گريه آدم بي‌پناه را نمي‌توانست تاب بياورد، اين را در مكتب مولايش اميرالمؤمنين(ع) آموخته بود. تفاوتي نمي‌كرد كه در كدام شهر و محله زندگي كند. از دوست و همسايه گرفته تا مردم چند محله آن طرف‌تر هر‌كاري از دستش بر مي‌آمد براي ياري نیازمندان انجام مي‌داد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - گريه آدم بي‌پناه را نمي‌توانست تاب بياورد، اين را در مكتب مولايش اميرالمؤمنين(ع) آموخته بود. تفاوتي نمي‌كرد كه در كدام شهر و محله زندگي كند. از دوست و همسايه گرفته تا مردم چند محله آن طرف‌تر هر‌كاري از دستش بر مي‌آمد براي ياري نیازمندان انجام مي‌داد. وقتي تكفيري‌ها به جان مردم بي‌دفاع سوريه و عراق افتادند هم نتوانست طاقت بياورد. رزم‌جامه بر تن كرد و راهي سوريه شد. در مدتي كه آنجا بود، حماسه آفريد و سرانجام در مرداد ماه سال 1392 شهيد شد. با «محمد عزيزي» و «شمسي عزيزي» پدر و مادر شهيد مدافع حرم هم‌محله‌ای گفت‌وگو كرده‌ايم.

مي‌خواهم شجاع شوم!
در حوالي خيابان شهيد ذوالفقاري خانه با صفايي دارند به بزرگي دل صاحبانش. عكس شهيد روي ديوار اتاق خودنمايي مي‌كند. مادر روي صندلي‌ای مي‌نشيند كه درست روبه‌روي قاب عكس پسرش است. به نظر مي‌رسد يك لحظه ديدن پسرش را هم نمي‌خواهد از دست بدهد. اشاره مي‌كند كه پدر افسر بازنشسته نيروي هوايي است و مهدي از ابتدا در محيطي با آداب و انضباط نظامي بزرگ شده است. او از سال‌هاي دور ياد مي‌كند يعني زماني كه شهيد «مهدي عزيزي» به دنيا آمده بود. مي‌گويد: «وقتي ازدواج كردم بوشهر بودم. بعد آمديم تهران. مهدي سال 1362 به دنيا آمد. در سال‌هاي جنگ تحمیلی اغلب تنها بودم با 3 تا بچه قد و نيم‌قد. البته مادر همسرم هم با ما زندگي مي‌كرد و اين جاي شكر داشت. مدتي هم حاج آقا به خارك منتقل شد. آن موقع مهدي 3 يا 4 سال داشت و به من دلداري مي‌داد و با شيرين زباني مي‌گفت مي‌خواهم شجاع شوم تا صدام از من بترسد.» شهيد عزيزي دانش‌آموزي ممتاز بود كه برخلاف توصيه آشنايان برای انتخاب رشته‌هاي پزشكي يا مهندسي راه خود را انتخاب كرد و با حضور در دانشكده افسري به عضويت نيروي سپاه در آمد.

سبد كالا براي نيازمندان محله
كساني كه مهدي را مي‌شناختند مي‌دانستند كه او دست به خير است و براي دستگيري از نيازمندان از هيچ‌كاري مضايقه نمي‌كند. او هر ماه حقوقش را كه مي‌گرفت به سراغ كساني مي‌رفتند كه نياز مالي دارند. مادر مي‌گويد: «گاهي به مهدي سبد كالا مي‌دادند كه بين نيازمندان تقسيم مي‌كرد. من نمي‌دانستم كه سبد كالايي در كار است تا اينكه يكي از دوستانش به من گفت. وقتي درباره‌اش از مهدي پرسيدم گفت مادر مگر شما نياز داري؟ هرچه كم و كسر‌داري بگو تهيه كنم.» به گفته مادر اين شهيد از مال دنيا فقط يك موتورسيكلت داشت كه براي نيازمندان ارزاق مي‌برد و آن هم چند ماه قبل از شهادتش به سرقت رفت. مادر از اين اتفاق خوشحال است و دليلش را چنين بازگو مي‌كند: «تاب ديدن وسايل باقي مانده‌اش را ندارم. نمي‌دانم اگر موتورش گوشه حياط بود چه بر سرم مي‌آمد.» و بعد به خاطره ديگري اشاره مي‌كند: «‌‌يكبار با لباس خاكي آمد خانه، گفتم اين چه سر و وضعي است؟ گفت مامان باورت مي‌شود در اين تهران هنوز خانه‌هايي وجود دارد كه سقفش تيرچوبي است. باران بيايد سقف چكه مي‌كند. با دوستانم سقف را ايزوگام كرديم.»

آقا مرا دعوت كرده
شهيد عزيزي بچه هيئتي بود. عمرش را زير بيرق امام حسين(ع) سپري كرده بود و با حمله تكفيري‌ها به ساحت مقدس اهل‌بيت(ع)‌گويي جام زهر را سر مي‌كشيد. ماندن برايش ننگ بود و عزمش را جزم كرد كه براي دفاع از حرم عازم ديار بلا شود. اما بايد رضايت مادر را جلب مي‌كرد. مادر مي‌گويد: «يكبار به من گفت اگر زمان امام حسين(ع) بود و جنگ مي‌شد چه مي‌گفتي؟ گفتم سر و جانم فداي امام حسين(ع). گفت الان بدتر است. اگر دست حرامي‌ها به حرم برسد انگار حضرت زينب(س) را به اسارت مي‌برند. شهادت نصيب هر كسي نمي‌شود.» چند روز قبل از رفتنش يك قواره كت و شلواري و يك شلوار كتان قهوه‌اي را كه در كمد داشت براي پدر و برادرش به يادگار گذاشت. او در آخرين روز حياتش به مادر زنگ زد و پس از حال و احوال سراغ برادرش مجيد را گرفت. مادر به صحبت او با مجيد اشاره مي‌كند: «به برادرش گفته بود كه آقا مرا دعوت كرده است. كليد كشوي مرا بردار و تربت و دستمال اشكم را در كفنم بگذار. خودت هم اگر دل تنگ شدي بيا قطعه 26.»

رؤيت نور شهادت در چهره شاگرد
شهيد عزيزي پاي ثابت مكتب آيت‌الله ‌حق‌شناس بود. در يكي از جلسات كه با دوستانش در محضر استاد حضور پيدا كرده بود، آيت‌الله ‌حق‌شناس به ايشان يك دستمال اشك داده بود. مهدي هم آن دستمال را همراه داشت تا هر موقع براي اهل‌بيت(ع) گريه كرد اشك‌هايش را با آن پاك‌كند. مادر مي‌گويد مهدي دستمال اشك را نگه داشته بود تا در كفنش بگذارند و ادامه مي‌دهد: «در يك جلسه كه مهدي در محضر استاد مي‌رود، آيت‌الله ‌حق‌شناس تا او را مي‌بيند به گريه مي‌افتد. دوستانش تعجب مي‌كنند كه چرا استاد گريه مي‌كند و چه رازي بين او و مهدي وجود دارد؟ و هيچ‌كسي نمي‌دانست كه مرد خدا در چهره آفتاب سوخته شاگردش، نور شهادت را مي‌بيند. مهدي همه راز و نيازش با امام حسين(ع) بود.» به گفته مادر اين شهيد بزرگوار به جز روزهاي عيد هميشه لباس مشكي به تن داشت. معتقد بود بعد از مصيبت حضرت زينب(س) بايد هميشه عزادار بود.

 بالاي سرم قرآن مي‌خواند
مادر خيره به عكس مهدي اشاره مي‌كند كه او از همان دوران كودكي رئوف و مهربان بود. ناراحتي ديگران را نمي‌توانست ببيند. ادامه مي‌دهد: «‌‌چند سالي است به بيماري خوني مبتلا شده‌ام. هزينه درمان من سنگين بود و مهدي براي تهيه داروها كمك زيادي مي‌كرد. هميشه پايين پاي من مي‌نشست.» و سپس اشاره مي‌كند: «‌‌اوايل كه رفته بود دانشگاه حالم خيلي بد بود. احساس تنهايي مي‌كردم. به من دلداري مي‌داد و مي‌گفت ما تنها نيستيم، خدا را شكر كن كه ما اهل‌بيت(ع) را داريم. بر اثر بيماري 7 ماه بستري شدم. مهدي 40 شبانه‌روز بالاي سرم قرآن خواند.» مادر سكوت مي‌كند و پدر صحبتش را ادامه مي‌دهد: «پسرم با درايت و فهميده بود. اغلب رفتارهايش در چشم ديگران تحسين برانگيز بود.» مادر بغضش را فرو مي‌دهد و مي‌گويد: «هيچ وقت نتوانستم در چشمان مهدي نگاه كنم؛ از همان دوران بچگي. شايد باورتان نشود وقتي مي‌ديدمش دلم مي‌ريخت.»


شهادت پس از اقامه نماز

پدر نحوه شهادت مهدي را از زبان يكي از همرزمانش اين‌گونه بازگو مي‌كند: «‌‌يك گروه 5 نفره بودند در شهر حلب. 3 تا سوري و 2 تا ايراني؛ مهدي و ميثم. بعد از سحر راهي مي‌شوند. موقع اذان، مهدي مي‌خواهد نماز بخواند اما چون در تيررس دشمن قرار داشته نمازش را نشسته مي‌خواند. ميثم هم تيمم كرده و اقامه نماز مي‌كند.» پدر ادامه مي‌دهد: «همرزمش مي‌گفت پس از نماز از هر طرف تير‌اندازي مي‌شد. مهدي در جلو و بقيه پشت سرش وارد خانه‌اي مي‌شوند. مهدي بالاي بام خانه مي‌رود تا شرايط را بررسي كند و به همرزمانش دستور تيراندازي مي‌دهد. از هر طرف به سوي خانه آتش مي‌باريد و رزمنده‌ها وارد اتاقي مي‌شوند اما مهدي نمي‌آيد. در حين تيراندازي گلوله‌اي به پايش اصابت مي‌كند. با اين حال به خودش مسلط مي‌شود و موقعيت را با بي‌سيم اعلام كرده و با دست ديگر شليك مي‌كند. خون زيادي از پايش مي‌رود. ميثم داد مي‌زند مهدي بيا. تير دوم هم به پايش اصابت مي‌كند و او بي‌اعتنا با بي‌سيم حرف مي‌زند تا موقعيت را به ديگر همرزمان اطلاع دهد. در اين حين تكفيري‌ها نارنجكي به داخل ساختمان مي‌اندازند و ميثم ديگر چيزي متوجه نمي‌شود.» اين همرزم به پدر گفته بود وقتي چشم باز كردم نيروهاي خودي براي كمك رسيده بودند. اما مهدي شهيد شده بود.

از 4 سالگی مكبر بود
«شهيدم من... شهيدم من...» ذكري بود كه مهدي 3 ساله مرتب با خودش تكرار مي‌كرد. مادر مي‌گويد: «بچه كه بود در بالكن خانه مي‌نشست و‌گاه پيش مي‌آمد چند ساعت مشغول بازي است و همين جمله را مي‌گويد. انگار خودش مي‌دانست براي اين دنيا ساخته نشده است.» پدر دنباله حرف مادر را مي‌گيرد و اشاره مي‌كند مهدي جوهر وجودش در مسجد امام رضا(ع) شكل گرفت و سپس ادامه مي‌دهد: «هيئتي نبود كه مهدي به آنجا نرفته باشد. 4 ساله بود كه با مادرم به مسجد مي‌رفت. مكبر بود. صداي زيبايي هم داشت.»

تشويق به پرداخت خمس
«جواد حسين‌زاده» دوست و همسايه اين شهيد بزرگوار است و درباره رفيق شهيدش مي‌گويد: «‌‌شايد بگويند اغراق است اما او شخصيت خاصي داشت. خيلي به مال حلال اهميت مي‌داد. شايد خيلي از جوان‌هاي محله درباره اهميت پرداخت خمس و زكات اطلاعاتي نداشتند اما در اثر همنشيني با او به اين موضوع مشتاق مي‌شدند.» بعد ادامه مي‌دهد: «‌‌به من كمك كرد و سال خمسي‌ام را تعيين كرد. معتقد بود سهم امام زمان(عج) است و بايد پرداخت تا مال بركت پيدا كند. من و مهدي روزهاي زيادي را با هم گذرانديم. با هم وارد سپاه شديم.» به گفته وي پاتوق مهدي بيشتر هيئت حاج منصور بود و اشاره مي‌كند كه هميشه با هم به هيئت مي‌رفتيم. او عضو فعال پايگاه مسجد امام رضا(ع) خيابان خاوران هم بود.

براي كمك به ديگران وام مي‌گرفت
«بهزاد حيدري» همرزم و دوست صميمي شهيد عزيزي است. او مهدي را فردي با مرام و پهلوان مسلك معرفي مي‌كند و مي‌گويد: «مهدي همت بالايي داشت و هر‌كاري كه اراده مي‌كرد بايد به سرانجام مي‌رساند.» از ديگر خلصت‌هاي رفتاري كه حيدري به آن اشاره مي‌كند نوعدوستي شهيد است. مي‌گويد: «من بارها شاهد بودم براي كمك به همكاران گرفتار، وام مي‌گيرد.» به گفته اين همرزم، مهدي در عين شوخ‌طبعي خيلي هم با ادب بود. همه را مي‌خنداند و اگر در جمعي حاضر مي‌شد كسي احساس كسالت نمي‌كرد. او حتي در صحبت‌هايش اصول اخلاقي را رعايت مي‌كرد تا دوستانش دلخور نشوند. به شعر و ادبيات هم علاقه داشت. با موتورسيكلت كه جايي مي‌رفتيم من تركش مي‌نشستم و تا به مقصد برسيم مدام شعر مي‌خواند.»

آن زندگي كه فاطمي باشد...
«زهرا عزيزي» خواهر بزرگ شهيد است. مي‌گويد كه چون تك دختر هستم مهدي خيلي به من محبت مي‌كرد و تعريف مي‌كند: «بعد از شهادت مهدي داشتم كتابخانه را نگاه مي‌كردم چشمم به كتاب تفسير موضوعي قرآن افتاد. يادم آمد آخرين باري كه مهدي را در حال مطالعه ديدم اين كتاب دستش بود. صفحه اول كتاب هم شعري از امام خميني(ره) نوشته بود و زيرش هم تاريخ زده بود: 31 ارديبهشت 92» شهيد در وصيتنامه‌اش تأكيد كرده بود وقتي به وسايل من دست مي‌زنيد حتماً وضو داشته باشيد. خواهر دليل اين كار را دعوت به طهارت بيان مي‌كند و مي‌گويد: «خيلي درباره حجاب تأكيد داشت اما غير‌مستقيم امر به معروف مي‌كرد.» و آخر سر مي‌گويد: آن زندگي كه فاطمي باشد پايانش حسيني است.

منبع: همشهری محله