غم روان، سویِ اَبَد تا دمشق - آلِ علی را گُنه، بی گُنهی بود و عشق

شب همه در تاب‌وتب ، تا بِکُشد آفِتاب - هرچه که او می‌دَوَد، دورتر از او سراب

شب به تَقلّا سحر، بندیِ خود آورد - تیغۀِ نورِ سَحَر، سینۀ شب را دَرَد

مژده دهد شیعه را ، حالِ دمشق و حَلَب - می‌رسد آخر به سَر ، در سحری ظلمِ شب

دور نباشد که آن ، قبلۀِ جان و جهان – در سحری خوش دَهَد، بر سَرِ کعبه اَذان

شانه از او فاطمه ، زُلف ِچلیپا کند - بانگ اَنَالمَهدیَ اش غُلغُله بَر پا کُند

می‌رسد آن دم که او، تیغِ دو دَم بَرِکِشَد - ناب‌ترین جُرعۀِ جامِ وَلا سَرکِشَد

کرب و بلا را به خون ، پردۀِ آخر کِشَد -- نعرۀِ اِنّی اَنَا المَهدیِ حیدر کِشَد

نعره قَبَس میزند، شام و یمن را به طور - «در سحری غرقه نور، او کُند آخر ظُهور »

منتظران مژده را، عَصرِ ظهورِ وَلی ست - پیرِ خراسانی‌ام، حضرتِ سیّد علی ست

او که به سرداری‌َاش، صد چو سلیمان به‌پیش - سِرِّ نهان دیده در ، خَلوَت ِ پنهانِ خویش

بی‌خبر از سِرِّ حق، دشمنِ غَمّازِ او - اشک و سَحَر داند و، دیدۀ تَر ، رازِ او

منتظران را بگو ، هان خبری می‌رسد - یوسفِ گُم‌گشتۀِ، ما ،سَحَری می‌رسد

دور نباشد که او ،نعره زند یا حسین - زیر و زبر عالمی، آورد از شور و شین

گشته صبا نعره‌زَن، بر سَرِ دشت و دَمَن - بویِ خوشِ آمدن، می‌رسدش از یمن

حال برآشفتۀِ، شام و عراق و حجاز - آمدنش را دهد ، مژده به صد رمز و راز

عِطر ظهورانه اش، جان و جهان کرده مست - غافله سالارِ دل ،عزمِ وطن کرده است

ای به قدمگاهِ تو، آمده قربان، دَمِشق - وعدۀِ دیدار ما ،با تو سَحَرگاهِ عشق

درد دلی با پیر خراسانی‌ام :
کرده مرا سر به دار، خواهشِ دیدارِ یار - ظُلمتِ اسکندری، رانده مرا از دیار

کاوۀِ آهنگرم، در پِیِ ضَحاک‌ها – تا که به آتش‌کشم، کاخِ هوسناک‌ها

آمده‌ام تا کُنم فِسقِ، نمک را جَلی -عاشق عماری‌ام، در پِیِ سِیّد علی

پیرِ خراسانی‌ام در پِیِ عَمّارها - از گُنهِ یاری‌َاش، ما به سَرِ دارها ؟!

سِیّد خوبان چرا ، بی‌خبر از یارها؟! - ما به غمِ عشقِ تو گشته گرفتارها

وعده وفا کن بیا ، یاریِ عَمّارها - قامتِ حق کرده خَم، ظُلمِ ستمکارها

فسق و فسادِ نمک، کرده نگون کارها – شهوت و حرص و هوس، ارزش و معیارها؟!!

ظلم و فسادِ نمک، جان به لب آورده ما - پیر خراسانی‌ام چارۀِ کاری نَما

تا به کجا وحشت از، ظلمتِ اسکندری ؟ - تابه کجا تا به کِی رشوه و ناداوری؟...

به امید ظهور حضرت یار ...
سحرگاه 30 صفر 1437 - منصور نظری