کد خبر 510950
تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۳

حمید بعیدی نژاد در پستی در صفحه اینستاگرامش با اشاره به داستانی از یک نویسنده اتریشی در پایان به مشکلاتی که خانواده اش در مسیر مذاکرات هسته ای متحمل شده اند اشاره کرده است

گروه فضای مجازی مشرق -  بعیدی نژاد که این مطلب را در ۳ پست جداگانه و به صورت ادامه دار منتشر کرده است می نویسد:
 
استفان تسوايگ نويسنده اتريشي داستان نويس بسيار بزرگي است. وقتي آثار او را ميخوانيم انگار او را كشف كرده ايم، چون اين سوال برايمان مطرح ميشود كه چرا نام او را تا بحال در ميان نويسندگان بزرگ كمتر شنيده ايم. يكي از داستانهاي زيباي او داستان كوتاهي است بنام: "حادثه در درياچه ژنو" كه به واقعه اي مي پردازد كه در سالهاي پاياني جنگ جهاني دوم اتفاق افتاده است. نميدانم كه آيا اين داستان كوتاه به فارسي ترجمه شده است يا نه، ولي خلاصه اي از آنرا براي مطالعه شما عزيزان مي آورم
 
درسال هزار و نهصد و هجده در يك نيمه شب تابستاني در حوالي يك شهر كوچك سويسي در ساحل درياچه ژنو، ماهيگيري با يك تخته پاره ي چوبي متحرك روي آب برخورد مي كند و وقتي به آن نزديك ميشود مرد برهنه اي را روي آن مي بيند كه به حالت نيمه جان خود را به جريان درياچه سپرده است. او بزور بدن سنگين مرد غريبه را به داخل قايق خود ميكشد ولي در قايق هر چه از او ميپرسد او فقط با كلماتي به زباني خارجي و نا آشنا صحبت ميكند كه او هيچ چيز از آن نميفهمد. به ساحل كه مي رسند ، ماهيگير براي غريبه لباسي تهيه ميكند ولي كماكان مرد غريبه هر چه براي او ميگويد او از درك آن ناتوان است. اما در صحبتهاي او فقط ميشنود كه او كلمه ي "روسيه، روسيه " را مرتب به زبان مي آورد
مرد ماهيگير صبح به فكرش ميرسد كه نزد هتلي در شهر برود و از مسوول آن بواسطه آنكه با خارجيها سر و كار دارد بخواهد كه بيايد كه شايد بتواند مطلبي از اين غريبه متوجه شود. مرد هتلدار مي آيد و حالا در جمع مردم اين شهر كوچك كه همه به دور مرد غريبه حلقه زده اند تلاش مي كند چيزي درك كند. با صحبت اوليه با مرد غريبه متوجه ميشود كه او اهل روسيه است و بعد از مدت زماني با آن مقدار زبان روسي كه بلد است متوجه حرفهاي او ميشود و بدينصورت ماجراي آن مرد غريبه روشن ميشود. جريان اينست كه آن مرد سربازي روس است كه اهل سيبري ميباشد و خيلي با جغرافياي جهان نيز آشنا نيست و در كشور ديگري در اروپا و حتي ديگر شهرهاي روسيه نيز زندگي نكرده است. او براي شركت در نبرد روسيه به جبهه فرانسه برده شده است اما در جنگ از پا مجروح ميشود و به بيمارستان منتقل ميشود. مدتي در بيمارستان بستري ميشود ولي تنهايي از سرزمين و خانواده اش آنقدر او را رنج ميدهد كه روزي از پرستار ميپرسد روسيه كدام طرف است و پرستار جهت درياچه ژنو در شمال را به او نشان ميدهد و ميگويد بله روسيه پشت آن درياچه است. مرد ساده دل با همان تصور روستايي خود احساس ميكند كه پس اگر از درياچه عبور كند به ميهن خود ميرسد
 
بعد با كمي نان و غذا از بيمارستان فرار ميكند و با جهت يابي طبيعي از طريق خورشيد و ستارگان با مشقت زياد و عبور از جنگلها و مناطق كوهستاني، براي آنكه گير ارتش نيفتد، طي ده روز خود را نهايتا به درياچه ژنو ميرساند و بعد تلاش ميكند با تخته پاره اي خود را به آنطرف ساحل برساند تا اينكه در وسط درياچه ماهيگير او را پيدا مي كند. با پرسشهاي بعدي هم معلوم ميشود كه اسم سرباز روسي بوريس است و صاحب همسر و سه فرزند در يكي از روستاهاي سيبري در كشور خود است. مردم با اطلاع يافتن از اين ماجرا بنا ميگذارند به او كمك كنند و براي او محل زندگي موقت فراهم ميكنند و هتلدار هم او را به كار در ميهمانخانه دعوت مي كند. پس از مدت كوتاهي يكي از مديران محلي نزد او مي آيد و اطلاعات لازم را در مورد او ثبت و ضبط مي كند. با روشن شدن وضعيت، اما بوريس ملتهب است. مقام سويسي در آخر ازاو مي پرسد: بوريس واقعا چه ميخواهي بگويي؟ بوريس مي گويد فقط يك چيز ميخواهم بدانم و آن اينكه آيا ميتونم به كشورم برگردم؟ مقام سويسي ميگويد البته كه ميتواني برگردي. بوريس با خوشحالي ميپرسد خب چه وقت؟ فردا ميتونم بروم؟ ديگري جواب ميدهد: اوه نه، فردا نه. بايد صبر كني تا جنگ تمام شود. - جنگ تمام شود؟ خب جنگ چه موقع تمام ميشود؟ -بوريس، اين با خداست هيچكس نميداند جنگ چه موقع تمام ميشود. فقط بايد صبر كنيم. -ولي من نميتونم صبر كنم شما فقط اجازه بدهيد من بروم. -نه بوريس روسيه خيلي از اينجا دور است، به اين آساني كه نميتواني بروي. -خيلي دور است؟. -بله خيلي. -خب عيب ندارد، مطمئن باشيد من قوي هستم الان هم هيچ خسته نيستم من ميتونم دوام بيارم. -مسأله اين نيست. تو بايد از مرز رد بشوي. -مرز؟ اين كلمه براي او نا آشنا بود. - بله بايد مجوز ورود به مرز كشور ديگر را داشته باشي كه نداري. پس بايد فقط صبر كني. وقتي جنگ تمام شد بعد ميتواني بروي. -اما من نميتوانم اينجا بمانم من زبان كسي را نميفهمم آنها هم زبان مرا نميفهمند. -نگران نباش ياد مي گيري. -نه، من ديگر نميتوانم ياد بگيرم. من فقط بايد الان پيش خانواده ام بروم. آنها مرا ميخواهند. من اينجا كاري ندارم. من از شما چيزي نميخواهم فقط شما به من راه را نشان بدهيد. -اما بوريس، باور كن نميتواني بروي. تو را در مرز ممكن است بگيرند و بعد باعث دردسر ميشود. همينجا بمان ما براي تو كار و زندگي درست مي كنيم بعد هم كه هروقت جنگ تمام شد ميروي. -بخدا نميتونم. بعد لحظاتي در فكر فرو رفت بعد گفت: تزار روسيه چطور؟ آيا او ميتواند كمك كند؟
 
اما بوريس، ديگر تزاري نمانده . تزار روسيه سال پيش از سلطنت بركنار شد. -بعد بوريس با نگراني فكر كرد و با ناراحتي گفت: يعني ديگه تزار نداريم؟ يعني من ديگه نميتونم خانه ام بروم؟ -نه بوريس، الان نميتواني بروي بايد صبر كني. -خب چقدر صبر كنم؟. -نميدانم. -اما من تا حالا هم خيلي صبر كرده ام و ديگر نميتوانم. خواهش ميكنم به من كمك كنيد و فقط راه را به من نشان دهيد. -اما بوريس بايد بتوني، بايد تصميم بگيري زبان ما را ياد بگيري و اينجا بماني و كار كني تا جنگ تمام شود. بعدميتوني بري، بعد آزاد هستي هر جا بخواهي بروي. وقتي بوريس هر چه گفت به در بسته خورد با چهره اي نا اميد رو به افسر سويسي كرد و گفت باشه، ممنونم. و بعد هم برگشت و از محل خارج شد.

بعد از اينكه برگشت، بوريس مستقيم به طرف ميهمانخانه نرفت بلكه برعكس به طرف دريا رفت و مدت زماني قدم زد و فكر كرد و بعد از زماني به سركارش در ميهمانخانه برگشت.

و بعد از آن اينقدر زماني نگذشت كه همان ماهيگيري كه اول بار بوريس را روي آب پيدا كرده بود اينبار ناگهان جسد بي جان او را پيدا كرد كه آب آنرا به ساحل آورده بود. آنطرفتر ديد كه بوريس لباسها و كلاهي را كه بمردم به او هديه داده بودند را نيز مرتب در گوشه اي تا كرده و كنار گذاشته بود. جسد او را در آن شهر دفن كردند و چون در آنجا مردي غريبه بود صليب چوبي ساده اي را روي قبر آن مرد گمنام قرار دادند.پايان"

بنظرم فارغ از پايان تراژيك اين اثر، اين داستان ستايشي بس زيبا از سرزمين مادري و خانواده است. انسان بدون خانواده هويت خود را در معرض خطر مي بيند و در اين دنيا تنها مي شود. خيلي مشكل بنظر ميرسد كه كسي يا چيزي جاي خانواده را بگيرد. خانواده اعم از همسر و فرزندان و پدر و مادر و ديگر بستگان هر كدام جواهري زيبا و پرارزش هستند كه وقتي هستند، ارزش وجودي آنها كمتر درك ميشوند. قدر اعضاي خانواده خود و قدر سرزمين خود را كه مادر همه ماست بيشتر بدانيم. از همينجا به خانواده ي خودم هم كه بخصوص در اين دو سال و نيم مذاكرات در تنهايي سختي زيادي كشيدند و هنوز هم مي كشند درود و سپاس ميفرستم.