مرا نوازش می‌کرد و با اشک می‌گفت «خانم؛ تمام قلب من تو را صدا می‌زند...»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «جنگ حقیقتاً‌ یک گنج تمام‌نشدنی است...» این را امام خامنه‌ای فرموده‌اند و حال «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی» فرماندهی حفاظت را همسر گرانقدرش «دکتر خدیجه حاجیان» به تصویر روایت کشیده است. یکی از گنج‌هایی که شاید چنین گفتگوهایی یک نظر نگاه از دور به او باشد و بس.

دکتر حاجیان، اکنون عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس، مدیر گروه مطالعات نقد ادبی و مدیر داخلی فصلنامه نقد ادبی است. عنوان «معلمی و استادی» به راستی برازنده دکتر حاجیان است. خانمی که با وجود نخبگی و دارا بودن مراتب بالای شخصیتی و علمی، با کمال افتخار از اطاعت‌پذیری خویش از همسرش سخن می‌گوید و هیچ ابایی ندارد که خاطرات آن را نیز به همه بشنوند. در ادامه بخش دوم این مصاحبه را ملاحظه می‌فرمایید. 

*موکت مثل فرش است!

در مورد دیگری که حساسیت او را دیدم، روزی بود که یکی از همکاران فرمانده در خانه ما مهمان بودند. من و همسرش در اتاقی نشسته بودیم که از آنجا می‌توانستیم صدای مردها را بشنویم.شنیدم حاج‌آقا به همکارش گفت «آقای فلانی، از لیست سهمیه فرش ماشینی که به فرماندهان تخصیص داده شده بود، اسم خودم و شما را خط زدم.» احساس کردم با شنیدن این حرف‌ها همسر آن آقا کمی مکدر شد. هر چند وضع مالی و زندگی آنها همان زمان هم بهتر از ما بود و ما چند موکت داشتیم و یک فرش ماشینی جهیزیه‌ام، که طبق رسومات ما این فرش را داماد برای جهیزیه خریده بودم.

وقتی آنها رفتند گفتم «حاج‌آقا ما که فرش نداریم چرا اجازه ندادی از آن سهمیه فرش استفاده کنیم؟» گفت «چه فرقی دارد این همه موکت مثل فرش است دیگر! مهم پوشیده شدن زمین است، با فرش یا موکت فرقی ندارد!» گفتم «هرچه شما بگویی قبول، اما چرا نمی‌گذاری آن بنده خدا از فرش استفاده کند؟» گفت «وضع مالی آنها خیلی هم خوب است. احتیاجی به فرش ندارد!» گفتم «به ما ربطی ندارد!» گفت «آنها که نیاز ندارند چرا باید از سهمیه استفاده کنند؟ حق ندارد!»

*در حد مرگ ترسیدم

در اوج موشک‌باران شیراز، یادم هست یکبار بچه‌‌ها را کنار خودم آوردم، شمع کوچکی روشن کردم و از ترس موشک‌ها اشک می‌ریختم! بعد اتمام وضعیت اضطراری آقای عموشاهی تماس گرفت. به او گفتم «واقعاً ‌در حد مرگ ترسیده‌ام!تو را به خدا زودتر بیا.» با آرامش خاصی گفت «خانم،هیچ‌طوری نمی‌شود! آیه‌الکرسی بخوان و به خودت و بچه‌ها فوت کن. مطمئن باش امن و امان می‌مانید...»

*از سربازم خجالت می‌کشم

قبل‌تر به او گفته بودم «چرا بیشتر به ما زنگ نمی‌زنی؟» گفت «برای اینکه با شما تماس بگیرم، باید به شهر سومار بیایم و اینکار زمان زیادی از من می‌گیرد، هر وقت بیایم شهر، تماس می‌گیرم.»

آن روز که بعد از بمباران تماس گرفت، شنیدم در حین حرف‌زدن با من، با سربازی صحبت می‌کند و حتی تلفن جواب می‌دهد! واقعاً ناراحت شدم! گفتم «آقای عموشاهی، انصافت کجا رفته؟ شما در سنگر تلفن داری و با من تماس نمی‌گیری؟» بعد از دقایقی سکوت، گفت «خانم، مگر من با دیگر سربازان و رزمنده‌ها چه تفاوتی دارم که آنها برای تماس با خانواده‌هایشان باید به شهر بیایند؟ من از سربازم خجالت می‌کشم!»

*قدرت بدنی عجیب

از قدرت بدنی عجیبی برخوردار بود که گاه مرا به شگفتی وامی‌داشت. هرکس ظرفیتی دارد که اصولاً با آن سازگاری پیدا کرده و به همان اندازه توان تحمل خستگی را دارد. در انسانی ‌چون شهید عموشاهی، این ظرفیت بیش از حد طبیعی بود. خواب بسیار کم و تحرک بسیار زیادش از عجایب بود. نمی‌دانم خواب درست و سالم چند ساعت است و یک انسان عادی تا چه حد ظرفیت دارد فشار‌های خستگی را تحمل کند. برای آن چه او مسئولیت می‌خواند و خودش را موظف به اجرای صحیحش می‌دانست، کسی را مثل او سراغ ندارم که به‌طور مستمر از خواب و استراحت عادی‌اش بگذرد و از طلوع آفتاب تا شامگاه تلاش کند.

شاید در شبانه روز، کم‌تر از 4 یا 5 ساعت به خود وقت استراحت می‌داد. یکبار از آقای احمدپناه، همسنگر همسرم، شنیدم که گفت «شهید عموشاهی برای سه شبانه‏‌روز پی‏‌درپی در جبهه نخوابید... هروقت هم ما می‌رفتیم گوشه‏‌ای بخوابیم انگشت پایمان را می‌گرفت و با ملایمت تکان می‌داد و می‌گفت «برخیزید، الآن زمان خوابیدن نیست...».

نفر نخست از چپ «شهید عموشاهی»، نفر نخست از راست «شهید صیادشیرازی»

*نامه محرمانه

یک‌بار بر حسب اتفاق، موقع شست‌وشوی لباسش نامه‌ای در جیبش پیدا کردم و از روی کنجکاوی خواندم. کسی انتقادی نابجا کرده، او را متهم به تندروی کرده بود. آن‌قدر از خواندن نامه منقلب شدم که هنوز از در خانه داخل نیامده، سراغش رفتم و خواستم بدانم نویسنده نامه کیست که او را برای برپایی نماز جماعت در خط مقدم، خشکه‌ مذهبی و تندرو خوانده و او چه اقدامی در جهت رفع تهمت‌ها انجام داده است. فکر می‌کردم نویسنده را با بدترین تنبیه مجازات کرده است. ابتدا نامه را از دستم گرفت و به مهربانی گفت چرا نامه‌ محرمانه‌‏ای را که به من مربوط نبوده، خوانده‌ام.

بعد خیلی ساده عنوان کرد، خطاب نویسنده او نبوده است، در صورتی که در ابتدا و چند سطر از نامه، به صراحت از او نام برده شده بود. دست آخر، نامه را درون جیبش گذاشت و از من خواست اصلاً به آن فکر نکنم. گفتم «من پیشتر هم از اینگونه نامه‌‏ها را در جیبتان دیده و خوانده‌‏ام، می‌دانم که برخی تو را تحمل نمی‏‌کنند. همان‏‌هایی که تاییدشان کردی تا بتوانند درجۀ تشویقی بگیرند و فرمانده پادگان شوند امروز با تو درافتاده‌‏اند! چرا سخنی نمی‏گویی و از خودت دفاع نمی‌‏کنی؟» هنوز به خوبی یادم است سرش را پایین انداخته بود و بی‌‏صدا فقط به حرف‌هایم گوش می‏‌داد. حتی کلمه‎ای در دفاع از خودش به زبان نیاورد.

*کشور مترقی

از بزرگان شنیده بودم، آدم موفق کسی است که وقتی صبح از خواب بیدار می‌شود، همان اول وقت هدف و برنامه‏‌های  آن روزش را مشخص کند. همسرم هر شب قبل از خواب تمام کارهای فردایش را به ترتیب اهمیت در تقویمی که داشت، در صفحه مربوط به همان روز به ترتیب، فهرست می‌کرد و حتی اندکی فکر می‌کرد تا مبادا کاری از قلم بیفتد. این برنامه، هر شب تکرار می‌‏شد. برای شهید عموشاهی، حفظ جمهوری اسلامی با تمام اصولش، هدف ثابت و ایده‌آل هر روز بود که آن را در مرکز افکارش قرار داده‏ بود. معتقد بود: «اگر ما انسان‌های منصفی باشیم و در اجرای مسئولیت‌ها صادقانه عمل کنیم، کشوری مترقی و پیشرفته خواهیم داشت که همه دنیا به دنبالش خواهند آمد.»

*مرخصی در جبهه

عجیب عاشق فضای معنوی جبهه‌ها بود تا جایی‏‌که حتی بخشی از مرخصی‌هایش را هم درمناطق عملیاتی می‏‌گذراند. این شیوه حضور در جبهه‌ها را در دوره دانشجویی هم دنبال می‌کرد. وقتی قرار شد برای همیشه در جبهه حضور داشته باشد دچار عذاب روحی شدم؛ حالا باید دوری او را در میان اضطراب‌ها و دلواپسی‌ها تحمل می‌کردم. وقتی می‌رفت، امیدی به بازگشتش نداشتم و وقتی هم می‌آمد، تصور رفتن دوباره‌اش آزارم می‏داد. زندگی در بلاتکلیفی عذاب‌آوری می‏‌گذشت.

*تندرو، خشکه مقدس

یکی از لذت‌بخش‌ترین لحظات زندگی عموشاهی زمانی بود که خمس مالش را پرداخت می‌کرد. حتی در تنگناهای مالی، به خودش اجازه نمی‌داد یک روز از وقت تعیین شده پرداختش بگذرد. برای یک مسلمان واقعی، انجام این فرایض باید یک عمل عادی باشد. نمی‌تواند بر کسی منت بگذارد و در بوق و کرنا اعلام کند که به اصول دینش پای‌بند است. اما وقتی نزدیک به پایان ماه و در اوج نداشتن‌ها، کم‌ترین پس‌اندازمان را به جبهه‌ها می‌بخشید، در مقابل عظمتش زانو می‌زدم.

یک‌بار در کمال احتیاط پیشنهاد کردم مقداری پول از پدرش قرض بگیرد و یک کار آزاد برای خودش دست و پا کند. حتی فرصت نداد آب دهانم را قورت بدهم خیلی محکم و قاطع پاسخ داد «من جز از خدا چیزی نمی‌‏خواهم و چشم به کمک هیچ‌کس ندوخته‌‏ام!»

برای انجام نشدن تکالیفش، هیچ عذری را شرعی و طبیعی نمی‌خواند، حتی اگر بیمار بود. با این حال که دقیقاً به اجرای وظایف شرعی و اخلاقی پایبند بود، برچسب‌های ناچسبی چون «تندرو» و «خشکه مقدس» که از زبان بعضی‌ها جاری می‌شد، مثل تیغی در گلو آزارش می‌داد.

نفر دوم نشسته از راست «شهید عموشاهی»

*دردهایی در اندازه جهانی

از نظر من آن‌چه مهم است، درصد تعهد ما به اجرای صحیح یک وظیفه است نه فقط اجرای شعاری و یا نمادی آن. بارها به من می‌گفت: «سرانجام همه خواهیم رفت. چه در جنگ باشیم، چه در صلح. مهم شکل و شیوۀ رفتن است». بنابر این او در رابطه با رعایت اصول دین و جامعه و حتی نگاهش به مرگ، قانون یا روش تازه‌ای به‌وجود نیاورده است. تنها وظیفه‌اش را انجام داده و آنچه خداوند تعیین کرده، پذیرفته است. این میان فقط یک تفاوت کوچک بین امثال من و او وجود دارد. درصد خلوصش برای بنده‌بودن در مقابل خدا بسیار زیاد بود و به همین دلیل مرگ در راه خدا را برگزید.

جامعه‌ای که عموشاهی از آن سخن به میان می‌آورد و برای سلامت آن تلاش می‌کرد، تنها من و فرزندانش، خانواده و یا دوستانش را شامل نمی‌شد، او حتی برای افریقایی گرسنه هم مضطرب می‌شد و به دنبال راه چاره‌ می‌گشت تا از دردهایش بکاهد. انگار که بخواهد مشکلات جهان را حل کند.

* فرار از تحسین

آنقدر شهید عموشاهی اخلاص داشت که تصور می‌کنم گمنامی مزد اخلاص او بود. آنقدر گمنامی برای او اهمیت داشت که یکی از همرزمانش برایمان گفت حتی حاضر نشد برای مصاحبه جلوی دوربین برود و یکی از معاونینش را برای دادن گزارش فرستاد.

*مدارج علمی نظامی

 شهید عموشاهی لیسانس علوم نظامی را از دانشگاه امام علی(ع) دریافت کرد و البته در کنار آن 6 ماه دوره حفاظت شامل جنگ‌های نامنظم، چتربازی و دوره‌های ویژه حفاظت را گذراند.

نفر دوم ایستاده از چپ، «شهید عموشاهی»

* استقرار حکومت اسلامی

هیچ‌گاه نسبت به مردم حقی برای خودم قائل نیستم، اما دلم می‌خواهد با رفتارهای‌مان خون شهدا پایمان نشود. بچه‌هایی بی‌پدر شدند و خون شهدا ریخته شد فقط برای استقرار جمهوری اسلامی. شهدا مملکت را هم برای اسلامی بودن آن می‌خواستند و به پای آن زندگی خود را دادند...

هیچ چیز به اندازه جان ارزشمند نیست و واقعاً وقتی از دست برود جایگزین ندارد و علاقه به خانواده و فرزندان یک امر بدیهی است. با این حال کسی مثل شهید عموشاهی که با توجه به نوع خدمتش واقعاً وظیفه‌ای برای حضور در خط مقدم نداشت، اما به این نقاط می‌رفت و ترس برای از دست دادن جانش در مقابل به ثمر رسیدن اسلام نداشت.

خوشحالم که فرزندانم طوری تربیت شده‌اند که نه از انقلاب متوقع‌اند و نه از جامعه. ما فقط می‌خواهیم مردم عملاً مدافع خون شهدا باشند. طوری از خون شهدا دفاع کنند که گویا عزیز خود آنها است. نگذاریم خون شهدا پایمال و گم شود. نباید قداست‌های انقلاب خدشه‌دار شود سوگند می‌خورم شهید عموشاهی برای دین رفت. می‌گفت «ما می‌رویم تا قرآن بماند، تا اسلام بماند »

*انسان کامل نبود!

شهید عموشاهی در بین افراد جامعه‌ خود، یک فرد عادی بود. درست مثل شما، افراد خانواده شما، همسایه شما و یا یک نفر آن سوی کره زمین. در حقیقت، او یک انسان عادی با تمام خصوصیات یک موجود زنده بود که خداوند برایش حق حیاتی در نظر گرفته بود. این تعریف شاید بجا باشد که بگوییم او اگر انسان کامل نبود، اما کاملاً انسان بود. زندگی‌اش نیز با توجه به شغل و فرهنگ و زبان و مذهبش، یک زندگی عادی بود. عاملی که از دیدگاه من او را از دیگران متمایز می‌کند،ویژگی‏‌های برجسته ایشان است از جمله تعهد و صداقتش در عمل و ... از این جهت او را مستحق تمجید می‌دانم و گرنه، نخوردن مال حرام، خواندن نماز، دین‌داری و مردم‌داری، حفظ بیت‌المال، احترام به بزرگان و موضوعات دیگری از این دست، نمی‌تواند تنها بهانه‌ برای تکریم از او باشد.

*آخرین عاشقانه‌ها...

صبح روز آخر مشغول کارهای خانه بودم که دیدم حاج‌‌آقا گوشه‌ای از اتاق نشسته و مرا نگاه می‌کند... به من گفت «بیا کنارم بنشین.» گفتم «حاج‌‌آقا الآن وقت این حرف‌ها نیست! اجازه بده تا بچه‌ها بیدار نشده‌اند کارهای خانه را انجام بدهم.» گفت «خواهش می‌کنم بیا بنشین!» با بی‌میلی کنارش نشستم تمام اما حواسم به لباس‌های بچه‌ها، ظرف‌ها، کارهای خانه و .... بود.

گفت «خواهش می‌کنم سرت را روی سینه‌ام بگذار...» گفتم «حاج‌‌آقا، چرا مثل مجنون‌ها حرف می‌زنی؟ چی شده؟» ‌گفت «کاری که می‌گویم انجام بده!» گفتم «من حوصله ندارم و الآن کارهای زیادی دارم ...» واقعیت این است که وقتی کار ناتمامی داشته باشم تا اتمام آن تمرکز ندارم.

گفت «چقدر بی‌ذوقی! خواهش می‌کنم این کار را انجام بده!» دیدم زیاد اصرار می‌کند دلم سوخت، سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. گفت «خانم؛ من نمی‌دانم چرا این حس من آنقدر عجیب است. معمولاً مدتی که از ازدواج یک خانم و آقا می‌گذرد، احساساتشان کمتر شده و روابط‌شان عقلانی‌تر می‌شود اما هرچه از عمر زندگی مشترک ما بیشتر می‌گذرد نسبت به قبل به تو عاشق‌تر می‌شوم.» مرا نوازش می‌کرد و اشک می‌ریخت می‌گفت «خانم؛ تمام قلب من تو را صدا می‌زند...»

*پشیمان می‌شوی

بعد ادامه داد «اگر اتفاقی برای من افتاد...» همیشه از این حرف‌ها فراری بودم. ترس از مرور این لحظات مرا وادار می‌کرد که حتی اجازه ندهم هیچ‌گاه وصیت‌نامه بنویسد هر چند که اکنون پشیمانم! سریع بلند شدم و گفتم «کافی است! خواهش می‌کنم ادامه نده!» خودم را به آشپزخانه رساندم. نمی‌خواستم هیچ‌چیز بشنوم. گفت «از این رفتارت یک روز پشیمان می‌شوی...»

*هیچ‌ مردی همسرش را مثل من دوست ندارد

حدود ساعت 4-5 عصر عازم رفتن شد. یکبار رفت و دوباره برگشت و چند قطعه عکس از خودش به من داد. همان عکس‌هایی که بعداً برای حجله‌ شهادتش استفاده کردیم. (تصویر پایین عکس مورد نظر است.)

دوباره از پله‌ها پایین رفت. حسین بی‌تابی می‌کرد. برگشت، گفت «خانم؛ حسین را آرام کن، دلم آشوب می‌شود.» خانه ما طبقه دوم بود. فاطمه هم خودش را روی چهارچوب در انداخت و گریه می‌کرد. فاطمه را به آغوش کشید و آرام‌اش کرد. حسین که بغل من بود همچنان بی‌تابی می‌کرد و فریاد می‌زد «پدر من را بغل کن!» دوباره گفت «خانم، حسین را از من دور کن» گفتم «چشم، الآن حسین را به خانه همسایه می‌برم تا آرام شود.»

خودم مثل باران اشک می‌ریختم. واقعیت این بود که من هیچ‌گاه این‌طور گریه نمی‌کردم. حاج‌آقا رفت پایین و دوباره برگشت. گفت «‌خانم، بگذار حقیقتی را به تو بگویم... شاید در تمام دنیا هیچ مردی مثل من همسرش را دوست نداشته باشد و شاید هیچ پدری به‌اندازه من فرزندانش را دوست نداشته باشد، اما الآن زمانی نیست که به خاطر علاقه شخصی خودم به جبهه نروم. من باید بروم، وظیفه‌ام رفتن است».

*دیدم که جانم می‌رود...

هیچ‌گاه نگفته بود پول یا چیز دیگری را دوست دارد، فقط به ما گفت که «هیچ‌چیز را به‌اندازه شما دوست ندارم.» بعد از گفتن این حرف‌ها، به سرعت از پله‌ها پایین رفت.

برای اولین‌بار من هم دنبالش رفتم. شاید دلم نمی‌خواست برود، شاید دلم از همان لحظه تنگ شده بود، نمی‌دانم! اما هرچه بود مرا دنبال خودش می‌کشاند. به سرعت از پله‌ها پایین آمدم. می‌خواستم رفتنش را ببینم. با اینکه پشت سرش پایین آمده بودم، اما به لحظه‌ای از کوچه عبور کرد و در خیابان محو شد.

بدن بسیار ورزیده‌ای داشت و معمولاً با سرعت راه می‌رفت، اما این صحنه برایم عجیب بود. اصلاً او را ندیدم. چقدر زود رفت!

حسین 2 سال و 2 ماهه و فاطمه یک سال و یک ماهه بود. حال عجیبی داشتم... «من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود» دقیقاً حال من بود...

منبع: فارس