کد خبر 54470
تاریخ انتشار: ۸ تیر ۱۳۹۰ - ۰۰:۵۲

کچویی از چهره های فعال زندان و از زمره اصحاب فتوا بود که به نجاست مارکسیست ها اعتقاد داشت و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیست ها بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید محمد کچویی فرزند رمضان به سال 1329 در حاجی آباد قم به دنیا آمد. محمد به کار در بازار روی آورد و در کارگاه صحافی با محمد بخارایی که از مبارزین گروه فداییان اسلام بود آشنا شده و جذب این گروه شد. او بعد ها با شرکت در محافل و جلسات مذهبی وحضور در محافلی نظیر جلسات درس آیت الله خامنه ای،  شهید مظلوم دکتر بهشتی و آیت الله مطهری در هیئت انصار الحسین و شرکت در کلاس های درس عربی هیئت مکتب القران، با عناصر مذهبی ومبارز همچون عزت شاهی آشنا شد و به فعالیت های سیاسی و مبارزاتی روی آورد. در 24 تیر1351 به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیبر شد. ساواک در اقدامی ناموفق کوشید تا از طریق او ردی از عزت شاهی که شاگرد مغازه اش بود بیابد. کچویی در زندان به یکسال حبس تادیبی محکوم شد. محمد پس از آزادی، ارتباط خود را با گروه های فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر به دلیل همین ارتباطات و نقل و انتقال پیغامهای عزت شاهی  دوباره دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. اما در تغییر شرایط سیاسی سال 1356 و فشار کمیسیون حقوق بشر، در 28 مرداد 56 مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.

کچویی از چهره های فعال زندان و از زمره اصحاب فتوا بود که به نجاست مارکسیست ها اعتقاد داشت و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیست ها بود. شهید کچویی با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته استقبال در مدرسه رفاه مسئولیت انتظامات را به عهده گرفت، و پس از تخلیه مدرسه، مسئولیت اولین رئیس زندان اوین را بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 پذیرفت.

سرانجام شهید محمد کچویی در 8 تیر 1360 به دست کاظم افجه ای که تحت تاثیر محمدرضا سعادتی (از رهبران سازمان مجاهدین خلق) بود ترور شد و به شهادت رسید.

شهید کچویی که به دلیل رفتار مناسب و منطقی با زندانیان، موجب هدایت بسیاری از آنان شده و به «پدر توابین» مشهور شده بود، همیشه مورد حقد و غضب ضد انقلاب قرار داشت و به تهمت های عجیبی چون شکنجه گری متهم می شد.

شهید کچویی که در ابتدای انقلاب مسئول نگهداری از دستگیر شدگان رژیم پهلوی را بر عهده داشت، ابتدای انقلاب در دادگاه شکنجه گر پیش از انقلاب خود (کمالی) حاضر شد و  ضمن شرحی از جنایات او، در آخر هم نمونه ای از شکنجه های هولناکی! که خود اکنون بر روی کمالی انجام داده بود ذکر کرد.

متن سخنان شهید کچویی در آن دادگاه را بدون هیچ توضیح دیگر، مرورمی کنیم:
«در رابطه با کمالی شکایت دارم. شکنجه هایی که او روی خود من انجام داد و یکی هم گزارش های داخل زندانش است. داخل زندان که ایشان از آن اول که آمد به قدری به خودش مطمئن بود و فکر می کرد که ‌پیروزی انقلاب جدی نیست. او هیچ کس را نمی شناخت و هنوزهم نمی شناسد و شاید به این خاطر باشد که وی همیشه مست بود. سه چهار بار که مرا شکنجه داد همیشه مست بود. او هیچ کس را نمی شناسد و هرکه را با او روبرو کردیم می گوید نمی شناسم.             
از سال 1351 که من دستگیر شدم یک مدتی در زندان قزل قلعه بودم. بازجویی هایم را پس داده بودم. در زندان اوین به دست حسینی، عضدی و ازغندی پذیرایی مفصل [یعنی شکنجه] شده بودم. از اول زیر دست کمالی نبودم در رابطه با محمد مفیدی، باقر عباسی و حسن فرزانه مرا نزد او فرستادند. کمالی همیشه کفش های نوک تیز می پوشید و مست هم بود. با نوک کفش هایش به ساق پای من می زد. او از بس که با نوک کفشش به ساق پای من زده عصب های قسمت زانو به پایین من هنوز هم که هنوز است درد می کند و دکتر هم که رفته ام می گوید باید مدارا کنی. او با شلاق به همه جای بدن از جمله سر و کله می زد.       
اینها سلول هشت را کرده بودند اتاق شکنجه و این قدر سر و صدای شکنجه شدگان زیاد بود که ما شکنجه خودمان یادمان رفته بود. تا می خواستیم یک چرت بخوابیم از سر و صدای شکنجه بیدار می شدیم. شب و نصف شب همیشه صدای شکنجه شدگان به گوش می رسید.
کمالی در رأس گروهی بود که بچه های مذهبی را شکنجه می کردند. شکنجه گران تازه کار را که آورده بودند توسط کمالی و امثالهم آموزش می دیدند و خبره می شدند. من شاهد شکنجه دادن های او بوده ام. او به قدری شکنجه می کرد که در تاریخ نظیر ندارد. همین ها بودند که یک نفر زندانی را به مدت پنج ماه روی تخت بسته بودند و فقط برای دستشویی رفتن و غذا خوردن او را باز می کردند.    
... ماه رمضان بود و سحری به بچه ها نمی دادند فقط بعضی مواقع در سلول را باز می کردند و تکه نانی داخل آن می انداختند. چند روز بود که من سحری نخورده بودم با این حال مرا بردند اتاق کمالی برای بازجویی. او به من گفت حرف هایت را می گویی یا نه؟ گفتم من سه ماه است که اسیر شما هستم دیگر حرفی برای گفتن ندارم. گفت به من دروغ نگو، من کمالی هستم، پدرت را درمی آورم. در حالی که مست بود شروع کرد به شلاق زدن. به اوگفتم من روزه هستم یک مقدار ملاحظه کن. وقتی این را شنید بدتر کرد و شدیدتر شکنجه کرد.
پس از آن به مأموری که آنجا بود گفت ببر در اتاق شکنجه و ببندش به تخت. مأمور مذکور مرا برد ولی یک نفر دیگر را به تخت بسته شده بود لذا مرا برگرداند پیش کمالی و او مجدداً با شلاق و لگد به جان من افتاد.  
 کمالی نمی دانست که اراده خدا پشتیبان این انقلاب است و تا زمانی که خدا بخواهد این انقلاب ماندگار است. آقای کمالی که چند وقت مرا شکنجه می کرد، الآن بگوید چند وقت است که زندانی ماست به او چه گفته ایم. تنها حرفی که من به او زدم این بود یک وقت خیلی دروغ می گفت و من به او گفتم خدا لعنتت کند.»