"فرماندهانش می گفتند ما راضی به رفتن امین به سوریه نبودیم. بخاطر تخصصی که داشت ما را تهدید به استعفا کرد. با اصرار و سماجتش مجبور شدیم که نیروی زبده‌مان را به سوریه بفرستیم."

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دوستش داشتند. عزیزشان بود. او امینشان بود. برادرش از شوخی‌ها و از سر و کول هم بالا رفتن‌ها می‌گوید. خواهرش از آن دیدار آخر می‌گوید. پدر از صبوریش می‌گوید و مادر اشک‌هایش جان کلامش می‌شود. باورش سخت است که مادر غم فرزند دیده باشد و بگوید پسرم زنده است و برای شهادت او گریه نمی‌کنم. من برای غریبی‌های حضرت رقیه(س) گریه می‌کنم.

ساده و بی آلایش این خانواده عاشقند. عاشق امینشان. همسرش همچنان بوی عشق را استشمام می‌کند. بوی پیرهنی که بوی زندگی می‌دهد. او زنده است که ما زنده بمانیم.

در ادامه بخش دوم گفتگو با خانواده شهید "امین کریمی" را می‌خوانید:

***

** اعلام خبر شهادت

پدر شهید بیان می‌کند: بار دوم که امین به سوریه رفت، خودم تا اتوبوس رساندمش و گفتم هر روز با ما در تماس باش تا مادر و همسرت نگران نباشند. او هم قبول کرد که اگر شرایطش مهیا باشد، تماس بگیرد. تا چند روز پس از رسیدنش به سوریه با ما در تماس بود اما ناگهان به طور کامل ارتباطمان قطع شد. همسرش نگران و مادرش گریه می‌کرد.

روز تاسوعا برای ادای نذر به مراغه رفتم. ساعت 9 صبح یکی از همکارانم تماس گرفت و گفت: "امین پیش شماست؟". از تماسش آن وقت صبح و از اینکه او می‌دانست امین در سوریه است و سراغش را از من می‌گرفت، تعجب کردم و پاسخ دادم: "شما که می‌دانید امین سوریه است. چرا سراغش را از من می‌گیرید؟" گفت "بچه‌های هیات سراغش را می‌گرفتند به همین خاطر با شما تماس گرفتم."

نگرانی من از همسر و مادرش کمتر نبود ولی اگر روحیه‌ام را از دست می‌دادم، تحمل شرایط برای آن‌ها سخت می‌شد. فردای آن روز با برادرم راهی تهران شدیم. در بین راه برادرم به بهانه‌ تلفن ضروری از من فاصله گرفت. وقتی به ماشین برگشت حال بدی داشت. چشمانش پر از اشک بود. گفتم "چیزی شده؟" گفت "نه فکر کنم مسموم شده‌ام. حالم خوب نیست." بعد متوجه شدم که با دوستانش تماس گرفته و جویای حال امین شده است. آنها هم خبر شهادتش را دادند.

به تهران که رسیدیم مستقیما به محل کار امین در میدان پاستور رفتم. برادرم هم همان زمان به لانه جاسوسی رفت. در آنجا متوجه شدم که دو تن از پرسنل سپاه انصار به شهادت رسیده‌اند. ولی به من نگفتند که یکی از آنها امین است.

به منزل که آمدم در اینترنت به دنبال خبر جدیدی از مدافعان حرم می‌گشتم که ناگهان در خبری خواندم که سردار رمضانی شهادت عبدالله باقریان و امین کریمی را اعلام کرده است. بغضم شکست و گریه کردم. مادرش هم که حال روحی مناسبی نداشت گفت "از امین خبری شده؟" گفتم "نه یاد امین افتادم. چقدر دلم برایش تنگ شده".

فردای آن روز یکی از همکارانم با من تماس گرفت و می‌خواست من را برای شنیدن خبر شهادت آماده کند و گفت "شهید نشدی؟" گفتم "چطور مگه؟" گفت "از تلویزیون اعلام کردند که شهید شدی." گفتم "نه پسرم در سوریه است". سعی می‌کرد کم کم من را آماده کند و در نهایت گفت "خبر شهادت امین را اعلام کردند."

پس از یک هفته که طاقت خودم هم تمام شده بود، خودم به همسرم شهادتش را اعلام کردم.

** با دیدن وصیت‌نامه‌اش اشکم سرازیر شد

مادر شهید در ادامه می‌گوید: پس از اولین اعزامش، همسرش به خانه ما آمد. کاغذی به من داد و گفت: "وصیت‌نامه امین است" در میان وسایلش پیدا کردم. با هم خواندیم و گریه کردیم. گفتم پاره‌اش کن ولی همسرش قبول نکرد و نگه‌ داشت. خوشحالم که آن روز وصیتش را پاره نکردیم. اولین بارش نبود که به ماموریت می‌رفت ولی این بار ماموریتش فرق داشت. او کیلومترها از ما فاصله داشت.

پس از سه هفته نگرانی و دلتنگی به خانه برگشت. 2 روز ماند. گفتم "امین جان مراقب خودت باش." گفت: "من که نمی‌خواهم شهید شوم. در آنجا آموزش می‌دهم." من ناراحتی قلبی دارم اگر می‌گفتم نرو نمی‌رفت اما آن روز با حرف‌هایش آرام گرفتم. دو روز بعد دوباره به سوریه بازگشت.

** راضیم فرزند دیگرم را هم فدای حضرت رقیه ‌کنم

همیشه در روضه‌ها می‌گفتم فرزندانم فدای امام حسین(ع) و حضرت رقیه(س) و حالا فرزندم را فدای آنها کردم. هر بار که بعد از شهادتش گریه کردم گفتم برای از دست دادن پسرجوانم گریه نمی‌کنم بلکه برای حضرت رقیه(س) گریه می‌کنم. ما مسلمانیم و برای اهل بیت(ع) فرزندانمان را هم فدا می‌کنیم.

** امین برای من زنده است

زمانی که در معراج شهدا چهره آرام او را دیدم که خوابیده، او را بوسیدم. یک هفته بعد خواب امین را دیدم که گفت "مامان من که خواب نبودم. وقتی من را بوسیدی تو را نگاه می‌کردم." خیلی وقت‌ها چشمم را که می‌بندم و باز می‌کنم امین را پیش‌رویم می‌بینم.

وقتی روضه امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را گوش می‌دهم، داغ فرزندم را فراموش می‌کنم. روزی بر سر مزارش روضه می‌خواندم که صدای امین را از پشت سرم شنیدم که گفت "مامان". پشت سرم را نگاه کردم. هیچ‌کس در گلزار نبود. امین برای من زنده است.

** تمام خاطراتم از امین، شوخی و خنده است

برادر شهید از شوخی‌های با برادرش می‌گوید. از اینکه روز آخری که می‌خواست به سوریه برود چقدر سر به سر هم گذاشتند و از سر و کول هم بالا رفتند. او هنوز در فکر آن شام آخری است که با هم خوردند. سر یک سفره نشسته بودند، کنار هم و او حسرت می‌خورد که ای کاش آن سفره‌ی هم نشینی بازم ادامه داشت.

** حس خواهر نسبت به برادرم را نمی‌توان بیان کرد

خواهر شهید هم می‌گوید: با امین یک سال اختلاف سنی داشتیم. با هم بزرگ شدیم. تمام خاطرات بچگی، بازیگوشی و درد و دل‌هایمان با هم بود. خیلی صمیمی بودیم.

هر دو در کودکی بازیگوش بودیم. مادرم نمی‌توانست شیطنت‌های ما را کنترل کند. روزی با امین می‌خواستم از لانه کبوتر تخم‌هایی برداریم و بخوریم. به امین گفتم "تو بالای درخت برو. شاخه را تکان بده و من پای درخت با گونی، تخم‌ها را می‌گیرم." امین به زحمت بالای درخت رفت ولی تخم‌ها به زمین افتاد و شکست. کبوتر از آنجا رفت اما ما به امید بازگشتش هر روز به آنجا می‌رفتیم.

هنوز شهادتش را باور نمی‌کنم. منتظرم تا دوباره از سفر برگردد. بعد از یک سال، دو سال، ده سال یا بیست سال با ظهور امام زمان(عج) برخواهد گشت. او به یک ماموریت الهی رفته است. تنها نبود فیزیکی‌اش را درک کرده‌ایم. با این که سه ماه از شهادت امین گذشته، به ظاهر آرام هستیم اما از درون می‌سوزیم. به ندیدن و نشنیدن صدایش عادت کرده‌ایم ولی واقعا حس می‌کنیم که با ماست. سرم را که روی سنگ مزارش می‌گذارم، حضورش را حس می کنم.

حس خواهر نسبت به برادر کوچکتر را نمی‌شود بیان کرد؛ نه می‌توان گفت نه نوشت و نه توصیف کرد، همه خواهرها می‌دانند حس خواهر چطور است.

** خداحافظی سختی بود

اولین بار که می‌خواست به سوریه برود به من گفتند که امین برای ماموریت به اصفهان می‌رود. برای خداحافظی بیا. تعجب کردم که اصفهان رفتن که خداحافظی ندارد. مثل بقیه سفرها می‌رود و برمی‌گردد. امین گفت "بیا. این خداحافظی فرق دارد." همان موقع نگران شدم. مطمئن بودم که با این حرفش منظوری داشت. برای خداحافظی به منزلش رفتم. نماز را خواندم ولی ناخودآگاه گریه‌ام گرفت. همسرش به من گفت "نگران نباش قرار است خادم خانم زینب(س) شود." مخالفت کردم و گفتم نرو. امین ناراحت شد که چرا به من خبر دادند که حالا من نگران شدم.

مخالفتم فایده‌ای نداشت. امین گفت "شما نمی‌دانید برای چه می‌روم، من برای دینم و ارادتم به اهل بیت(ع) می‌روم."

پس از بازگشت از سوریه برایم یک روسری آورد و گفت که به نیابت در حرم حضرت زینب(س) برایم نماز خوانده است. برای بار دوم که به سوریه می‌رفت برای خداحافظی به محل کارم آمد. بغلش کردم. مرا بوسید و من گریه می‌کردم. پرسیدم کی برمی‌گردی؟ گفت "برمی‌گردم". گفتم دقیق بگو. با لبخند گفت "معلوم نیست". اشکم بند نمی‌آمد به شوخی گفت "گریه نکن برو داخل ساختمان، آبرویم را پیش دوستانم بردی." موقع رفتن سه بار برگشت نگاهم کرد.

** آیا مدافعان حرم برای پول رفتند؟

اعتقاد و دین مدافعان حرم، بالاتر از این است که به خاطر پول بروند. امین به اندازه خودش درآمد داشت، زندگی خوبی داشت. چه دلیلی دارد که به خاطر پول جانش را به خطر بیاندازد.

خیلی ناراحتم از اینکه بعضی‌ها غرق زندگی و آرامش خودشان هستند و به خانواده کسانی که شهید شدند چه مدافعان حرم و چه شهدای هشت سال دفاع مقدس می‌گویند چرا رفتند؟ نمی‌دانند که اگر این‌ها نمی‌رفتند آیا شما می‌توانستید راحت زندگی کنید؟ ما خانواده شهدا جگرمان خون است تا قیامت حسرت به دل برادرمان می‌مانیم. این قضاوت‌ها خیلی اذیتمان می‌کند اگر نمی توانند کاری کنند، حداقل این حرف‌ها را نزنند.

پدر شهید: سوریه رفتن دل و جرات می‌خواهد. خیلی‌ها می‌گویند که می‌خواهیم برویم ولی شرط عمل به حرف است.

** قرار بود پس از بازگشتش تنبیه شود

با فرماندهانش که صحبت می‌کردم گفت ما راضی به رفتنش به سوریه نبودیم. بخاطر تخصصی که داشت ما را تهدید به استعفا می‌کرد. با اصرار و سماجتش مجبور شدیم که نیروی زبده‌مان را به سوریه بفرستیم.

خواهر هم در پایان می‌گوید: قرار بود بعد از برگشتش از سوریه تنبیه شود. زیرا در آسانسور برای رفتنش از یکی از فرماندهان امضا گرفته بود.

منبع: دفاع پرس