آقارضا اسماعیلی داستان جالبی دارد. آقارضا یک جوان افغانستانی بود. یک جوان ورزشکار بود. عشق ساخت بدن. ژست میگرفت و عکس میانداخت و عکسهای بدن رزمیکار و ساخته شدهاش را میگرفت و به دوست و آشنا نشان میداد و پز میداد. آقارضا کارگر بود. مثل بیشتر مهاجرین افغانستانی و مثل بیشتر آنها با غیرت کار میکرد. گذشت و گذشت و گذشت تا سوریه شلوغ شد. اوایل بیتفاوت بود، هنوز خبری نبود، اما کمکم توجهش جلب شد. تا اینکه یک روز شنید حرم خانم زینب(س) را در دمشق تهدید کردهاند. گفتند خرابش میکنیم و جسارت میکنیم و تا نزدیکیهایش هم رسیدهاند. نمیدانم شاید سر ساختمان بود، شاید هم باشگاه، شاید هم پیش همسر تازهعروسش... اما طاقت نیاورد. بلند شد و رفت.
با همان سربند اسیرش کردند. دشمنان اهل بیت(ع). و اتفاق دوباره تکرار شد؛ «ذبحوا الحسین(ع) من قفاها...»