کد خبر 54374
تاریخ انتشار: ۷ تیر ۱۳۹۰ - ۱۳:۵۰

جدال برای لقمه ای نان اگر نام فیلمی بود انسان را بی اختیار به یاد فیلمهای اکشن می انداخت که برای دیدن آن سعی می کرد فرصت را از دست ندهد بی توجه به اینکه شهر پر از صحنه‌هایی است که از این دست فیلمها را به تصویر می‌کشد. فیلمهایی که اگر چشم بینایی باشد ساعت‌ها میخ‌کوب این صحنه‌ها شده و بعضا نفس در سینه‌ها حبس می‌شود.

به گزارش مشرق به نقل از مهر،در این سناریو که جامعه آن را نوشته و بازیگران خرد و کلان ، پیر و کودک و مرد و زن فراوانی دارد، همه بدون آنکه کارگردانی عینی بالای سر آنها باشد برای تهیه لقمه ای نان خود را به آب و آتش می‌زنند.

دست‌فروش‌ها تنها یک سکانس از این فیلم پرهیجان است که خالی از لطف نیست صحنه هایی از آن را به تماشا بنشینیم. شاید کارگردان‌های عینی این سناریو در طراحی آن تجدید نظر کنند.

صحنه اول

صدای فریادهای پیرمرد بلند شده است و رهگذرانی که شاید روزها بدون تفاوت از کنار وی رد می‌شدند امروز لحظه‌ای درنگ می‌کنند تا ببینند این فریاد‌ها برای چیست.

پیرمرد درکنار پیاده رو بساط کرده و چند نفر بالای سر او ایستاده‌اند و هر لحظه ممکن است تمام بساط وی به هوا برود.

وی ترازوی خود را با دو دست بلند کرده  و نمی‌داند آن را بر سر خود بکوبد و یا نقش پیاده رو کند و یا شاید هم آن را بر سر زندگی‌اش بشکند.

وی  فریاد می‌زند شما که قرار نیست خرج دانشگاه فرزندان مرا بدهید؟ زندگی ام خرج دارد؟ چکار کنم؟ دزدی کنم؟ پس چه جوری خرج زندگی ام را در بیاورم؟ اما مأموران سد معبر بدون توجه به حرفهای وی، پشت سر هم تکرار می‌کنند زود باش جمع کن برو تا بساطتت را با خود نبرده‌ایم. دیگر نیازی به پرسیدن داستان زندگی‌اش نیست، چون او امروز بالاخره به ستوه آمد و دردهای زندگی‌اش را در کوچه و خیابان فریاد زد.

صحنه دوم

مجید پسری 10 ساله است که در پیاده رو یکی از خیابان های لوکس شهر و به دور از چشم ماموران سد معبر گاهی بساط پهن می کند. بعضی مواقع وی کتابهای درسی اش را نیز با خود می آورد و به دور از هیاهوی اطراف مشق می نویسد.

اولین بار که وی را دیدم بالای ترازو رفتم تا شاید احساس ترحمم را بتوانم با ترازوی وی وزن کنم. گرچه از روی کتابهایش می‌شد فهمید اما باز پرسیدم کلاس چندمی ؟ گفت : پنجم.

پرسیدم مگه الان نباید مدرسه باشی؟ گفت:  صبح مدرسه بودم. چیزی که به ذهن من نرسید. بی توجه به عابران رو به رویش نشستم و از درس و مدرسه پرسیدم که وی ناگهان به آبمیوه فروشی آنطرف خیابان اشاره کرد و گفت: برایم آب هویچ میخری؟ درخواست ناگهانی اش مرا به تعجب وا داشت و من  قاطعانه گفتم نه؟ با تعجب نگاهم کرد، شاید با خود فکر می‌کرد من چه آدم بی‌رحمی هستم. اما من درست یا غلط با خود فکر کردم این کودک باید عزت نفس خود را حفظ کند نه اینکه از مشتریانش گدایی کند.

دو باره به روی وزنه رفتم و اینبار به جای پول، آبمیوه‌ای که در کیفم داشتم را به وی داد و گفتم: به جای پول این آبمیوه را به تو می‌دهم و او پذیرفت.

چند وقت بعد، هنگامی که به همراه یکی از دوستانم دوباره مجید را در خیابان دیدیم. دوستم به من گفت مجید یکبار از وی تقاضا کرده تا برایش از یکی از مغازه‌های اطراف خوراکی بخرد .

صحنه سوم

بساط میوه  فروشی‌اش را هر روز می‌بینم، میوه‌هایی که گاهی در گرمای 40 درجه شهر قم و در آفتاب سوزان این شهر خیلی زود به سمت سیاهی و زردی می‌روند. هرچند فروشنده  گاهی با کشیدن دست‌های خود بر روی میوه‌ها سعی می‌کند آنها را از یکدیگر جدا کند تا خوب‌ها نیز به پای بدها نسوزند، امام وقتی که نابینا باشی شاید همه چیز به نظرت خوب می‌آید.

مردی تقریبا چهل ساله و فاقد بینایی که سر کوچه‌ای در صفائیه بساط میوه فروشی برای خود پهن کرده است و همیشه سعی می‌کند تا پیاده رو را اشغال نکند تا مزاحمتی برای دیگران نباشد و از گیر مأمورها نیز راحت باشد و بتواند مخارج سخت معیشت خود را تأمین کند.

صحنه چهارم

فروش بادبزن در فصل گرما حتما مشتریان خوبی خواهد داشت و احمد که 10 سال است در کوچه و خیابان‌های این شهر دستفروشی می‌کند به خوبی با این مطلب آشنا است.

می‌گوید 15 سال دارد اما جثه ضعیف و کوچکش در ابتدا او را به نظر من  10 یا 12 ساله نشان داد به گفته خودش از 6 سالگی دست فروشی می‌کرده است.

از او درباره خانواده‌اش سوال می‌کنم، می‌گوید: 2 برادر دیگر دارد که یکی از آنها بعد از ظهرها دست فروشی می‌کند.
می‌خندم و می‌گویم شیفتی کار می‌کنید و او جواب می‌دهد : نه! تنها یک ترازو داریم و نمی‌شود که هر دویمان بتوانیم بساط داشته باشیم.
 

از گفته‌های وی و شباهت ظاهری‌اش به کودک ابتدای گزارش متوجه می‌شوم که احمد برادر مجید است و وقتی بیشتر می‌پرسم  بیشتر به یقین می‌رسم.

از شغل پدرش سوال میکنم، جواب میدهد: پدرم نابینا است و به همین دلیل نمی‌تواند کار کند و من و مجید با دستفروشی زندگی را اداره می‌کنیم.

احمد که حالا دیگر ترسی از من ندارد راحت‌تر به سوالهایم پاسخ می‌دهد، از مدرسه میگوید و اینکه تا اول دبیرستان بیشتر نخوانده است و چون رفوزه شده دیگر ادامه نداده است.

از دوستان و آشنایانش می‌گوید که گاهی او را در خیابان می‌بینند و با اینکه دست فروشی می‌کند بازهم او را تحویل می‌گیرند.

وی از برادر بزرگش نیز صحبت می‌کند و می‌گوید درس می‌خواند، می‌پرسم کمکی هم به شما می‌کند و او مانند یک مرد که خرج تحصیل فرزندش را می‌دهد می‌گوید: نمی‌شود. او باید درسش را بخواند.

بعد از سوال و جوابهای 20 دقیقه‌ای، سوال کلیشه‌ای خود را از وی می‌پرسم: احمد بزرگترین آرزوی تو چیست؟ میگوید: دوست دارم یک موتور داشته باشم....

در اینجا است که من با خود فکر میکنم احمد که بساط دست فروشی اش در یکی از خیابان‌های لوکس شهر است و بالاترین مدل‌های ماشین هر روز از مقابله وی عبور می‌کنند! چگونه است که می‌خواهد به جای ماشین و خانه و پولدار شدن، فقط یک موتور داشته باشد؟

از او می‌خواهم که اجازه دهد از وی و بساط بادبزن فروشی اش عکس بگیرم و او مشتاقانه قبول می‌کند.
 
صحنه پنجم

پیرمرد را سال‌هاست که در همین مکان خیابان می‌بینم انگار سرقفلی این بخش پیاده رو متعلق به او است، یادم می‌آید که وی در دوران نوجوانی‌ام سوژه من برای یکی از مسابقات عکاسی بود که گرچه رتبه‌ای را کسب نکرد اما لوح یادبودی را برایم به ارمغان آورد.

وی به گفته خودش نزدیک 12 سال است که در این مکان دست فروشی می‌کند و از سکه‌های قدیمی تا سنجاق و گیره و جوراب می‌فروشد.

می‌گوید 2 دختر و 3 پسر دارد که دو تای آنها ازدواج کرده‌اند و وی که زمانی کارگر بنا بوده است به علت کهولت سن دیگر قادر به ادامه این شغل سخت نیست و دستفروشی را انتخاب کرده است.

نمی‌دانم چرا بدون اینکه من سوالی از وی بپرسم خود شروع به صحبت می‌کند و از زندگی‌اش تعریف می‌کند شاید بعد از سالها عابری گوش شنوایی برای وی آورده است.

می‌گوید قادر به کار نیستم و از بدبختی است که اینجا هستم کمرم درد میکند و نمیتوانم ساعت‌ها اینجا بنشینم.

از عدم درآمدش شکایت می‌کند و می‌گوید بعضی روزها اصلا فروش ندارد و برخی روزها هزار تومان هم فروش ندارد.
می‌گوید ...