شهيد مدافع حرم «علي منيعات» از بسيجيان جوان محله كوت شيخ خرمشهر بود. محله‌اي كه كوچه پس كوچه‌هايش گواه ايستادگي جوانمرداني را مي‌دهد كه 35 سال پيش، 34 روز تمام با دستان خالي مقابل هجوم ارتش بعث عراق ايستادگي كردند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حالا يكي از جوانان نسل سومي همين شهر، خاطره رشادت‌هاي جوانان خرمشهري را اين بار در عراق زنده كرده است. آنچه در پي مي‌آيد روايتي است از زبان عباس منيعات برادر و فاطمه ساجدي اصل همسر شهيد منيعات كه در ميدان رزم با نام جهادي ابوالحسن دراجي شناخته مي‌شد.

 
برادر شهيد

علي نمونه بود و نابغه

ما چهار برادر و چهار خواهر بوديم. در زمان دفاع مقدس بسيار كوچك بوديم و امكان حضورمان در جنگ فراهم نبود. پدرم خيلي زود به رحمت خدا رفت و همه مسئوليت‌هاي خانه و خانواده به دوش من افتاد كه فرزند ارشد خانه بودم. براي همين نتوانستم ادامه تحصيل بدهم و تحصيل را در سال سوم دبيرستان در رشته حسابداري رها كردم. در حال حاضر هم راننده آژانس هستم. برادرم علي پنجمين فرزند خانواده بود و متولد1364.

در ميان همه برادر و خواهرها علي نمونه بود. هوش سرشاري داشت و بسيار مقيد و مذهبي بود. از همان دوران كودكي علاقه شديدي به مسجد، حسينيه و هيئت داشت. خوب به ياد دارم، دوم ابتدايي بود كه يك روز دير از مدرسه به خانه آمد. وقتي آمد به خاطر تأخيرش به او معترض شدم و با تندي با او صحبت كردم. اما او با همان آرامش و مهرباني‌اش به من گفت كه مسجد بوده و چند روزي است كه به عنوان مؤذن انتخاب شده است.

نماز مغرب و عشاء را به مسجد رفتم و بعد از تحقيق متوجه شدم كه علي را به خاطر علاقه و صوت زيبايش به عنوان مؤذن مسجد انتخاب كرده‌اند. از همان كودكي نوع رفتار و كردارش چون انسان‌هاي بزرگ بود. من خيلي به او علاقه داشتم. هر چه توان داشتم جمع كرده بودم كه علي از نظر مالي كمبودي نداشته باشد. برايش ماشين و موبايل خريدم. بهترين‌ها را برايش تهيه مي‌كردم. برادر‌هاي ديگر حسادت مي‌كردند كه چرا اين قدر به علي توجه مي‌كنم. من هم مي‌گفتم در علي چيزي ديده‌ام كه اگر شما هم ببينيد، همه كار برايش مي‌كنيد. خدمت سربازي‌اش كه تمام شد بعد از گرفتن ليسانسش، مهندس‌ آي تي شركت نفت و گاز اروندان شد. بعد هم ازدواج كرد.

در ركاب اباعبدالله

همزمان با حمله تروريست‌هاي تكفيري به عراق، علي به من گفت كه عزم رفتن دارد. اواخر سال 1392 بود. به من گفت كه مرجع عالي قدرمان حكم جهاد داده است. تو مراقب زن و فرزندم باش. ابتدا قبول نمي‌كردم كه برادرم راهي شود. اما برايم خيلي صحبت كرد. آن قدري كه من هم هواي رفتن پيدا كردم. گفتم برو برادر ان‌شاء‌الله در ركاب ياران اباعبدالله(ع)‌ باشي. آن روز روح معنوي و ايمان در حرف‌هاي علي جاري بود. امروز كه فكر مي‌كنم مي‌گويم خوش به حالت برادر.

وقتي قرار و مدار رفتن علي گذاشته شد، ابتدا به خانواده گفتيم كه براي تجارت مي‌رود. اما همسرش در جريان اعزامش بود. دو ماه مرخصي بدون حقوق گرفت و به عنوان نيروي بسيج داوطلبانه راهي شد. بعد از دو ماه كه بازگشت رفت شركت و از مسئوليتش استعفا داد.

فرمانده گردان

دو ماه بعد از رفتن علي بود كه مادرمان گفت دلش براي او شور مي‌زند. كمي بعد برادرم برگشت و از حضورش در عراق براي مادرمان تعريف ‌كرد. مانند كودكي‌هايش كنار مادر نشست و با ناز كردن‌هايش دل مادر را نرم كرد. به مادر گفت: همه داعشي‌ها قدرت‌شان را در تكريت جمع كرده‌اند و آمده‌اند سراغ اسلام و ناموس مسلمانان. حرف‌هاي آن روز علي، همه ما را به گريه انداخت. آخرين باري كه مي‌خواست برود از مادر خواست كه براي شهادتش دعا كند، مادر گفت: نه، براي پيروزي تو و مسلمين و مجاهدين اسلام دعا مي‌كنم. گفت: مادر پيروزيم ان شاءالله. اما من دوست دارم بروم پيش اصحاب حسين(ع). علي كمي بعد از اولين حضورش به عنوان نيروي بسيجي در عراق، به خاطر دلاوري و شجاعت‌هايش فرمانده گردان شده بود.

درجه سرهنگي

بعد از شهادت علي به عراق رفتم. نام جهادي علي در عراق ابوالحسن دراجي بود. همرزمان عراقي‌اش بسيار از شهادت علي و فقدانش ناراحت بودند و مي‌گفتند: شما برادر از دست نداده‌ايد ما از دست داده‌ايم. از من مي‌پرسيدند كل ايراني‌ها مانند علي هستند؟ گفتم بله، فرقي نمي‌كند، همه ايراني‌ها اينطور هستند. ما در مكتبي بزرگ شده‌ايم كه پدرمان، بزرگمان سيدعلي خامنه‌اي ما را اينگونه پرورش داده است. آنها مي‌گفتند:‌در علي مردانگي وصف نشدني مشاهده كرديم. مي‌گفتند كه ما مانده‌ايم علي در كجا دوره ديده بود. تخصص برادرم خنثي‌سازي مين بود و در اين كار نابغه بود.

آخرين ديدار

14 اسفند ماه 1393 بود كه علي را تا مرز رساندم. 20اسفند ماه بود كه خبر شهادتش را به ما دادند و شش روز بعد پيكرش به كشور بازگشت. مردم خوب اهواز و خوزستان شهيد را متعلق به خود دانستند و در تشييع پيكرش سنگ تمام گذاشتند. مدتي بعد از شهادت علي يكي از بستگان از من پرسيد: چطور قبول كردي و راضي شدي كه خودت علي را تا مرز برساني و برادرت را در اين مسير همراهي كني؟ گفتم اگر شما هم با او بوديد و حرف‌هايش را مي‌شنيديد و راهش را مي‌شناختيد، خودتان هم بار سفر مي‌بستيد و همراهش مي‌رفتيد. علي به گونه‌اي با من صحبت كرد و من را راضي كرد كه اگر مادر، همسر و دخترش را به من نسپرده بود، من هم مي‌رفتم. من ايمان داشتم كه جنگ بين كفر و اسلام است. علي لحظه آخر جدايي‌مان گفت: اين فرصتي كه براي دفاع از اسلام پيش آمده، شايد ديگر تكرار نشود. شايد جهادي نباشد كه بشود خود را به قافله شهداي كربلا رساند. كار و همت علي در مجاهدت، جرأت مي‌خواست و مردانگي او برترين راه را براي رسيدن به خدا انتخاب كرد. يادگار دردانه شهيد زينب، از همان ابتدا هم من را بابا صدا مي‌كرد و حكم پدري برايش دارم. اميدوارم بتوانم از امانت‌هايي كه به من سپرده شده، با ياري خدا و خود شهيد خوب نگهداري كنم.

همسر شهيد
 
تنها خواسته من از علي، ايمان بود و صداقت

فاطمه ساجدي‌اصل هستم و متولد1362. من دو سالي از شهيد بزرگ‌تر بودم. خواهر ايشان زندايي من بودند و آشنايي ما از همين جا شروع شد. ابتدا خانواده مخالفت مي‌كردند و مي‌گفتند: علي از من كوچك‌تر است. اما من به آنها گفتم كه سن ايشان مهم نيست. علي بسيار باتجربه و پخته به نظر مي‌رسد. بعد از اينكه با هم صحبت كرديم من رضايت خود را براي ازدواج با ايشان اعلام كردم. من از همسرم تنها ايمان و صداقت خواستم كه به لطف خدا در وجود علي بود. سال 1386 ازدواج و زندگي ساده و بي‌آلايش خود را آغاز كرديم. يك سال بعد خداوند زينب را به من داد. من و علي حدود 9 سال با هم زندگي كرديم. يكي از بارزترين ويژگي‌هاي اخلاقي شهيد اين بود كه هرگز ناراحت نمي‌شد و كسي را هم ناراحت نمي‌كرد. در اوج ناراحتي لبخند مي‌زد. هرگز ناراحتي‌هايش را منتقل نمي‌كرد حتي به من كه همسرش بودم. علي بسيار متواضع بود حتي در برابر كساني كه از او كوچك‌تر بودند.

دلبسته تعلقات دنيايي نبود

علي از همان دوران كودكي علاقه‌اي خاص به قرآن داشت. سال 1375 كه مردم جنگ زده خرمشهري به خانه‌هايشان باز مي‌گشتند، علي بچه‌ها را جمع مي‌كرد و به آنها قرآن آموزش مي‌داد. مدتي بعد هيئتي به نام علي اكبر (ع)‌ را پايه‌گذاري كرد. فعاليت‌هاي فرهنگي او بسياري را جذب هيئت كرده بود. هيچ دلبستگي‌اي در اين دنيا او را خوشحال نمي‌كرد. در هر پست و مقام و موقعيتي كه بود، دلبسته نمي‌شد. علي من اصلاً پابسته و پايبند به تعلقات اين دنيا نبود. از بهترين چيزهايش به خاطر ديگران مي‌گذشت. موقعيت شغلي خوبي در شركت نفت و گاز اروندان داشت و من با خوشحالي مي‌گفتم پست خوبي داري اما او اصلاً خوشحال نبود.

عزم رفتن كرد

مدتي بعد كه زمزمه تجاوز و تعدي تروريست‌ها به خاك اسلام پيش آمد، كم‌كم حرف‌هايي از جنس رفتن از زبان علي مي‌شنيدم. ابتدا باور نكردم كه مي‌خواهد راهي شود اما او ثبت‌نام كرده بود.

گفت: قرار است بروم! گفتم يعني چه‌؟ تو كار و زندگي داري. صبر داشته باش اگر به خاك ما و به سرزمين ما تعدي كردند آن وقت برو. اما علي با قاطعيت گفت: خير من دلم آنجاست. مردانگي و غيرت اجازه نمي‌دهد كه بمانم. نمي‌توانم منتظر بمانم كه در كشور خودم جنگ پيش بيايد. گفت امروز مرجع من حكم جهاد داده‌اند، اين ندا، ندايي است از سوي امام زمان كه بايد لبيك بگويم. هر چه اصرار كردم قبول نكرد. در نهايت با تلاش و پيگيري‌هايش توانست به عنوان يك نيروي مردمي به عراق برود. دو روز بعد از ماه مبارك رمضان رفت. ابتدا هم براي رهايي مردم جفر السخر بسيار تلاش مي‌كنند و بعد از پيروزي‌هاي به دست آمده به لطف خدا مردم به خانه‌هايشان بازمي‌گردند.

امام حسن عسگري (ع)‌برات شهادتش را امضا كرد

آخرين باري كه علي برگشت، حال و روز خوبي نداشت. سه روزي در محاصره بودند كه به لطف خدا با كمك نيرو‌هاي عراقي آزاد شده بودند. دستش جراحت برداشته بود. هر چه به علي اصرار كردم كه بيشتر بمان و بعد از بهبودي برو، قبول نكرد. گفت: من بمانم و همرزمانم آنجا باشند. من چه فرماندهي هستم كه سربازانم در ميان نبرد و ميدان كارزار باشند و من اينجا استراحت كنم. نه، من تاب ماندن ندارم.

خيلي فرق كرده بود و نوراني شده بود. مثل هميشه نبود. براي رفتن عجله داشت. در نهايت بعد از چهار روز، دوباره راهي شد. مدتي بعد خبر شهادتش را برايمان آوردند. گويا ابتدا به شدت مجروح مي‌شود و بچه‌ها تا او را به بيمارستان مي‌رسانند در آنجا شهيد مي‌شود. مي‌گويند تا مسير رسيدن به بيمارستان علي شهادتين مي‌گفت. قبل از عمليات از يكي از دوستانش كه در سامرا بود مي‌خواهد كه برايش دعا كند و او هم در محضر امام حسن عسگري براي علي و شهادتش دعا مي‌كند و اينگونه امام برات شهادتش را امضا مي‌كند.

لباس تك سايز شهادت

وقتي براي نرفتنش بهانه مي‌آوردم و مي‌گفتم اگر بروي شهيد بشوي من چه كنم؟ مي‌گفت: در جنگ كه شيريني خيرات نمي‌كنند. ميدان مبارزه است و نبرد با دشمن. علي گفت: شهادت لباس تك سايزي است كه اندازه هر كسي نمي‌شود. او مسير رسيدن به خدا را خوب انتخاب كرده بود. من همواره مي‌گفتم دوست دارم هر دو با هم در ركاب مولايمان امام زمان (عج) شهيد شويم. اما او ديگر تاب ماندن نداشت. گفتم برو اگر شهادت نصيبت شد، فداي اباعبدالله‌الحسين. من تقديمت مي‌كنم به ارباب بي‌كفن حسين (ع).

مهر پدري

دخترم زينب بسيار به پدرش وابسته بود. وقتي پدرش به مأموريت مي‌رفت لحظه‌شماري مي‌كرد تا او باز گردد. بعد از شنيدن خبر شهادت پدر بيمار شد. من هم به دخترم مي‌گويم حضرت رقيه (س) را به ياد بياور كه همه عزيزانش را در دشت كربلا از دست داد. اما هنوز هم بعد از گذشت مدت‌ها، روحيه‌اش بهتر نشده است. اميدوارم بتوانيم راه شهدا را ادامه داده و به نداي رهبر پاسخ در خور بدهيم. اميد كه هرگز شرمنده شهدا و امام شهدا نشويم.

*روزنامه جوان