کد خبر 507233
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۷

قهرمان ما نه سلبریتی است نه سیاست مدار و نه شغل خاص و عجیب و غریبی دارد. او یک آبدارچی در یکی از شرکت های تهران است که به خاطر بیش از اندازه معولی بودنش در شبکه های اجتماعی معروف شده است.

به گزارش مشرق، فوت خواهرش او را به سمت دنیای مجازی کشاند. دنیایی که می خواست از طریق آن برای ساعاتی هم که شده غم از دست دادن خواهرش را فراموش کند؛ اما آن زمان فکرش را هم نمی کرد همین دنیای مجازی آنقدر معروفش کند که دیگر خیلی ها او را بشناسند. نه سلبریتی است نه سیاست مدار و نه شغل خاص و عجیب و غریبی دارد. او به خاطر بیش از اندازه معولی بودنش معروف شد. کاظم عقلمند، آبدارچی یکی از شرکت های تهران است. باور کنید او یک مرد 31 ساله معمولی با شغل آبدارچی است؛ اما به دلیل آنکه بدون هیچ پنهان کاری و خجالتی؛ صادقانه درباره شغلش و اتفاقاتی که برایش می افتد می نویسد حرف هایش به دل خیلی نشسته است. نوشته هایش نه آه و ناله است و نه کاری می کند تا کسی دلش برای او بسوزد و کمکش کند. طوری می نویسد که نشان دهد چقدر عاشقانه کارش را انجام می دهد و از زندگی اش هر چه هست راضیست.

حکایت معروف شدن کاظم عقلمند از زمانی شروع شد که در سال 90 وبلاگی برای خودش درست می کند و در آن متن ها و داستان های طنز می نویسد، دوستانی پیدا می کند و به دلیل تشویق آنها به کارش ادامه می دهد. وقتی که بلاگفا دچار مشکل شد به سراغ فیس بوک رفت. کلید معروف شدنش در این شبکه اجتماعی زمانی خورد که او در یک پیج به نام «تشکر می کنم» از دل خوشی اش نوشت که به عنوان آبدارچی دوست دارد یک نفر بدون آنکه به او گفته باشد برایش چای بریزد. این حرف از آنجایی که از دل برآمده بود به دل بسیاری نشست و بیش از 6هزار لایک خورد و هزاران بار به اشتراک گذاشته شد. او زمانی که با چنین استقبالی روبرو می شود؛ تصمیم می گیرد صفحه ای با عنوان «روزمرگی های یک آبدارچی» درست کرده و وارد اینستاگرام شود. او تا زمان نگارش این گزارش بیش از 7هزار دنبال کننده دارد. با کاظم عقلمند ساعاتی در محل کارش به گفت و گو پرداختیم که می توانید بخوانید.

شغلی به جز آبدارچی و نگهبانی در انتظارم نبود

اصالتا اهل روستای سراب در آذربایجان شرقی است اما پدرش از سال های دور به تهران می آید و در راه آهن مشغول به کار شده و در عبدل آباد ساکن می شوند. سه خواهر و برادر هستند. خواهرها خانه دارند و یکی از برادرهایش کارمند وزارت ارشاد و دیگری یکی از انباردارهای کارخانه پارس خزر است. خودش هم 7 سالی می شود که  در یک شرکت، شغل آبدارچی دارد و می گوید: «چندان اهل درس نبودم. برادرهایم هم چندان درس خوان نبودن. خواهرهایم با وجود آنکه دوست داشتند درس بخوانند اما شرایطش را نداشتند. من به زور تا سوم راهنمایی خواندم. اول دبیرستان از 32 واحد تنها 10 واحدش که هنر، ورزش و این جور درس ها بود پاس کردم و دیگر انگیزه ای برای درس خواندن نداشتم و رهایش کردم. تا قبل از سربازی در یک خیاط خانه کار داشتم. بعد از آنکه از خدمت برگشتم دنبال کار می گشتم و می دانستم با وجود مدرک تحصیلی ام کاری به جز آبدارچی و نگهبانی نصیبم نخواهد شد. آشنایی هم نداشتم که به امید او باشم. تا قبل از آنکه وارد این شرکت شوم چندجای دیگر برای آبدارچی رفتم اما با حالت تحمیلی با من رفتار کردند و می گفتند باید طی بکشم و از این حرف ها که من اصلا دوست نداشتم و مثل اینکه به من زور می گفتند. کاملا یادم هست؛ 24 سالم بود تاریخ 14.07.87 وارد این شرکت شدم و وقتی می خواستم به من درباره کارم صحبت کنند یک نفر آمد به من گفت: «اینجا آبدارخانه است و از اینجا چایی می ریزی.» و رفت. همین رفتارش که در آن تحمیلی در کار نبود به دلم خیلی نشست.»

عقلمند به هیچ عنوان از شغلش خجالت نمی کشد ومی گوید: «از همان روز اول هیچ وقت پیش کسی خجالت نکشیدم بگویم من آبدارچی هستم. دیگر از آن زمان که به اینجا آمده ام 7 سال می گذرد و از همه چیز رضایت کامل دارم.»

 هیچ وقت آرزوی بزرگ نداشتم

وقتی از او می پرسیم دوست داشت در بچگی چه کاره شود می گوید: «وقتی بچه بودم و در انشاهایمان قرار بود بنویسیم می خواهیم چه کاره شویم من دوست داشتم دامپزشک باشم. چون کلا عاشق مرغ و خروس بودم و دلم می خواست شغلم هم همین باشد؛ اما الان عاشق روانشناسی هستم و کتاب های زیادی درباره آن مطالعه می کنم یکی از بهترین کتابی که خوانده ام به نام «مهرطلبی» بود که در آن نوشته بود هیچ وقت خودت را ضعیف نشان نده و گدای محبت دیگران نباش. به نوعی درباره بیماری راضی کردن دیگران بود.» از آرزوهای بچگی هایش هم می گوید: « هیچ وقت آرزوی بزرگ نداشتم. البته مثل همه بچه هایی که آن زمان هم سن و سال بودیم هم دوست داشتم پرواز کنم. مثلا یک شب از خواب بیدار شوم و ببینم بال دارم و دیگر می توانم پرواز کنم.»

آرزوی های دوران بزرگی اش هم چندان بزرگ و غیرممکن نیست: «همینی که هستم بمانم. خدا همین برکتی که به زندگی ام می دهد را بدهد. برایم کافی است. فعلا هم دارم درسم را می خوانم و اول دبیرستان هستم اما نه به خاطر آنکه شغل بهتری پیدا کنم چون من حتی دوستی دارم که مدرک فوق لیسانس زبان دارد؛ اما مانند من آبدارچی است. از او پرسیدم کسی که به تو پیشنهاد این کار را داد چطور رویش شد؟ در جواب به من گفت فرم پر کردم و چون آشنایی نداشتم به من این شغل رسید. شاید داشتن این شغل برای من حقم است چون مدرکی ندارم که بخواهم کار بهتر پیدا کنم. همین موضوع نشان می دهد که سواد همیشه کمک نمی کند که تو بتوانی کار خوب پیدا کنی. فقط می خواهم درس بخوانم که سوادم حداقل از نظر مدرکی بالاتر باشد.»

در دستشویی را می بستم و های های گریه می کردم

وقتی از صاحب صفحه «روزمرگی های یک آبدارچی» درباره آنکه چطور توانسته با شغلش کنار بیاید می پرسیم می گوید: «خیلی سخت بود؛ خیلی زیاد. فکرش را بکنید با 24 سال سن باید زمین طی می کشیدم. دستشویی تمیز می کردم. سطل خالی می کردم. ساده ترین کار بردن چایی بود. یکی دو هفته اول در دستشویی را می بستم و می نشستم و شروع می کردم های های گریه کردن. حتی زمانی که از این حس و حالم نوشتم خیلی استقبال شد و بیش از هزار نفر آن را به اشتراک گذاشتند. دوران سختم همان یکی دو هفته بود که دائما کارم شده بود گریه کردن. بعد به خودم آمدم و گفتم شغل من این است. سواد که ندارم کار بهتری داشته باشم. آشنا هم ندارم. پس یا باید به زمین و زمان غر بزنم یا باید کار بهتر پیدا کنم که نمی توانم یا باید با عشق کارم را ادامه دهم. از آن زمان که به خودم آمدم واقعا زندگی ام فرق کرد.»

عاشق شغل آبدارچی نیستم، کارم را عاشقانه انجام می دهم

او درباره یکی از اشتباهات رایجی که بین دنبال کننده هایش وجود دارد می گوید: «خیلی ها تصور می کنند وقتی من می گویم عاشقانه کار می کنم بر این تصور هستند که من عاشق شغل آبدارچی هستم. من هیچ وقت این حرف را نزدم. من می گویم عاشقانه دارم کارم را می کنم. خیلی ها از من می پرسند آخر مگر آبدارچی بودن چه چیزی دارد که تو عاشق آن هستی. من برای آنها توضیح می دهم که اصلا هر کاری داشته باشم باز هم عاشقانه آن را انجام می دهد. مثلا خبرنگار هم بودم عاشقانه این کار را انجام می دادم. اینطور به شما بگویم فقط یاد گرفتم عاشقانه با کارم کنار بیایم.»

همسرم همان است که می خواهم

عقلمند از آشنایی با همسرش می گوید:«هسرم، دخترعموی مادرم است. زمانی که دیگر احساس کردم می توانم ازدواج کنم خیلی ها به من و مادرم دختر معرفی می کرد. اما هیچ وقت نمی خواستم کسی را انتخاب کنم که معرفی می شود. برای همین هر کس را می گفتند جواب من نه بود. زمانی که دیگر دوران معرفی کردن ها تمام شد به مادرم گفتم فریبا-دخترعموی مادرم- را می خواهم. البته در بین معرفی شده ها بود اما در آن زمان قبول نکردم چون می خواستم خودم انتخاب کننده باشم. دو سال پیش نامزد کردیم و عید امسال هم مراسم ازدواجمان بود.»

او در جواب آنکه آیا با شغلش مشکلی دارد یا خیر می گوید: «ما از آن دسته خانواده هایی که هستیم که رفت و آمد فامیلی زیادی داریم و برای همین با دخترعمومی مادرم هم رفت و آمد زیادی داشتیم و آنها را می شناختیم. به همین دلیل در میان تمام دخترها چیزی دیدم که متوجه شدم با من کنار خواهد آمد. مثلا به او بگویم امشب پولی ندارم و شام تخم مرغ بخوریم نمی گوید نه برای چی همسایه پیتزا می خورد من تخم مرغ. البته شاید خیلی ها فکر کنند الان چند ماه ابتدایی ازدواج است و رابطه ها گل و بلبل. به هر حال تا اینجا که همان چیزی است که من می خواهم.»

شاید بچه ام با شغلم کنار بیاید اما دوست بچه ام نه!

درباره بچه هایی که ممکن است در آینده داشته باشد هم می گوید: «اینکه بچه هایم با شغلی که دارم کنار بیایند یا نه را نمی دانم اما فکر کنم اگر اخلاقشان به من برود مشکلی با این موضوع نداشته باشند. با این حال زمان های زیادی می شود که به این موضوع فکر می کنم که چطور بچه ام با این موضوع کنار بیاید. شاید بچه ام کنار بیاید اما ممکن است دوست بچه ام کنار نیاید.»

خواهرم به من یاد داد در شرایط سخت هم از خودم ضعف نشان ندهم

کاظم علقمند حکایت آنکه چطور با دنیای مجازی آشنا شد را اینطور تعریف می کند: «سال 90 خواهر بزرگم را از دست دادم. خواهری که برای من مانند یک الگو بود. او را بیشتر از مادرم هم دوست داشتم. 5 سال می شد که سرطان سینه داشت و ما هیچ کدام نمی دانستیم. البته یکی از خواهرهایم در جریان بود. پدر و مادرم هم از طریق حس های پدرانه و مادرانه شان بو برده بودند که خبری است. اما خواهرم یا می گفت کیست است یا عصبی است. حتی خانه اش که نزدیکی خانه ما بود هم عوض کرد و دورتر رفتند تا ما کمتر بتوانیم به آنها سر بزنیم. با کلاه گیس و شال و روسری جلوی ما می آمد. حتی زمانی که 17 روز تا مرگش مانده بود به پدر و مادرم نگفت تا آنها به سفر سوریه و کربلایشان بروند. آنها در سفر بودند که خواهرم فوت کرد. 34 سال سن داشت و زمانی که فوت کرد دخترش 16 ساله بود و پسرش 6 ساله. او الگوی من است چون در بدترین شرایط هم خودش را ضعیف نشان نداد. خیلی ها می خواهند در شبکه های اجتماعی به من کمک مالی کنند اما من هیچ وقت قبول نمی کنم و می گویم من پیج نزده ام که کاسه گدایی راه بیندازم. خواهرم که فوت شد عزیزترین کسم را از دست دادم. خیلی بهم ریخته شدم. در آن زمان بود که خواهرزاده ام میلاد و برادرزاده ام علی به من کار با وبلاگ را یاد دادند.»

پست هایم صلواتی بودند

عقلمند از آن زمانی می گوید که تازه با فضای اینترنت و دنیای مجازی آشنا شده بود: «اصلا تا آن زمان نمی دانستم وبلاگ چیست. اسم وبلاگم را به یاد خواهرم گذاشتم «من، بی تو». وقتی یاد گرفتم، لپ تاپ خریدم و با اینترنت کارتی هم کار می کردیم. متن های طنز و داستانی می نوشتم و خواننده زیادی پیدا کرده بودم به طوری که دیگر روزی تا 150 کامنت هم دریافت می کردم. یک روز به خودم آمدم دیدم تمام ساعت هایم را صرف وبلاگ می کنم می خواستم دیگر وبلاگم را ببندم اما دوستانم در دنیای مجازی نگذاشتند و گفتند وبلاگ دیگری برایم می سازنند تا دیگر آنجا بنویسم. این بار اسم وبلاگم را گذاشتم «این منم بی تو». صفحه ام را هم صلواتی کردم. یعنی هر پستی می گذاشتم می گفتم صلواتی است و هر کس می خواهد آن را بردارد برای خواهرم یک فاتحه بخواند و یک صلوات بفرستد. یک روز نمی دانم چه اتفاقی افتاد که صفحه من فیلتر شد. مجبور شدم دوباره  به وبلاگ قبلی ام برگردم. بعد از آن هم دیگر بلاگفا مشکل پیدا کرد. خود به خود تمام پست هایم از بین رفت و بد جور توی ذوقم خورد. همه چیز از بین رفته بود. دیگر به سمت فیس بوک آمدم.»

دلخوشی ام این است یک نفر برای من چای بریزد

عقلمند در فیس بوک توانست با یک پست حسابی در بین کاربران گل کند و شناخته شود: «اوایل که اصلا هیچ کس من را در فیس بوک نمی شناخت. یک بار در گروه «تشکر از خوشی های کوچک» یک پست گذاشتم من در یک شرکت 6 سال است که آبدارچی هستم. یکی از آرزوها و دلخوشی هایم هم این است که یک مهمان یا یکی از همکارهایم برای من یک چایی بریزد. اگر بخواهم شاید همه این کار را بکند؛ اما من همیشه آرزویم این بوده بدون آنکه بگویم این کار را بکنند؛ اما هیچ وقت این اتفاق برایم نیفتاده است. با هدف این کار را کردم تا بقیه کسانی که می خوانند حداقل برای آبدارچی های دیگر این کار را انجام دهند. واکنش به پست من خیلی زیاد بود و خیلی ها کامنت گذاشتند ما این کار را برای آبدارچی مان کردیم و  چقدر خوشحال شد. آن صفحه ای که من داخلش پست گذاشته بودم نهایت هر پست اش 2 تا 3 هزار لایک می خورد؛ اما برای پست من بالای 6 هزارتا لایک خورد. اولین بارم بود که با این همه لایک یک جا روبرو می شدم. خیلی اتفاق بزرگی بود و همه به سمت وبلاگ من آمدند و پیشنهاد دوستی ها و کامنت های شخصی ام در فیس بوک خیلی بالا رفت. اصلا پستی که باید در آن گروه می گذاشتیم باید با واژه «تشکر می کنم» شروع می شد اما من آن پستی که گذاشته بودم هنجارشکنی هم به حساب می آمد که از دلخوشی ام نوشتم. فردای آن روز با همان جمله «تشکر می کنم» از کسانی که اینقدر نسبت به پست من استقبال کردند تشکر کردم. دیگر آنقدر شناخته شده بودم که حتی از شبکه های خارجی هم درخواست مصاحبه داشتم اما قبول نکردم.»

چطور روزمرگی های یک آبدارچی برای خودش صاحب صفحه شد

دیگر از این زمان می شود که صفحه «روزمرگی های یک آبدارچی شروع می شود: «از آن روز به بعد خیلی شناخته شدم و حتی دوستانم هم به من می گفتند یک پیج برای خودت بساز. اصلا من نمی دانستم پیج چیست. گذشت و من هم پیج نساختم و بعد از آن در صفحه خودم شروع کردم از روزمرگی هایم نوشتن. داستان می نوشتم و شعر می گفتم اما در حدی که برای خودم بود. دیدم استقبال خوبی می شود و صفحه ام را به اشتراک می گذارند. تا اینکه دیگر تصمیم گرفتم پیج بسازم. اسم آن را هم گذاشتم «روزمرگی های یک آبدارچی» الان بیشتر از 6 هزار دنبال کننده هم دارم. اما فیس بوک چون فیلتر شکن داشت خیلی سخت بود. سعی می کردم تنوع داشته باشم و تکراری نباشد. زندگی کلی ام را هم به آن اضافه کردم و نوشتم. چند وقت پیش به خاطر آنکه با فیلتر شکن باید وارد فیس بوک می شدم و مشکل داشتم دیگر تصمیم گرفتم اینستاگرام بسازم. در کمتر از سه ماه پیش صفحه ام را در اینستاگرام ساختم و چون در فیس بوک صفحه داشتم صفحه ام در اینستاگرام را معرفی کردم. در دو هفته 700-800 دنبال کننده داشتم. خیلی ها صفحه ام را به اشتراک گذاشتند که به هزارتا رسید و دائما بیشتر شد. البته یک مقدار خوب هم نیست چون از دوستانم دور شده ام. وقتی دوستانم کم بودند می توانستم جواب آنها را بدهم. پست هایشان را می دیدم و نظر می دادم؛ اما تعدادشان آنقدر زیاد شده که دیگر فرصت آنچنانی ندارم. چون اولویت من اول زندگی ام هست بعد کارم و بعد دنیای مجازی. اما در کل باید بگویم آن زمانی که در وبلاگ می نوشتم را خیلی بیشتر دوست داشتم و هنوز هم با دوستان وبلاگم را درارتباط هستم.»

باید به دلیل توهین به آبدارچی ها بنر به دست بگیرم

از عقلمندمی پرسیم که آیا حقیقت دارد تمام آبدارچی ها از اسرار شرکتی که کار می کنند با خبرند و در فیلم ها هم به این موضوع اشاره می شود: «من هم باید وقتی از این فیلم ها می سازند در اعتراض به توهین شغل آبدارچی بنر دستم بگیرم و معترض شوم (می خندد). اما خوب تقریبا همینطور است. معمولا آبدارچی ها جزو معدود کارمندهایی هستند که در هر زمانی می توانند بدون در زدن وارد اتاق رئیس شوند. وقت هم چایی روی میز می گذارند می توانند خیلی از کاغذها، نامه ها، پرونده ها و دفتر و دستک ها را ببینید. اما یک بار بفهمند اطلاعات را بیرون برده ای دیگر تو جایی در آن شرکت نخواهی داشت. برای همین من هیچ وقت این کار را نمی کنم.»

او در پاسخ به این سوال که آیا کار ارباب رجوع راه می اندازد یا خیر می گوید: «اینجا ارباب رجوع ندارد. اما بله خیلی آبدارچی ها این کار را می کنند. شرکت های دولتی بیشتر اینطور هستند.» عقلمند درباره آنکه آیا به کارمندها و رئیس تفاوت قائل می شود می گوید:‌«در این شرکت 15 نفر پرسنل وجود دارد که یکی از آنها مدیرعامل، دیگری مدیر مالی و نفر سوم معاون بازرگانی است که جزو مقامات بالا به حساب می آید و باقی کارمند هستند؛ اما خیلی کم پیش می آید بین آنها فرقی بگذارم. در کل هم می دانم هر کدام چه چیزهایی دوست دارند. مثلا اینکه کدامشان چای کمرنگ دوست داردن و کدام پررنگ. کدامشان چای لیوانی می خورند و کدامشان فنجانی می خورند. اما از کارم کم نمی گذارم. دوست ندارم بگویند فلانی کارش را درست انجام نداد.»

قشنگی نوشته های من در این است که به روز خوانده شود

در آخر هم از او می خواهیم که نوشته هایش را با همین عنوان «روزمرگی های یکآبدارچی بنویسد که می گوید: ‌«بارها به من گفته اند. حتی دوستان خارج از کشورم هم گفته اند تو بنویس خودمان خارج از ایران به زبان انگلیسی چاپ می کنیم. اما من نوشته هایم روزمرگی است. امروز می خوانید شاید الان قشنگ باشد و یک ماه دیگر هیچ لذتی برایتان به وجود نیاورد و از داغی آن بیافتد. نوشته های من قشنگی اش به این است که به روز خوانده شود.»

منبع: مهر