بی تو در زندگیم رنگ خدا نیست که نیست
بین عشّاق چو من بی سر و پا نیست که نیست
با غم دوری تو سوخته و ساخته ام
اثری از چه در این سوز و نوا نیست که نیست
نیمه شب وقت مناجات بگویم با خویش
گوییا قلب تو، بند رضا نیست که نیست
من گنهکارم و آلوده قبول است قبول
بی محّلی ز کریمان که روا نیست که نیست
بی جهت ناز طبیبان نکشم چون دردم
درد یار است و بجز وصل دوا نیست که نیست
هر کجا رو زده ام آبرویم را بردند
هیچ کس غیرِ شما فکر گدا نیست که نیست
در دعا فکر گرفتاری خود بودم و بس
یاد تو در دل ما وقت دعا نیست که نیست
بهر درمان گرفتاری این نوکرها
چاره ای جز سفر کرب و بلا نیست که نیست