کد خبر 520549
تاریخ انتشار: ۲۱ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۶

در فرهنگ سياسي عاميانه چنين رايج شده که گويا جامعه ايراني در دوره قاجاريه برهوتي خشک و لم يزرع بود و در اين بستر عقيم تصادفاً دو تن، قائم‌مقام و اميرکبير، ظهور کردند و هر دو به سرعت قرباني فرهنگ شوم «نخبه‌کشي» شدند. اين تصوير غلط است.

به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ بی شک امیرکبیر یکی از مردان تاثیرگذار در دوره تاریخ معاصر ایران است؛ وی موافقان و مخالفان بسیار دارد. برای آشنایی با وی، گفتگوی عبدالله شهبازی  با سرويس انديشه روزنامه همشهري انجام گرفت و در شماره‌هاي دوشنبه 19 دي و سه‌شنبه 20 دي 1384 روزنامه فوق منتشر شد را برای خوانندگان خود بازنشر می‌دهیم.



*ظهور فردي مانند ميرزا تقي خان اميرکبير را در بحبوحه تحولات ايران معاصر چگونه مي‌بيند و چه نقشي براي وي قائليد؟

در اين‌ که ميرزا ابوالقاسم خان قائم‌مقام و برکشيده و وارث خلفش، ميرزا تقي خان اميرکبير، برجسته‌ترين دولتمردان ايراني در سه قرن اخير (از پايان دوره صفويه تا پايان دوره پهلوي) بودند، ترديد نيست. هر چه درباره برجستگي‌هاي شخصيت اين دو وزير نامدار دوره قاجاريه نوشته شود مغتنم است و آموزنده و مفيد. ما بايد مفاخر ملّي را بشناسيم، ارج نهيم و به نسل‌هاي جديد معرفي کنيم. قائم‌مقام و اميرکبير از برجسته‌ترين اين مفاخرند. معهذا، بايد از «قهرمان‌پرستي» کاذب پرهيز کنيم و مفاخري را که معرفي و ستايش مي‌کنيم شخصيت‌هاي کامل و بي‌عيب و نقص و مصون از تحليل و نقد نينگاريم. اين شيوه برخورد به جاي اين‌که به اعتلاي فرهنگ و انديشه سياسي بينجامد مي‌تواند به مانعي در راه شناخت واقع‌گرايانه بدل شود. يکي از مضرات اين‌گونه قهرمان‌سازي‌ها ناديده گرفتن بسترهاي اجتماعي و فرهنگي است که به پيدايش قائم‌مقام و اميرکبير انجاميد.

در فرهنگ سياسي عاميانه چنين رايج شده که گويا جامعه ايراني در دوره قاجاريه برهوتي خشک و لم يزرع بود و در اين بستر عقيم تصادفاً دو تن، قائم‌مقام و اميرکبير، ظهور کردند و هر دو به سرعت قرباني فرهنگ شوم «نخبه‌کشي» شدند. اين تصوير غلط است. اگر قائم‌مقام و اميرکبيري ظهور کردند، و البته هر دو قرباني خودکامگي و جهالت شاهان قجر، توطئه‌هاي رجل حسود يا فاسد يا وابسته و دسيسه‌هاي کانون‌هاي استعماري غرب شدند، بدان معنا نيست که در زمان ظهور ايشان جامعه ايراني برهوتي خشک و سترون بوده است.




*يعني شما انحطاط جامعه ايران را به پيش از اين دوران بازمي‌گردانيد؟  

همين‌طور است. انحطاط و افول ايران از اوائل سده هيجدهم ميلادي، يعني از اواخر دوران صفويه، آغاز شد؛ در دوران قاجاريه اوج گرفت و محصول اين انحطاط در کسوت حکومت پهلوي جامعه ايراني را تمام و کمال به کام خود کشيد. اين سير نزولي قطعي است؛ ولي در تمامي اين سه قرن ميزان و سرعت افول يکسان و همسنگ نبود. اوّلين و بزرگ‌ترين ضربه بر پيکر جامعه ما در دهه 1720 ميلادي، يعني در اوائل سده هيجدهم، با تهاجم هم‌زمان و هماهنگ محمود غلزايي (افغان)، پطر اوّل روسيه و عثماني، وارد آمد و سپس با ماجراجويي‌هاي نظامي‌گرايانه و خونبار نادرشاه افشار تکميل شد. شهر اصفهان، پايتخت ايران، در زمان تهاجم محمود غلزايي حدود 650 هزار نفر جمعيت داشت يعني يکي از بزرگ‌ترين و سامان‌مندترين شهرهاي جهان آن روز بود. در اين زمان، جمعيت پاريس تقريباً برابر با جمعيت اصفهان بود. سياحان اروپايي شهر شيراز را در دوره صفويه «زيباتر و بزرگ‌تر از قاهره» توصيف کرده‌اند. زماني که افاغنه از اصفهان اخراج شدند از اصفهان و شيراز چيزي بر جاي نمانده بود. در آغاز حکومت کريم خان زند، يعني در سال 1750، در اصفهان تنها بيست هزار نفر زندگي مي‌کردند و شيراز ويران و متروکه بود. معهذا، هنوز جامعه ايراني تناور بود؛ از دوره حکومت کريم خان زند از زير بار ضربه فوق کمر راست کرد و به‌تدريج خود را بازسازي نمود. به اين ترتيب، دوره جديدي از سير اعتلايي جامعه ايراني آغاز شد که تا اوائل سلطنت ناصرالدين‌شاه ادامه يافت. کنت گوبينو، که چند سالي پس از اميرکبير وزيرمختار فرانسه در ايران شد، به اين سير اعتلايي توجه کرده است. او مي‌نويسد:

در اواخر قرن گذشته و اوايل قرن حاضر بود که ابتدا با روي کار آمدن کريم‌خان زند و سپس با پادشاهان سلسله کنوني [قاجار] تا حدودي نظم در ايران برقرار شد...
همين آرامش کافي بوده تا نتايج مطلوبي به‌دست بيايد که نسبتاً قابل توجه است. در نواحي لم‌يزرع دهات جديدي احداث شده و شبکه‌هاي آبياري زمين‌هاي باير را حاصلخيز کرده است.
در جاهايي که آب را بايستي از چند فرسخي و از کوه بياورند قنات‌هايي حفر شده است. شهرهاي ويران مرمت شده به‌نحوي که حومه تهران را نمي‌توان شناخت.
اطراف پايتخت باغ‌هاي سرسبزي احداث شده و در نتيجه شرايط جوي آن تغيير کرده است؛‌
به‌طوري‌ که اين شهر- که سابقاً ناسالم‌ترين شهر ايران ناميده مي‌شد- امروزه يکي از سالم‌ترين شهرها شده است. از دو سال پيش چهره تهران به‌کلي دگرگون شده است.
 بازارهاي زيبايي ساخته شده. کاروانسراهايي با معماري بسيار درخشان شهر را زينت بخشيده. محلات جديدي احداث شده و هر سال تعداد زيادي خانه‌هاي شخصي به آن افزوده مي‌شود...

(کنت دوگوبينو، سه سال در آسيا- سفرنامه کنت دوگوبينو 1855-1858، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تهران: کتابسرا، 1367، ص 443-445)

به دليل اين بستر زنده و بارور اجتماعي- اقتصادي و فرهنگي است که مورخيني چون مرحوم حسن سعادت نوري زماني که به بررسي دوران صدارت حاج ميرزا آقاسي مي‌پردازند، و برخلاف باورهاي رايج اين جامعه را شکوفا مي‌يابند، به اشتباه گمان مي‌برند که از دستاوردهاي اين صدراعظم صوفي مسلک محمد شاه بوده است. ممکن است مورخ ديگر به بررسي دوران صدارت ميرزا آقاخان نوري يا فرد ديگر بپردازد و به همين تصور برسد.

دوّمين ضربه بزرگ را بر پيکر جامعه ايراني قحطي 1288 ق./ 1871 م. وارد کرد. در اين قحطي، که به دليل سياست کاشت گسترده ترياک در ايران (به تأثير از نفوذ کانون‌هاي استعماري) رخ داد، حداقل يک سوّم از جمعيت ايران مردند و فقر و انحطاط وحشتناکي جامعه ايراني را فراگرفت. فقط در اصفهان يکصد هزار نفر به دليل قحطي از بين رفتند. پيامدهاي همين ضربه بود که سرانجام به مرگ حکومت قاجاريه انجاميد. قبل از قحطي 1288 ق. ناصرالدين‌شاه حکمراني است مغرور که خود را همطراز فرمانروايان قدرتمند اروپايي مي‌داند و پس از قحطي پادشاهي است ذليل که براي کشف علل تفوق غرب در پي سفر به اروپا و اخذ تمدن غربي است.  

اميرکبير در واپسين سال‌هاي شکوفايي جامعه ايراني به قدرت رسيد و نماد و نماينده اين اعتلا بود؛ ميرزا حسين خان سپهسالار در آغاز اين دوره جديد انحطاط به قدرت رسيد و نماد و نماينده آن. ولي حتي از زمان قحطي 1288 تا پايان دوره ناصري هنوز اين سير جديد انحطاط کند است و تنها از زمان سلطنت مظفرالدين‌شاه است که شتاب مي‌گيرد.

توجه کنيم که اميرکبير تنها شخصيت سياسي برجسته و فرهيخته ايران در قرن نوزدهم ميلادي نبود؛ يعني در خلاء نرويد. شخصيت‌هاي فراواني بودند حتي در ميان شاهزادگان قاجار که مي‌توان با تجليل از آنان ياد کرد. براي نمونه مي‌توان از عليقلي ميرزا اعتضادالسلطنه، اوّلين رئيس دارالفنون و وزير علوم ناصرالدين‌شاه، و سلطان مراد ميرزا حسام‌السلطنه، سردار شجاع ايراني و فاتح هرات، نام برد. اين فرهيختگي، همپاي انحطاط اقتصادي و سياسي و فرهنگي، به‌تدريج کاهش مي‌يابد، راه براي سيطره دولتمردان فاسد و بي‌شخصيت هموار مي‌شود و در زمان حکومت پهلوي در سراشيب تند سقوط قرار مي‌گيرد. مي‌توان با قطعيت 17 سال پاياني سلطنت محمدرضا پهلوي را (از سال 1341 و صعود دولت‌هاي اسدالله علم و حسنعلي منصور و سرانجام اميرعباس هويدا) از نظر انحطاط فرهنگ سياسي و بي‌شخصيتي دولتمردان در تاريخ ايران بي‌نظير دانست.  

*نگاه اميرکبير به توسعه چه بود و اين مهم را در رابطه با جامعه ايران چگونه مي‌ديد؟

دوران حکومت اميرکبير بسيار کوتاه بود. او تنها سه سال و يک ماه و 27 روز در قدرت بود و اين زمان بسيار کمي است براي طراحي و اجراي برنامه‌هاي اصلاحي. بخش مهمي از اين دوران صرف مبارزه براي تثبيت دولت شد. صعود ناصرالدين‌شاه به سلطنت و صدارت اميرکبير مصادف شد با دسيسه‌هاي خونيني که بي‌ثبات کردن دولت ايران و ساقط کردن اميرکبير را نشانه گرفته بود. در پشت اين دسيسه‌ها کانون‌هاي استعماري غرب خودنمايي مي‌کردند.

حسن خان سالار، که خود و پدرش (اللهيار خان آصف‌الدوله) روابط خاصي با جوستين شيل (وزيرمختار انگليس) و ساير عوامل کمپاني هند شرقي و حکومت هند بريتانيا داشتند، خطه خراسان را به عرصه آشوب‌گري‌هاي خود بدل کرد. شورش سالار با درايت و قاطعيت اميرکبير سرکوب شد. در اين زمان، بابي‌ها نيز بخش‌هايي از ايران را به صحنه آشوب‌گري‌هاي خود بدل کردند و شورش‌هاي خونيني را در مازندران (به رهبري ملا حسين بشرويه‌اي و ملا محمدعلي بارفروشي)، ني‌ريز فارس (به رهبري سيد يحيي دارابي) و زنجان (به رهبري ملا محمدعلي زنجاني) برانگيختند. اين شورش‌ها نيز با هدايت کانون‌هاي استعماري انجام گرفت. بخش مهمي از توان اميرکبير صرف سرکوب اين شورش‌ها شد. سرانجام، او براي پايان دادن به فتنه بابيه دستور اعدام علي‌محمد شيرازي (باب) را صادر و اجرا کرد. آشوب‌گري استعمار بريتانيا، که صعود و اقتدار اميرکبير را نمي‌پسنديد، در قالب داعيه‌هاي ديني فقط به فتنه بابي‌ها محدود نبود. در تبريز فتنه «بقعه صاحب الامر» را ساختند که اميرکبير اين را نيز با قاطعيت و سرعت سرکوب کرد: ناگاه در تبريز ولوله‌اي افتاد و شايع شد که بقعه صاحب الامر معجزه کرده و به اين دليل بايد شهر تبريز به‌کلي از ماليات معاف شود. دم خروس آنجا نمايان شد که کنسول انگليس در تبريز چهل‌چراغي براي نصب در بقعه فرستاد. اميرکبير دستور دستگيري بانيان اين فتنه، از جمله حاج ميرزا علي‌اصغر شيخ‌الاسلام (از سران فرقه شيخي تبريز)، را صادر کرد و کنسول انگليس را از ايران اخراج نمود. بدينسان، در دوره کوتاه حکومت اميرکبير کانون‌هاي استعماري بخش مهمي از توانمندي‌هاي او را مصروف مبارزه با فتنه‌گري‌ها کردند. اين رويه استعمار تا به امروز است: زماني که دولتي به‌رغم تمايل آنان به قدرت مي‌رسد با فتنه‌سازي و آشوب‌گري مي‌کوشند يا آن را به سقوط کشند يا نگذارند توانمندي‌هاي آن در حوزه سازندگي اقتصادي و سياسي و فرهنگي جلوه کند. معهذا، به‌رغم اين فتنه‌ها، سيره حکومتگري اميرکبير در جامعه ايراني تأثيرات عميق بر جاي نهاد و در حافظه تاريخي مردم ما ثبت شد.

بايد توجه کرد که مفهوم «توسعه» و نظريات گوناگوني که در اين زمينه عرضه مي‌شود به‌طور عمده محصول دوران پس از جنگ جهاني دوّم است. معهذا، پيش و پس از اميرکبير توجه به اين مضمون وجود داشت ولي نه به شکل امروزين آن. مبارزه با فساد مالي، شايسته‌سالاري و برکشيدن نخبگان توانمند، و تلاش براي اخذ علوم و فنون جديد را مي‌توان از دستاوردهاي سازندگي در دوره اميرکبير دانست.

* تأسيس دارالفنون چه جايگاهي در سياست‌هاي اميرکبير داشت؟ انديشه احداث اين نهاد چگونه در او شکل گرفت؟

تأسيس دارالفنون از جمله اقدامات اميرکبير براي اخذ علوم و فنون جديد بود. اميرکبير قبلاً سه سال در عثماني اقامت داشت و در اين سال‌ها شاهد تلاش سلطان محمود دوّم و رجال او براي نوسازي جامعه عثماني بود. معهذا، در زمينه تأثير «اصلاحات عثماني» بر اميرکبير نبايد اغراق کرد. اقدامات محمود دوّم و دولتمردان او رويکردي عميقاً غرب‌گرايانه داشت و قطعاً اميرکبير اين الگو را تمام و کمال اخذ نکرد. مثلاً، محمود «اصلاحات» خود را، مانند پطرکبير روسيه، با تغيير پوشاک و تأسي به ظواهر شيوه زندگي اروپايي آغاز کرد. اميرکبير اين‌گونه روش‌ها را نمي‌پسنديد. ولي او اعزام محصل به فرنگ و احداث دارالفنون را از دستاوردهاي مثبت اقدامات محمود دوّم يافت. اميرکبير زنده نماند تا بدانيم تلقي وي از دستاوردهاي دارالفنون و اعزام محصل به فرنگ چگونه بود. دارالفنون و اعزام محصل پس از اميرکبير راهي را طي کرد که گمان نمي‌کنم اگر اميرکبير زنده مي‌ماند همه آن را تأييد مي‌کرد. بيش‌تر محصلين اعزامي، برخلاف نيت اميرکبير، دانش فني قابل توجهي با خود به ايران نياوردند ولي به مقلد سطحي انديشه‌هاي سياسي رايج در غرب آن روز و حامل آن در جامعه ايران بدل شدند. بدين‌ترتيب، آن‌ها گروه اجتماعي جديدي به‌نام «نخبگان غرب‎گرا» را در ايران پايه نهادند.  

* آيا اميرکبير در کنار توسعه علمي و احداث نهادهايي چون دارالفنون به توسعه سياسي نيز نظر داشت؟

همان‌طور که قبلاً گفتم، مفاهيمي مانند «توسعه سياسي» کاملاً جديد است. هر شخصيت سياسي بايد در ظرف زماني خود سنجيده شود. در سال‌هاي 1848-1851 ميلادي، يعني در زمان صدارت اميرکبير، هنوز بسياري از مفاهيمي که ما در زمينه توسعه سياسي مي‌شناسيم يا پديد نشده يا تحقق نيافته بود. براي نمونه، پيش از سال 1914 در فرانسه و انگلستان زنان حق رأي نداشتند و در انگلستان پيش از سال 1918 قريب به يک چهارم جمعيت بالغ مذکر از شرکت در انتخابات محروم بودند. در انگلستان، حق راي زنان در زمان دولت هربرت اسکوئيت، يعني مصادف با جنگ اوّل جهاني، مطرح شد در حالي‌که خود نخست‌وزير به شدت مخالف آن بود. در بلژيک، که يکي از پيشرفته‌ترين کشورهاي صنعتي اروپا محسوب مي‌شد، تا سال 1893، دوازده سال پيش از انقلاب مشروطيت ايران، تنها طبقات بسيار متمکن، يعني تنها پنج درصد جمعيت کشور، حق انتخاب نمايندگان پارلمان را داشتند. ما ايراني‌ها استعداد غريبي داريم در مقايسه‌هاي نابه‌جا و در نتيجه ايجاد احساس عقب‌ماندگي در خودمان.

بهرحال، اگر منظور از «توسعه سياسي» مضاميني چون محدود کردن قدرت نهاد سلطنت از طريق اقتدار نخبگان سياسي و نهادهاي ديواني باشد، مي‌توان از اقدامات اميرکبير در اين زمينه‌ها سخن گفت.

*اخيراً کتاب قبله عالم نوشته دکتر عباس امانت به فارسي ترجمه و منتشر شده که به بررسي تاريخ ايران در دوره ناصرالدين‌شاه اختصاص دارد و بخشي از آن مربوط به اميرکبير است. شما در سايت اينترنتي خود تعريضي به اين کتاب داشته و نويسنده را به خصومت با اميرکبير متهم کرده‌ايد؟ چرا؟

دکتر عباس امانت، نويسنده کتاب فوق، از سران فرقه بهائيت در ايالات متحده آمريکاست و به عنوان بهائي متعصب شناخته مي‌شود. اين تعلق و بالاتر از آن «تعصب» ايشان مسئله پنهاني نيست.

من نوشتم که عباس امانت با خصومت و عناد به اميرکبير برخورد کرده و کوشيده تا به دليل سرکوب شورشيان بابي و قتل علي‌محمد شيرازي (باب) از اميرکبير انتقام بگيرد. عباس امانت در کتاب فوق ميرزا تقي خان اميرکبير را، برخلاف آن‌چه در فرهنگ سياسي و تاريخنگاري ايران رايج است، علاقمند يا وابسته به استعمار بريتانيا جلوه مي‌دهد و مستنداتي نيز براي اين ادعاي بزرگ ندارد. امانت مي‌نويسد:


اميرکبير پرورده حکومت تبريز بود و در آنجا آموخته بود که براي مهار زدن به بلندپروازي‌هاي خطرناک همسايه شمالي [روسيه] مي‌بايد خواست‌هاي همسايه جنوبي [بريتانيا] را گردن نهاد. بنابراين جاي تعجب نيست که وزيرمختار بريتانيا که با اميرکبير «ساليان زياد دوستي خصوصي  داشته است» مشعوف شود که صدراعظم جديد اهميت دوستي با بريتانيا را کاملاً بازشناخته و قول داده است که ارزش اين دوستي را «پيوسته يادآور شاه شود. (عباس امانت، قبله عالم: ناصرالدين‌شاه قاجار و پادشاهي ايران، ترجمه حسن کامشاد، تهران: نشر کارنامه، 1383، صص 165-166)

اين‌گونه برخوردهاي مغرضانه ادامه مي‌يابد و سرانجام اميرکبير شخصيت زبوني جلوه‌گر مي‌شود که براي نجات جان خود درخواست پناهندگي از سفارت انگليس کرد. امانت در کتاب خود «سندي» از آرشيو ملّي بريتانيا را نقل کرده که گويا نامه درخواست پناهندگي اميرکبير از دولت انگليس است در زماني که در معرض قتل قرار گرفته بود. در اين نامه، از زبان اميرکبير خطاب به جوستين شيل (وزيرمختار بريتانيا)، آمده است:


آن جناب اغلب گفته‌اند که از جانب دولت انگليس خاصه دستور دارند ضعفا و ستمديدگان را معاضدت فرمايند. من امروزه در ايران احدي را نمي‌شناسم که از خود من ستمديده‌تر و بي‌کس‌تر باشد. اين مختصر را در دم آخر به شما مي‌نويسم: من بدون هيچ تقصيري نه فقط از مقام و منصب خود معزول بلکه ساعت به ساعت در معرض مخاطرات تازه مي‌باشم. افراد ذينفع که دور شاه حلقه زده‌اند به اين اکتفا ندارند که غضب همايوني تنها شامل حال من شود بلکه اولياي دربار را چنان بر ضد من برانگيخته‌اند که ديگر اميدي به جان خود و عائله و برادرم ندارم.

عليهذا، من و خويشان و برادرم خود را به دامن حمايت دولت بريتانيا مي‌اندازيم. اطمينان دارم که آن جناب به معاضدت اقدام مي‌کنند و طبق قواعد انسانيت و شرافت و به طرزي شايسته تاج‌وتخت بريتانياي کبير و شأن ملّت انگليس در حق من و خانواده و برادرم عمل خواهيد فرمود.

فقدان هر گونه تقصير اينجانب از يادداشت رسمي وزير امور خارجه [بريتانيا] به وزير خارجه اين دربار مشهود است. ديگر توان نوشتن ندارم... (همان مأخذ، صص 228-229)  

عباس امانت کم‌ترين ترديدي در صحت انتساب اين نامه به اميرکبير نکرده است.

*شما معتقديد که اين نامه از آن اميرکبير نيست. دليل‌تان چيست؟  

سند مورد استناد ايشان يادداشتي است به خط و زبان انگليسي که ضميمه گزارش مورخ 22 نوامبر 1851 کلنل شيل به لندن است و به عنوان «ترجمه نامه» اميرکبير به وزارت خارجه بريتانيا ارسال شده. به عبارت ديگر، نامه‌اي به خط و امضاي اميرکبير در دست نيست. آيا مي‌توان به اين سادگي صحت و اصالت اين ادعا را پذيرفت و هيچ بحث و کاوشي درباره اصالت اين سند و صحت مطالب مندرج در آن نکرد؟ اصل نامه ادعايي اميرکبير به شيل چه شده است؟ چرا چنين سند بااهميتي را، برخلاف رويه رايج ديپلمات‌هاي انگليسي، شيل براي حفظ در بايگاهي وزارت امور خارجه بريتانيا به لندن ارسال نکرده است؟ به‌علاوه، کساني که با اسناد تاريخي کار کرده‌اند مي‌دانند که هر چه مأموران بريتانيا به لندن فرستاده‌اند الزاماً به عنوان «سند معتبر» شناخته نمي‌شود. هر کس با نثر منشيانه و محکم اميرکبير آشنايي داشته باشد، با مطالعه سطور فوق به روشني درمي‌يابد که نوشته فوق، نه در شکل نه در محتوا، از اميرکبير نيست هر قدر او را درمانده و شکسته فرض کنيم. بهرحال، تاکنون نويسندگاني بوده‌اند که اميرکبير را به دليل مبارزه با نفوذ استعمار بريتانيا هوادار روس‌ها مي‌دانستند ولي انتساب «انگلوفيلي» اميرکبير از ابداعات دکتر عباس امانت است.

* آيا غير از اين نمونه ديگري را هم از نادرستي استنادات کتاب يادشده سراغ داريد؟  

 بله! نمونه ديگري را ذکر مي‌کنم که هم نشانه سوءنيت دکتر عباس امانت است و هم کم‌دانشي او:

امانت براي خراب کردن چهره تاريخي اميرکبير از «مجلس مشورتي» يک تصوير آرماني به دست مي‌دهد که اميرکبير مانع از تداوم فعاليت آن شد و به اين ترتيب ظهور نهادهاي دمکراتيک در ايران را تا انقلاب مشروطه به تأخير انداخت. مي‌نويسد:


بر اثر اقدام بي‌درنگ اميرکبير ديگر کسي در ده سال آينده از «مشورت‌خانه» چيزي نشنيد و تحقق واقعي رؤياي به وجود آوردن يک مجلس مشورتي مؤثر مي‌بايست نيم قرن ديگر، يعني تا انقلاب مشروطه 1323- 1327 ق.، در بوته اجمال بماند. پيشوايان «مجلس جمهور» نافرجام نيز بي سروصدا از صفحات تمامي مکاتبات و تاريخچه‌ها ناپديد شدند. (همان مأخذ، ص 164)

امانت مدعي است که «شايد» انديشه «مجلس مشورتي» در ايران به تأثير از کنت سارتيژ، وزيرمختار فرانسه، بوده؛ و براي اثبات مدعاي خود، باز بدون ارائه سند و مدرک، سارتيژ را نماينده جمهوري‌خواهان تندرو فرانسوي معرفي مي‌کند. امانت مي‌نويسد:


انحلال مجلس امراي جمهور چه‌بسا ناشي از برخوردي سياسي مابين اميرکبير و کنت دو سرتيژ، وزيرمختار فرانسه در تهران، نيز بود که بالاخره به قطع روابط دو کشور انجاميد... ميرزا مسعود انصاري [وزير خارجه]... به اميرکبير قبولانيد که مسئول اصلي القاي فکر مجلس مشورتي، و نيز فکر جمهوريت، به سياستمداران ايراني وزيرمختار فرانسه بوده است. اين در زماني بود که انقلاب 1848 اروپا را درنورديده بود و فرانسه همه جا نقش جمهوري‌خواهي تندرو را بازي مي‌کرد. اميرکبير حق داشت از وزيرمختار فرانسه و دولتش نگران باشد.  جمهوري دوّم فرانسه در ماه ژانويه همان سال به حکومت پادشاهي لوئي فيليپ پايان داده و در ماه نوامبر قانون اساسي جديدي را به تصويب رسانده بود. (همان مأخذ، صص 164-165)

بايد پرسيد: «انقلاب 1848 و جمهوري‌خواهي تندرو» چه ربطي به کنت سارتيژ و کانون‌هاي دسيسه‌گر و شياد مالي- سياسي فعال در ايران داشت که سارتيژ نماينده آن‌ها بود؟ کنت سارتيژ، که لقب «کنت» نشانه مقام اشرافي اوست، از سال 1841، پس از اتمام مأموريت کنت دوسرسي، وزيرمختار فرانسه در ايران شد. شروع و بخش عمده دوره فعاليت او در ايران در زمان لويي فيليپ اورلئان (پادشاه وقت فرانسه) است که حکومتش به «سلطنت بورژوازي» شهرت دارد و به عنوان فاسدترين حکومت تاريخ فرانسه شناخته مي‌شود. به عبارت ديگر، سارتيژ نماينده حکومت لويي فيليپ در تهران بود و ربطي به جمهوري‌خواهي و انقلاب 1848 نداشت. سارتيژ با محمد شاه و حاج ميرزا آقاسي نزديک‌ترين روابط را داشت تا سرانجام ميرزا تقي خان اميرکبير عذر او را خواست و سارتيژ در 22 مه 1849 ايران را ترک کرد.  

امانت اين تحليل‌هاي سبک و کم‌مايه را ادامه مي‌دهد و شيوه برخورد اميرکبير به کنت سارتيژ و دولت وقت فرانسه را به دليل گرايش‌هاي «انگلوفيلي» اميرکبير مي‌داند. امانت مي‌نويسد:

مي‌توان برخورد ضدفرانسوي اميرکبير را حمل بر اين هم کرد که وي شايق بود به قدرت‌هاي همسايه، به‌ويژه به بريتانيا، نشان دهد که وي برتري تخطي‌ناپذير آنان را در حوزه امور خارجي ايران به رسميت مي‌شناسد. قطع رابطه نهايي با فرانسه در 1850 ميلادي (1266 هـ. ق.) يکي از خبط‌هاي مسلم اميرکبير در زمينه سياست خارجي بود و اين خطا بدون آن‌که او بخواهد باعث افزايش رقابت روس و انگليس در ايران شد. (همان مأخذ، ص 165)

عباس امانت نمي‌داند که ميراث انقلاب فوريه 1848 فرانسه در فاصله زماني بسيار کوتاه، قريب به چهار ماه، مصادره شد. جمهوري‌خواهان تندرو، مانند لويي بلانکي و آرماند باربه، را قصاباني چون ژنرال کاونياک از صحنه سياست فرانسه حذف کردند و راه را براي صعود يک عضو سابق پليس ضد شورش انگلستان به‌نام لويي بناپارت به قدرت هموار نمودند. به اين ترتيب، وارث انقلاب 1848 فرانسه همان آريستوکراسي مالي بود که در زمان لويي فيليپ زمام فرانسه را تمام و کمال به دست داشت و از پيوند تنگاتنگ با شرکاي لندني خود برخوردار بود. به تعبير مارکس، جامعه فرانسه تنها لباس خود را از سلطنت به جمهوري تغيير داد. مي‌دانيم که لويي بناپارت، که ويکتور هوگو به تحقير او را «ناپلئون صغير» خواند، بزرگ‌ترين متحد اليگارشي لندن بود؛ در جنگ کريمه و در جنگ‏ دوّم ترياک عليه مردم چين و به‌سود سوداگران اروپايي و آمريکايي متحد لندن و در کنار پالمرستون بود. در دوران اوست که به سال 1860 نيروهاي فرانسوي، در کنار انگليسي‏ها و ارتش خصوصي قاچاقچيان ترياک، شهر پکن را اشغال کردند، کاخ تابستاني امپراتوران چين را به آتش کشيدند و هرچه را که به‌دستشان رسيد به تاراج بردند تا، به تعبير آلفرد کوبن، «برتري تمدن اروپايي را به اثبات رسانند.» در زمان لويي بناپارت بود که سرزمين مصر در ابعادي فراتر از گذشته به عرصه غارت‌گري سرمايه‏داران فرانسوي و انگليسي و شرکاي يهودي‏شان بدل شد. همين لويي بناپارت بود که اندکي پس از اميرکبير ميانجي ايران و انگليس در مسئله هرات شد، قرارداد ننگين پاريس (4 مارس 1857) را بر ايران تحميل کرد و به تعبير مرحوم خان ملک ساساني دين‌خود را به پالمرستون ادا نمود.

چنان‌که ملاحظه مي‌شود، ميزان آشنايي دکتر عباس امانت با تاريخ سده نوزدهم اروپا در حد يک مبتدي است. اين تأسف‌انگيز است که فردي پس از دريافت مدرک دکتري از دانشگاه آکسفورد، سال‌ها تدريس در دانشگاه ييل و رياست بر شوراي مطالعات خاورميانه اين دانشگاه چنين بي‌اطلاع باشد.