همان جوانی که در عین سرزنده بودن و نشاط روحی که به شوخ طبعی در میان خانواده و دوستانش معروف بود یک روز در حالی که به شدت از اوضاع دنیا ناراحت بود، سرش را در میان دستانش گرفت و با مادرش از دردی که بر دلش سنگینی میکرد سخن گفت و گلایه کرد که : «چرا اینقدر مظلوم کشی و آدم کشی؟ چرا اینقدر بچههای بی گناه را در سوریه و کشورهای دیگر میکشند؟ خدایا من دیگر از این دنیا بدم میآید و دوست ندارم در این دنیا بمانم.» سرانجام دوام نیاورد و برای التیام درد مظلومان سوریه داوطلبانه رهسپار شد. شاید سخنان آمیخته با رنج میثم در آن روز به یاد ماندنی این روزها مادر را آرام تر میکند. زیرا وقتی از پسرش سخن میگوید. تاکید میکند: «پسرم خسته دنیا بود و به آرامش کامل رسید.»
حالا اکرم مقدسی مادر شهید مدافع حرم میثم نجفی روایتگر جوان رعناییست که در مقابل چشمش بزرگ شد و خیلی زود از میان خانواده پر کشید. شهید مدافع حرم«میثم نجفی» 27 ساله، ساکن قرچک ورامین و از تکاوران سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران بود. او دیگر طاقت این همه مظلوم کشی را نداشت و حلمایش که هنوز به این دنیا نیامده بود را به خانم حضرت زینب(س) سپرد و مردانه و داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم راهی سوریه شد و در 12 آذرماه و همزمان با ایام اربعین سرور و سالار شهیدان امام حسین(ع) به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسید. گفتگوی تفصیلی تسنیم با این مادر شهید در ادامه میآید:
* از معرفی خودتان شروع کنید، اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟
اکرم مقدسی مادر شهید مدافع حرم میثم نجفی، متولد تبریز هستم که حدود 37 سال است همراه همسرم که اهل شهرستان خمین است، در ورامین زندگی می کنم. یک دختر و دو پسر داشتم که میثم، در راه دفاع حرم حضرت زینب(س) در سوریه شهید شد.
اهل زیاده خواهی نبود/از 9 سالگی نماز امام زمان(عج) میخواند
* دوران کودکی آقا میثم چطور گذشت؟
میثم 10 اردیبهشت سال 67 به دنیا آمد. از همان بچگی اهل زیاده خواهی نبود و تا زمانی که سرکار برود، هیچ وقت از ما درخواست پول توی جیبی نکرد. حتی وقتی به سن نوجوانی هم که رسیده بود، من به اجبار پول داخل کیفش میگذاشتم و میگفتم:«میثم تو باید داخل جیبت پول داشته باشی». روح خیلی لطیفی داشت. وقتی میثم 6 ساله بود یکی از خواهرانم که جوان بود، فوت کرد و من به خاطر غصه خوردن زیاد، ناراحتی اعصاب و افسردگی گرفتم و تحت معالجه دکتر بودم. محرم بود و با پدرش به هیئت میرفت، یک روز که برگشت، به من گفت: مامان تو خوب می شوی» گفتم:« چی شده؟» گفت:« مامان من رفتم زیر علم و گفتم مامان من را خوب کن». با این که سنش کم بود و اسم ائمه را به خوبی نمیدانست، ولی با همان زبان کودکی شفای من را از صاحب علم خواسته بود.
در کوچه ما مسجدی به نام صاحب الزمان(عج) بود. میثم قبل از رسیدن به سن تکلیف به آنجا میرفت و نماز میخواند. وقتی من نماز امام زمان(عج) را میخواندم میثم شنیده و یاد گرفته بود. حدودا 9 ساله بود که این نماز را در مسجد خوانده بود و یکی از نمازگزاران مسجد که مرد مسنی بود، فکر میکرده میثم فقط خم و راست میشود و الکی این نماز را میخواند ولی خوب که دقت کرده بود، متوجه شده با وجود سن کم، تمام نماز را صحیح میخواند. بعد از تمام شدن نماز، او را بغل کرده، بوسیده و گفته بود:« تو با این سن و سال، نماز امام زمان(عج) را درست خواندهای، ولی بعضیها که سنشان هم زیاد است، این نماز را بلد نیستند.»
بعد از آن ماجرا یک روز دختر همان آقا که منزلشان هم روبروی مسجد بود، به منزل ما آمد و گفت:«اکرم خانم خوش به سعادتت، پسر تو با این سن، نماز امام زمان(عج) میخواند.» از همان دوران کودکی عضو بسیج مدرسه شد و بعد از گرفتن دیپلم هم وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
از وقتی توانست ظرف گچ بنایی را بلند کند با پدرش بنایی میکرد
* دوران نوجوانی بیشتر مشغول چه کارهایی بود؟
همسرم بنا بود و وقتی میثم حدودا 12 ساله شد و توانست ظرف گچ را بلند کند، تابستانها با پدرش سرکار رفت. اگر پدرش هم کاری نداشت، با شوهر همسایه مان که لوله کش گاز بود، میرفت. دوست داشت با همان سن کمی که دارد کار کند و پول توجیبی خودش را فراهم کند. هر کاری هم که میتوانست انجام میداد و فقط پول حلال برایش مهم بود. ما هیچ وقت نگفتیم که کار کند ولی خودش غیرت داشت. هیچ گاه به ما نگفت به من پول بدهید مگر این که خیلی ضروری بود. دوم دبیرستان بود که برای اولین مرتبه تجدید شد و با پولی که تابستان کار کرده بود، هزینه کلاس تجدیدی را تهیه کرد. من همیشه حرص میخوردم چرا از ما پول نمیگیرد و گاهی به اجبار به او پول میدادم. حتی وقتی که به سپاه رفت و برای آموزش، به مدت 6 ماه به ارومیه رفته بود ما میگفتیم در شهر غریب هستی و وقتی میخواستیم به او پول بدهیم، میگفت: «همان پول کرایه ماشینم را که میدهید کافی است، من به پول احتیاج ندارم.»
* اخلاقش چطور بود؟
همیشه خوش اخلاق بود. در کارهای خانه کمک حالم بود، حتی اگر همسایهای احتیاج به کمک داشت، انجام میداد. دوستانش میگویند:« اگر ما یک عمر نوکری شما را کنیم نمیتوانیم ذرهای از زحمات میثم را جبران کنیم». رضایت من هم برایش خیلی مهم بود.
پای روضههای حاج منصور در مسجد ارک بزرگ شد
*چقدر به اعتقاداتش پایبند بود؟
ایمان بسیار قوی داشت. از زمانی که به سن تکلیف رسید، غسل جمعه انجام میداد. جمکران هم زیاد میرفت. پای روضههای حاج منصور در مسجد ارک مینشست. با موتور به آنجا میرفت. چند سال بود از من اجازه میخواست که موتور بخرد ولی من اجازه نمیدادم. چون رضایت من برایش خیلی مهم بود، به حرفم گوش میداد. بعد از مدتی که گذشت، گفتم: «اگر قول بدهی خوب برانی اجازه میدهم موتور بخری.»
در همه فعالیتهای هیئتی که میرفت حضور داشت و اصلا به فکر خواب و استراحت نبود. دوست داشت همیشه به نحو احسنت، کار کند. به من می گفت: «مامان بعضیها در هیئت، برای ریا کار میکنند» که من میگفتم: «میثم، تو به آنها نگاه نکن، از خانه که بیرون میروی بگو من برای رضای خدا و خدمت به امام حسین(ع) میروم، قربه الی الله؛ آنوقت حتی اگر کفش هم جفت کنی و خالصانه باشد، خدا قبول میکند».یک بار که از هیئت برگشت، کله پاچه آورد که من گفتم: «چرا در این سرما آوردهای؟» گفت: «یک نفر گوسفند قربانی کرده بود و من کله پاچهاش را از او خریدم.» بعدها از طریق یکی از همشهریانم فهمیدم که خودش برای هیئت گوسفند قربانی کرده ولی دوباره پول داده و کله پاچه گوسفند را خریده بود.
وقتی به سپاه رفت، گفت: مادرم، مشوق من بوده است
* فکر میکنید چه رفتاری از شما روی تربیت و اخلاق آقا میثم تاثیر داشته است؟
همیشه دوست داشتم که با بدنی پاک به میثم شیر دهم. به حلال و حرام و محرم و نامحرم بسیار اهمیت میدادم و نماز و احکام شرعی را هم تا جایی که میتوانستم خیلی رعایت میکردم. به کسی هم ظلم نکردم، به امر به معروف و نهی از منکر حساس بوده و معتقد هستم. میثم همه اینها را دیده بود و زمانی هم که به سپاه رفت، گفته بود: «مادرم، مشوق من بوده است.»
ما واقعا معجزه خداوند را در ازدواج میثم دیدیم/ با یک موتور و 500 هزار تومان پس انداز ازدواج کرد
*چطور ازدواج کرد؟
زمانی که میثم، وارد سپاه شد، گفت: «میخواهم ازدواج کنم» که گفتم: «میثم جان اجازه بده کمی بگذرد، چون آغاز زندگی تو حداقل 10 میلیون تومان پول میخواهد، دوست داریم سن تو کمی بیشتر شده، پخته تر شوی و بعد از مدتی کار کردن ازدواج کنی، همسردرای خیلی سخت است.» چون که پدرش کارگر فصلی بود، ما آنقدری در توان نداشتیم تا بتوانیم کمک کنیم. گفت: «مامان، ازدواج امر خدا و سنت رسول الله(ص) است، وقتی ازدواج میکنی، خداوند همه چیز را فراهم میکند، من هم به خدا توکل میکنم و نمیترسم، چون خدا همه کارها را جور میکند».
شبهای محرم حاج آقایی در حسینیه محل، سخنرانی میکرد. درباره ازدواج خودش به میثم گفته بود: «من وقتی میخواستم عقد کنم، فقط پول یک شاخه گل و محضر را داشتم.» میثم به من میگفت: «اگر میترسی، من شماره این حاج آقا را به شما بدهم و صحبت کنید» در واقع میخواست من را قانع کند، چون من راضی نبودم. ما واقعا معجزه خداوند را در ازدواج میثم دیدیم. نترسید و توکل کرد. وقتی میخواست ازدواج کند فقط یک موتور و 500 هزار تومان پول داشت که آن مقدار را هم، به من گفته بود برای ثبت نام مکه در بانک بگذارم، چون دوست داشت قبل از ازدواج، حج عمره برود. ولی زمان ازدواج، آن را برای مراسم عقد خرج کرد و خدا همه شرایط را فراهم کرد. بعد از ازدواج هم خدا همه کارهایش را درست کرد.
* در انتخاب همسر، با شما هم مشورت کرد؟
میثم میگفت: «خیلی از همکارهایم برای ازدواج به من دختر معرفی میکنند ولی من اول به شما احترام میگذارم، اگر دختر خوب و نجیبی که با اخلاق و شرایط کاری من سازگار باشد سراغ دارید، پا جلو بگذارید و من تمام شرایطم را به او میگویم». من هم گفتم: «در بین آشناها، زهره خانم را سراغ دارم» که اتفاقا او هم در نهایت عروسم شد. من از قبل او را دیده بودم ولی میثم ندیده بود. عید نوروز به عنوان عید دیدنی، منزل آنها رفتیم که میثم هم پسندید و برای خواستگاری قرار گذاشتیم. میثم تمام شرایط کاری و مالی را برای همسرش توضیح داده بود و بعد از ازدواج، زندگی خیلی خوبی داشتند.
سرش را میان دستانش گرفت و گفت:چرا انقدر مظلوم کشی و آدم کشی/دیگر از این دنیا بدم میآید
* شما از تصمیم آقا میثم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) و مردم مظلوم با خبر بودید؟حرفی در این مورد میزد؟
سال گذشته که داوطلبانه برای دفاع از حرم به عراق رفته بود، به من نگفت کجا میخواهد برود. شب آخر ماه صفر بود و ما منزل یکی از اقوام بودیم که میثم تماس گرفت و گفت: «مامان، من را حلال کن، میخواهم همین اطراف به ماموریت بروم» گفتم: «تو که خانه بودی، الان کجا هستی؟» گفت: «پادگان هستم و خواستم خداحافظی کنم و حلالیت بطلم» من ناگهان ته دلم کنده شد و گریه کردم. گفت: « مامان چرا گریه میکنی؟ ای کاش اصلا نگفته بودم» گفتم: «هر کجا هستی زیر سایه آقا امام زمان(عج) باشی و خدا پشت و پناهت باشد، میثم من از تو خیلی راضی هستم و خوبیهای تو را به حضرت زهرا(س) و ائمه اطهار سپردم که ان شاءالله عوض خیر به تو بدهند، تو برای من بهترین هستی و کاری نکردی که تو را حلال کنم، تو باید من را حلال کنی که نتوانستم مادر خوبی برایت باشم.» البته به همسرش گفته بود کجا میخواهد برود و از او خواسته بود تا به من چیزی نگوید. دو سه روز مانده بود که برگردد، عروسم گفت: «مامان، چیزی میخواهم بگویم ولی نترس، دیگر الان به خیر گذشته است» گفتم: «چی؟»گفت: «میثم عراق بوده و چند روز دیگر بر میگردد.»
حدود 2 هفته قبل از رفتن به سوریه، میثم پیش من آمد و در حالی که به شدت از اوضاع دنیا ناراحت بود، سرش را در میان دستانش گرفت، گفتم: «میثم چرا ناراحت هستی؟»گفت: «چرا اینقدر مظلوم کشی و آدم کشی؟ چرا اینقدر بچههای بی گناه را در سوریه و کشورهای دیگر میکشند؟ خدایا من دیگر از این دنیا بدم میآید و دوست ندارم در این دنیا بمانم.» من گفتم: «میثم جان، حرص نخور، خدا بزرگ است، ان شاءالله خودش جواب دشمنان را میدهد، همانطور که صدام خار شد، خدا اینها را هم خار میکند، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد، ولی باید صبر و به خدا توکل کرد.»
نظرش این بود که باید خاکریز را جلو ببرند تا دشمن، نتواند به کشور نفوذ کند
چند روز دیگر آمد و گفت: «عدهای میخواهند برای دفاع از حرم اهل بیت(ع)، به سوریه بروند» گفتم: «تو هم میخواهی بروی؟» گفت: «مامان نروم؟» گفتم: «نه نمیگویم نرو»گفت: «اگر ما نرویم که نمیشود، نباید این طور باشد که کسی به بهانه این که پسرم یا شوهرم جوان است، اجازه رفتن، ندهد. باید برویم، خاکریز را جلو برده و سنگر بگیریم. هدف آنها ایران است، اگر خاکریز را جلو نبریم، مثل عراق، یمن و دیگر کشورها، دشمن به کشورمان نفوذ میکند». بعد از این حرفها، من دیگر حرفی نزدم و فقط گفتم:«ان شاءالله خودت و دوستانت به هر کجا که میروید، زیر سایه آقا امام زمان(عج) باشید.» قبل از این که برود و چون همسرش پا به ماه بود، خانهاش را هم مرتب و رنگ آمیزی کرد.
بدون خداحافظی به سوریه رفت
* چطور با شما خداحافظی کرد؟
اصلا با ما خداحافظی نکرد. روزی که رفت، ما مهمان داشتیم و پسرم و عروسم هم آمدند طبقه پایین با ما نهار خوردند. بعد از آن، به منزل خودشان رفتند تا آماده رفتن شود. خانمش میدانست که قرار است به سوریه برود و به او گفته بود میخواهم معمولی خداحافظی کنم تا مادرم ناراحت نشود. وقتی آمدند پایین، میثم گفت: «من زهره را منزل مادرش میبرم و خودم هم به پادگان میروم، یکی دو روز کار دارم و بعدا برای خداحافظی میآیم.» خیلی معمولی به همه دست داد و خداحافظی کرد و رفت. دو سه روز که گذشت به عروسم گفتم: «زهره خانم، چرا میثم برای خداحافظی نیامد؟» که عروسم گفت:« نمیدانم، قرار بود بیاید» و او هم حرفی به من نزد.
چند روز که گذشت، دوستانش به ما گفتند آنها را برای دوره به همدان بردهاند و ما هم خیالمان راحت شد. حدود 20 روز هیچ تماسی با ما نداشت. یک شب حدود ساعت 4 صبح بود که تلفن خانه به صدا درآمد، من و همسرم خیلی هول شدیم. در آخر، من گوشی را برداشتم و فهمیدم میثم است. حال و احوال کردم و قربان صدقهاش رفتم. چون دقیق نمیدانستیم کجا است، پرسیدم: «میثم کجا هستی؟» گفت: «همین اطراف هستم» گفتم: «ساعت 4صبح است، پس چرا نخوابیدی؟» گفت: «با دوستانم صحبت میکردیم و خوابمان نبرد، گفتم که با شما تماس بگیرم و صحبت کنم».چند روز بعد از این تماس بود که متوجه شدیم، سوریه است ولی ناراحت نشدم و پیش خودم میگفتم که بر میگردد. حتی در تماسهایی که میثم میگرفت به او نمیگفتم که دلم تنگ شده و برگرد، فقط میگفتم که زیر سایه آقا امام زمان(عج) باشید.
بعد از رفتن میثم، به دلیل دلشوره و اضطرابی که داشتم، دچار نوسان فشار خون شدم. دکتر رفتم و اسکن و آنژیوگرافی انجام دادم که دکترها گفتند سالم هستی و همه این مشکلات به خاطر استرس است. میثم خواب دیده بود که من مریض هستم. یک روز زنگ زد و گفت: «مامان من خواب دیدهام، مریض هستی؟» گفتم: «نه، کسی چیزی گفته؟» گفت: «دروغ نگو، من خواب دیدهام که مریض هستی و خوابم هم راست است» که گفتم: «چیزی نیست، فشارم نوسان دارد که دکترها گفتهاند سالمی». در نبودش هم، نگران حالم بود.
* آخرین مرتبه ای که تلفنی با هم صحبت کردید را به یاد دارید؟
آخرین مرتبه که تماس گرفت، من منزل نبودم و برای نماز به مسجد رفته بودم. میثم به برادرش زنگ زده و سراغ من را از او گرفته بود، چون فکر میکرد حالم خیلی بد است و در بیمارستان بستری هستم. پسرم به او گفته بود که اگر باور نمیکنی دوباره تماس بگیر و صحبت کن. وقتی برگشتم میثم زنگ زد و حال و احول کرد.
اگر ده پسر دیگر هم داشتم، دوست داشتم فدای حضرت زینب(ع) شود/میثم جان، شیرم حلالت، شهادتت مبارک
* از حس و حال روزی که خبر شهادت پسرتان را دادند، برایمان بگویید.
میثم قبل از شهادت، مجروح شده و به کما رفته بود ولی همه غیر از من، اطلاع داشتند. به مجالس روضه که میرفتم، برای مدافعان حرمی که سوریه بودند دعا میکردم. یکی از همان روزهایی که بعدا فهمیدم میثم در کما بوده، وقتی روضه حضرت زهرا(س) خوانده شد، به شدت منقلب شده، خانم را صدا زدم و از حال رفتم. به خدا میگفتم که چرا انقدر من بیتاب هستم.
یکی دو روز بعد از اربعین بود که چون امام جماعت مسجد به کربلا رفته بود، نماز را در خانه خواندم. نماز مغرب که تمام شد، یک لحظه احساس کردم تمام جانم از پاهایم خارج و زانوهایم شل شد. نتوانستم نماز عشاء را بخوانم. پیش خودم گفتم خدایا من چرا اینطور شدهام، حالم که خوب بود. نمیدانستم که پسرم شهید شده است. همان طور نشسته بودم تا جانی تازه پیدا کرده و نمازم را ادامه دهم که تلفن خانه به صدا درآمد. همسرم گوشی را برداشت و متوجه شدم برادر عروسم بود و میخواستند به منزل ما بیایند. پیش خودم گفتم وقتی میثم و زهره نیستند چه کاری دارند، حتما چون مریض بودهام، برای ملاقات میخواهند بیایند. خیلی طول نکشید که یک روحانی با مادر، پدر و برادر عروسم به منزل ما آمدند. روحانی را که دیدم، فکر کردم چون میثم سوریه است برای احوالپرسی آمدهاند. میخواستم پذیرایی کنم که روحانی گفت: «ما چند دقیقه با شما کار داریم و رفع زحمت می کنیم و راضی به زحمت شما نیستیم».
حاج آقا شروع به صحبت کرد و از من پرسید: «میثم چه جور بچه ای بوده و شما از او راضی هستید؟» گفتم: «ما از میثم خیلی راضی هستیم، میتوانید حتی از دوستان و همسایهها درباره اخلاق او بپرسید، چون به قدری خوب است که من نمیتوانم تعریف کنم.» دوباره پرسید: «الان که رفته سوریه، چه حالی دارید، ناراحت نیستید؟» گفتم: «میثم که یکی است، اگر ده تا دیگر هم داشتم، دوست داشتم در راه دین و اسلام برود و فدای حضرت زینب(س) باشد» حاج آقا گفت: «حاج خانم، ما همان را که میخواستیم از شما بشنویم، شنیدیم، شهادت میثم مبارک باشد.» همان لحظه دلم کنده شد و گفتم: «میثم جان، مامان جان، شهادتت مبارک، شیرم حلالت، به آرزویت رسیدی» و سجده شکر کردم. پسرم خسته دنیا بود و به آرامش کامل رسید.
مردانه از حرم حضرت زینب(س) دفاع کرد/هر روز حضور پسرم را درکنارم احساس میکنم و با او حرف میزنم
* زمانی برای دیدن پیکر فرزندتان به معراج رفتید، چه درد و دلی با آقا میثم کردید؟
وقتی پسرم را در معراج دیدم، صورتش مثل یک فرشته بود. لبهایش را بوسیدم و گفتم: «قربان لبهایت شوم که به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بوسه زده، سینهاش را بوسیدم و گفتم: «قربان سینه و قلب پاکت شوم که قلب رئوف و ایمان زلال داشتی» پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: «قربان پیشانیات شوم که بر تربت امام حسین(ع) سجده کرده است.» به میثم گفتم: «قربان ریشهایت شوم که ریش مردانگی گذاشته بودی.» چون مثل مرد زندگی کرد و به پدر، مادر و همسرش وفادار بود و مردانه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفت. به او افتخار میکنم و ان شاالله بتوانم آن دنیا هم نزد ائمه اطهار، رو سفید باشم.
* صبوری بعد از شهادت میثم سخت بود؟
این آرامش را خدا به من داد. به خدا گفتم: «همان طور که میثم را از من گرفتی، همان طور هم به من صبر بده تا بتوانم تا آخر عمر این صبر و استقامت را داشته باشم». هر روز حضور پسرم را درکنارم احساس میکنم و با او حرف میزنم و میگویم: «لحظه به لحظه، خدا آرامش و خوشی نصیبت کند». به او التماس دعا میگویم و وقتی سر مزارش میروم، میگویم: «همیشه تو به من التماس دعا میگفتی، تو که جایگاه خودت را پیدا کردهای، برای ما دعا کن».
* وقتی حلما را که 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد دیدید، چه احساسی داشتید؟
خیلی خوشحال شدم. دوست داشتم شبیه پدرش باشد و جای او را پر کند که همین طور هم هست. ان شاالله به حق حضرت زینب(س)، شجاعانه و دلیرانه بزرگ شود و راه پدرش را ادامه دهد.