6 صبح به طرف محل راهی شدیم. دوراهی تهران به ساوه نیز خودروی صدا و سیما به ما ملحق شد و سفر کوتاه ما بهطور رسمی آغاز شد. این سومین سفر ما به همراه خبرنگار سرزده صدا و سیما بود. 60 کیلومتری از تهران فاصله گرفتیم، شهر پرند و فرودگاه امام و پرندک را طی کردیم و به تعبیری با اتمام استان تهران و آغاز استان مرکزی به شهر «زاویه» از توابع ساوه رسیدیم. وارد جاده قدیمی اخترآباد کرج شدیم و با گذشت 10 کیلومتر به دوراهی «اسماعیلآباد کوچکلو» رسیدیم که روی تابلوی آن نوشته بود «6 کیلومتر خاکی» همان ابتدای جاده خاکی، ماشین سوم به ما پیوست، یک کامیون حامل 12هزار لیتر آب بود که رانندهاش گفت «در تابستان هر روز و در زمستان هفتهای سه بار به 15 روستای این منطقه آب میرسانم» و آنجا بود که یاد اهالی روستا افتادم. پس حمام رفتن چه؟ تأمین آب برای میهمان چه؟ برای مجالس ختم و عروسی چه؟ و خلاصه آب که نباشد هیچ چیز نیست! که آبادانی اگر آبادانی نام گرفته صدقه سر وجود آب است که «و جعلنا من الماء کلّ شی ء حیّ». به روستا رسیدیم. مانند همه روستاهای کشور که میهماننوازی، اصلیترین ویژگیشان است تمام اهالی به استقبال ما آمدند. مردان روستا با تار و تمبک و نی در گوشهای و زنان نیز جای دیگر.
تفاوت استقبال زنان آن بود که آنان، هم چشم انتظار ما بودند که شاید بتوانیم مرهمی باشیم بر مشکلات و محرومیتها و همه دبهها و گالنهای آب را چیده بودند تا بتوانند ساعت 9 به همسر و فرزندانشان چایی بدهند که حداقل سه نفرشان به من گفتند «خدا شاهد است برای شما که خواستم چای بیاورم، آب برای جوشیدن و درست کردن چای نداشتم و .....» با خودم گفتم؛ خاک بر سر من که اینقدر آب بر سرم میریزم! هنگام حمام و شستن لباس و ماشین و ... حال آنکه این روستاییان که حدود 800 نفری میشوند با 150 خانوار، آب برای دم کردن چای ندارند!
برادر کریمی (تصویربردار)- که هنوز هفتم پدر بزرگوارش نشده و به عشق محرومین به این منطقه آمده و میگوید «وظیفهام هست»- دوربین را فعال میکند تا مظلومیت زنان و مردان غیور این دیار را به تصویر بکشد. مردمانی ترکزبان که سالهای دور از دشت مغان به این سرزمین آمده و به جز اسماعیلآباد کوچکلو و علیآباد اینانلو؛ الباقی روستاها هنوز زندگی عشایری دارند (گل چشمه، موسیلو، ابراهیمآباد فولادلو، حاجیآباد وکیلی، شیرعلی بگلو، حسنآباد قله دربند، خرمآباد لقّو، راحتلو، خان کهریز و ...)
احسان معراجیفر که در سفر قبل از درد سنگ کلیه به ستوه آمده و کلی اذیت شد در این سفر هم درد کتف، به قول خودش تمرکز را از او گرفته بود تا آنکه آن روز سه قرص مسکن خورد تا کمی آرام شود و میگفت: «هروقت میخواهم برای خدا کار کنم همین طور است ... شیطان اذیت میکند تا مرا منصرف کند، امّا...» او صحنه صحنه گزارش را کارگردانی کرد. از صف طولانی آب تا مدرسه تک کلاسه روستا با 12 دانش آموز دبستانی (و بدون مقطع راهنمایی و دبیرستان در تمام 15 روستا) تا نانپزی پیرزن روستایی تا افشین 28 ساله که بر اثر تصادف دو پایش سوخته و در نهایت قطع شده بود و همین ویلچرنشینی برای او و خانوادهاش بسیار سخت و طاقتفرسا بود تا...
و من نیز با موتور یا پای پیاده در حال چرخش در روستا بودم، برای صحبت با اهالی و مشاهده محرومیتها از نزدیک؛ از پسران جوان بیکار تا دختران تازه عقد کرده که نگران جهیزیه بودند تا دو خواهری که نام هر دو «سمیرا» بود که یکی با 33 سال زندگی، چند ماهی بود که دختر 13 سالهاش را روانه خانه داماد کرده بود و احتمالا به زودی این بانوی مقاوم و مهربان روستایی در 34 سالگی «مادر بزرگ» خواهد شد.
با اتمام ثبت گزارش محرومیتها، جلسهای برگزار شد با حضور حمید، (مسئول شورای روستا) که بانی حضور امروز بود و البته 9 برادر دیگر او (فرشید و مجید و وحید و سعید و ...) که وی را کمک میکردند و در این جلسه علاوه بر من و احسان؛ مسئول بسیج سازندگی استان نیز حاضر شد تا فکرها را روی هم بریزیم و طرحی دراندازیم برای شادی روستاییان.
به فرماندار زرندیه زنگ زدم و مذاکرهام با «یک» آغاز شد (نه با 1+5) از اوضاع روستا و شرایط مردم گفتم و او نیز که گویا یک بار به این منطقه آمده بود تمام مطالب را تأیید کرد و مذاکرات ما که خیلی پیچیده نبود به مصوبات خوبی منتهی شد و فرماندار قول داد تا با اختصاص 15 میلیون تومان برای تکمیل مسجد روستا و نیز سه میلیارد برای آبرسانی به 15 روستا اقدام نماید. اولی را در سال 94 و دومی را سال 95 تکمیل نماید و اینها اخبار خوشی بود که گزارشگر ما (احسان معراجیفر) برای بیان آن تاب نیاورد و اهالی را مقابل دوربین آورد و من نیز شماره فرماندار را گرفتم تا این اقوال آقای فرماندار رسماً ضبط و ثبت گردد که «کار از محکم کاری عیب نمیکنه».
بسیج استان هم قول ساختن مسجد را داد. از آنجا که یک گروه جهادی در تابستان گذشته، چشمه روستا را اصلاح و تعمیر کرده بود، وعده داد تا این پروژه را تکمیل کند که در کوتاهمدت، حداقلی از آب روستا را تأمین کند و در نهایت گفت «به زودی درمانگاه صحرایی را با پزشکانی از تخصصهای مختلف در روستاها برپا میکنیم تا بخشی از دغدغههای بهداشت و درمان اهالی را برطرف کند» چرا که در آن منطقه حتی «خانه بهداشت» هم نبود.
دیگر هوا رو به غروب آفتاب بود که آخرین تصاویر گزارش ضبط شد. در یک سوی روستا و بر بام تپه مشرف به آن، کودکان روستا با شادی و شعف دست در دست یکدیگر میچرخیدند و میخواندند «عمو زنجیر باف ... بابا اومده! چی چی آورده؟ کامیون آب»؛ و از سوی دیگر جوانان همه زیر درخت چشمه روستا مجتمع بودند تا آقا رضا، نی بزند و تصنیفخوانی کند و اینگونه کار ما در روستای باصفای اسماعیلآباد تمام شد. هم اهالی خشنود بودند از آن وعدهها و هم ما مسرور بودیم از این خدمت.