کد خبر 547768
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۸:۰۲

بدتر از من‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی ها.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در مطلبی که در شبکه های اجتماعی منتشر کرد، نوشت:

سنّت‌ شده‌ بود. هیچ‌ کاریش‌ نمی‌شد کرد. ولی‌ از همه‌ جالب تر این‌ بود که‌ در یک‌ محور جبهه‌،‌ هر کدام‌ از نیروها متعلق‌ به‌ شهر و شهرستانی‌ خاص‌ بودند. تعدادی‌ از آمل‌ و بابل‌، چندتایی‌ از کرمانشاه‌، دو سه‌ تایی‌ هم‌ که‌ ما بودیم‌، از تهران‌.

اصلاً احتیاج‌ نبود به‌ تقویم‌ نگاه‌ کنی؛ نسیم‌ خوشی‌ که‌ در کانال ها و شیارها می‌دوید، حکایت‌ از بهار داشت‌. پرنده‌های‌ خوش‌ الحانی که‌ بر روی‌ تخته‌ سنگ ها، میان‌ سبزه‌های‌ نورَس‌ می‌پریدند و آواز سر می‌دادند، خبر از نو شدن ‌سال‌ داشتند.


خیلی‌ قشنگ‌ بود. ناخواسته‌ سر وصدای‌ خمپاره‌ و تیراندازی‌ هم‌ کم ‌می‌شد. انگار عراقی ها هم‌ به‌ "سال‌ نوی‌ شمسی‌" اعتقاد داشتند!

رسم‌ "خانه‌ تکانی‌" از آن‌ برنامه‌های‌ جالب‌ سال‌ نو بود که‌ من‌ یکی‌ ـ درتهران‌ که‌ بودم‌ ـ همواره‌ از آن‌ می‌گریختم‌. هر چه‌ مادرم‌ می‌گفت‌ به‌ او کمک ‌کنم‌ و فرش‌ و پرده‌ها و... را بشویم‌، به‌ بهانه‌ای‌ از خانه‌ می‌زدم‌ بیرون‌. چهارده‌ ـ پانزده‌ سال‌ که‌ بیشتر سن‌ نداشتم‌، همیشه‌ احساسم‌ این‌ بود که‌ پدر و مادر، صاحب‌ خانه‌ هستند و من‌ اولادشان‌، پس‌ وظیفه‌ اصلی‌ خانه‌ تکانی‌ با آنهاست‌.
از عید هم‌ فقط‌ آجیل‌ خوردن‌، خود را با شیرینی‌ خفه‌ کردن‌ و بازی‌ با بچه‌های‌ فامیل‌ را بلد بودیم‌. دست‌ آخر هم‌ عیدی‌ گرفتن‌ از همه‌ شیرین تر بود. چیزی‌ که‌ هنوز نرفته‌ به‌ خانه‌ فامیل‌، به‌ پدرمان‌ می‌گفتیم‌ که‌ زود بلند شوبرویم‌، و همه‌ برای‌ گرفتن‌ عیدی‌ بود.

ولی‌ جبهه‌ دیگر این‌ حرف ها را نداشت‌. با وجودی‌ که‌ سن‌ و سالی‌ نداشتیم‌، خودمان‌ شده‌ بودیم‌ صاحب خانه‌. گودالی‌ کوچک‌ در سینه‌ سخت‌ کوه های‌ سنگی‌ گیلانغرب‌ کنده‌ بودیم‌؛ اطراف‌ آن‌ را با کیسه‌ گونی های‌ پر ازخاک‌ محصور کرده‌ و ورقه‌ای‌ فلزی‌ نقش‌ سقف‌ را بازی‌ می‌کرد. چند کیسه‌گونی‌ و مقداری‌ خاک‌ نیز حکم‌ بتون‌ آرمه‌ و آسفالت‌ بام‌ را داشتند‌. یک‌ لایه ‌کلفت‌ مشما که‌ بر روی‌ آنها می‌کشیدیم‌، پشت‌ بام‌ سه‌ چهار متری‌ کاملا ایزوگام ‌می‌شد.

باید خانه‌ تکانی‌ هم‌ می‌کردیم‌. کسی‌ دستور نمی‌داد، خودمان‌ می‌دانستیم‌. هر چند که‌ همه‌ جبهه‌ها، نظافت‌ سنگر برایشان‌ حکم‌ اجباری ‌پیدا کرده‌ بود، ولی‌ خانه‌ تکانی‌ سال‌ نو فرق‌ می‌کرد. بهانه‌ای‌ بود که‌ شکل‌ و شمایل‌ سنگر را هم‌ بفهمی‌ نفهمی‌ عوض‌ کنیم‌. اگر جا داشت‌ کف‌ سنگر را بیشتر گود می‌کردیم‌ تا از دو لا رفتن‌ کمرمان‌ درد نگیرد. در دیواره‌ سنگی‌ هم‌ جایی‌ به‌ عنوان‌ طاقچه‌ می‌کندیم‌ و مهر نماز و قرآن ها را آن جا قرار می‌دادیم‌. این‌طوری‌ مجبور نبودیم‌ موقع‌ خوابیدن‌، مثل‌ ماهی‌ کنسرو به‌ همدیگر بچسبیم‌.

پتوها را از کف‌ نم‌ گرفته‌ سنگر بیرون‌ می‌بردیم‌. رودخانه‌ای‌ که‌ آن‌ سوی‌تپه‌ بود، با آب‌ گرمش‌، تنمان‌ را صفا می‌داد و پتوها را می‌شستیم‌. از صبح‌ تا غروب‌ کسی‌ داخل‌ سنگر نمی‌شد. فقط‌ یک‌ نفر آن جا را جارو می‌کشید و منتظر می‌ماندیم‌ تا نم‌ آن خشک‌ شود.

پر کردن‌ سوراخ‌ موش ها یک‌ وظیفه‌ مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتیم‌، نه‌ سیمان‌. مجبور بودیم‌ یک‌ تکه‌ سنگ‌ با لبه‌های‌ تیز، در دهانه‌ ورودی‌ لانه‌ شان‌ فرو کنیم ‌ولی‌ آنها هم‌ بیکار نمی‌نشستند، پاتک‌ می‌زدند و در کمتر از یکی‌ دو روز، از جایی‌ دیگر که‌ اصلاً احتمالش‌ را نمی‌دادیم‌، کانال‌ می‌زدند و راه‌ خروج‌ پیدا می‌کردند.


این‌ جور مواقع‌ کار و کاسبی‌ تله‌ موش های‌ چوبی‌ کوچک‌ که‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سکه‌ بود. یک‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تدارکات‌ محور در شهرگیلانغرب‌، مملو بود از این‌ تله‌ موش ها. بعضی‌ها آکبند بودند و بعضی‌ها قسمتی‌ از بدن‌ موش ها بر دیواره‌ شان‌ به‌ چشم‌ می‌خورد! همه‌ آنها بوی‌ خاصی ‌می‌دادند. هر چه‌ که‌ بودند، دست‌ کمی‌ از عراقی ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ می‌شدند. کاسه‌ و بشقاب‌ها از دستشان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلی‌ می‌کردی‌ و ظرف‌ غذا را نمی‌شستی‌، نیمه‌های‌ شب‌ با صداهای‌ شلپ‌ شلپ‌ بیدارمی‌شدی‌ و می‌دیدی‌ موش ها با زبان‌ خود کاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند!

"پاتک‌" زدنشان‌ هم‌ کم‌ از عراقی ها نداشت‌. نصف‌ شب‌ فریادت‌ به‌ هوا می‌رفت‌. یکی‌ انگشت‌ پایت‌ را گاز می‌گرفت‌، یکی‌ دستت‌ را و یکی‌ می‌پرید توی‌ صورتت‌. بگذریم‌ زیاد موش‌ بازی‌ در ‌آوردیم‌!

سنگر که‌ تمیز می‌شد، حال‌ و هوای‌ دیگری‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آوردیم‌ که‌ پنجره‌های‌ 40*30 سانتی‌ متر هیچ‌ شیشه‌ای‌ نداشتند که‌ مجبور باشی‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بیندازی‌! یک‌ تکه‌ گونی‌ زمخت‌ بهتر از هزار نوع‌ شیشه‌ نقش‌ بازی‌ می‌کرد. فقط‌ کافی‌ بود آن‌ را بالا بزنی‌ تا کلی‌ نسیم‌ به‌ داخل‌سنگر هجوم‌ بیاورد و وجودت‌ را صفا بخشد.

من‌ یکی‌ حال‌ و حوصله‌ سال‌ تحویل‌ را نداشتم‌. برخلاف‌ دوران‌ کودکی‌، رفتم‌ و گوشه‌ سنگر خوابیدم‌. یکی‌ از بچه‌ها کتری‌ بزرگ‌ را که صبح‌، کلی‌ با زحمت‌ با خاک‌ و گونی‌ شسته‌ بود بلکه‌ کمی‌ از سیاهی‌ آن‌ کاسته ‌شود، روی‌ والور گذاشت‌ که‌ بوی‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ زردش‌، حال‌ همه‌ راگرفته‌ بود ولی‌ چه‌ می‌شد کرد؟!

در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر دیدم‌، درست‌ در لحظه‌ تحویل‌ سال‌، خواب‌ بودم‌ یا بیدار نمی‌دانم‌. فقط‌ یادم‌ است‌ یک‌ باره‌ دیدم‌ کف‌ پایم ‌شعله‌ ور شده‌ و می‌سوزد. سریع‌ از خواب‌ پریدم‌. دیدم‌ غلام‌ بود. از بچه‌های‌ تبریز. سر شب‌ بهم‌ تذکر داد که‌ اگر موقع‌ تحویل‌ سال‌ بخوابم‌، بدجوری‌بیدارم‌ خواهد کرد، ولی‌ باور نمی‌کردم‌ این‌ جوری‌! فندک‌ نفتی‌ خود را زیر جورابم‌ گرفته‌ و در نتیجه‌ جورابی‌ را که‌ کلی‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ که‌ تا آخردوره‌ سه‌ ماهه‌ ماموریت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پای‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!

بدتر از من‌ بلایی‌ بود که‌ سر رضا آوردند. او دیگر جوراب‌ پایش‌ نبود. یک‌ تکه‌ خرج‌ اشتعالی‌ توپ‌ لای‌ انگشتان‌ پایش‌ گذاشتند و با یک‌ کبریت‌، کاری‌ کردند که‌ طفلکی‌ کم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 کیلومتر در ساعت‌ به‌جای‌ تانکر آب‌، برود طرف‌ عراقی ها.

با همه‌ اینها، کسی‌ اخم‌ نمی‌کرد. همه‌ می‌خندیدند. حتی‌ مجروحین‌ بازی‌.از خنده‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. باید برمی‌ خاستم‌ و پس‌ ازخواندن‌ دعای‌ تحویل‌ سال‌، آیه‌ای‌ از قرآن‌ را می‌خواندیم‌ و سپس‌ روی‌یکدیگر را می‌بوسیدیم‌ و فرارسیدن‌ سال‌ نو را تبریک‌ می‌گفتیم‌. اینها که ‌سنّت‌ بدی‌ نبود.

چهارشنبه‌ سوری‌ با آن‌ همه‌ بدی‌ اش‌، کلی‌ تیر و آر. پی.‌ جی‌ طرف‌ عراقی ها زدیم‌ که‌ بیچاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ که‌ نکند ما قصد حمله‌ داریم‌. مگر خود من‌ نبودم‌ که‌ پتویی‌ سیاه‌ روی‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالی‌ که‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌کاسه‌ می‌زدم‌، جلوی سنگر بچه‌ها رفتم‌ و مثلاً سنّت‌ "قاشق‌ زنی‌" را احیا کردم؟‌ از شانس‌ بدم‌، برادر "کاظم نوروزی"‌ ـ مسئول‌ محور ـ در سنگر بچه‌ها بود و پتو را که‌ زد کنار، کلی‌ کنف‌ شدم‌ و بچه‌ها از خدا خواسته‌، زدند زیر خنده‌. حسین‌ که‌ یک‌ مشت‌ فشنگ‌ ریخته‌ بود توی‌ کاسه‌ام‌، پرید و کاسه‌ را از دستم‌ قاپید و دررفت‌.

صبح‌ روز بعد، هوا طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. انگار یک‌ شبه‌ همه‌ گیاهان ‌سبز شدند. تپه‌ها پر شده‌ بودند از پروانه‌های‌ بازیگوشی‌ که‌ بی‌ توجه‌ به‌ جنگ و این‌ حرف ها، میان‌ گل های‌ سفید تازه‌ شکفته‌ چرخ‌ می‌خوردند و دنبال‌ همدیگر می‌پریدند. عطر شبنم‌، سبزه‌های‌ خیس‌ خورده‌، بوی‌ تند باروت‌ نم‌ کشیده‌ که‌ از خمپاره‌ تازه‌ منفجر شده‌ بلند بود، شامه‌ها را پر می‌کرد.

عید دیدنی‌ و رفتن‌ به‌ سنگر‌ بچه‌ها، لباس هایی‌ که‌ شسته‌ و زیر پتوی‌ کف‌ سنگر اتو خورده‌ بودند و اگر کسی‌ "عطر شاه‌ عبدالعظیمی" داشت‌ به‌ همه‌ می‌زد، حکایت‌ از اولین‌ روز سال‌ نو داشت‌. داخل‌ هر سنگر عکس‌ زیبایی‌ از امام‌ آذین‌ شده‌ و به‌ دیواره‌ آویخته‌ بود. تصویری‌ شاد و خندان‌ از امام‌. دیده‌ بوسی‌، صلوات‌، ذکر حدیث‌ و تلاوت‌ چند آیه‌ از قرآن‌؛ سرانجام ‌بسته‌های‌ کوچکی‌ که‌ تدارکات‌ فرستاده‌ بود، فضای‌ جبهه‌ را عیدی‌ می‌کرد. نامه‌ بچه‌های‌ کوچک‌ که‌ از کیلومترها آن‌ طرف تر از جبهه‌، از شهرهای‌ مختلف ‌آمده‌ بود. کودکان‌ و نوجوانان‌ خوش‌ سلیقه‌، کارت های‌ تبریک‌ نقاشی‌ شده‌، مقداری‌ شکلات‌ و آجیل‌، یک‌ خودکار، یک‌ دفترچه‌ سفید، و نامه‌ای‌ گذاشته ‌و فرستاده‌ بودند.

"برادر عزیز رزمنده‌ سلام‌... من‌ چون‌ سنم‌ به‌ حدی‌ نبود که‌ به‌ جبهه‌ بیایم‌ این‌ عیدی‌ را از پول‌ خودم‌ برای‌ شما تهیه‌ کردم‌ و فرستادم‌ امیدوارم‌ در صفحه ‌اول‌ دفترچه‌، پاسخ‌ نامه‌ام‌ را بنویسی‌ و برایم‌ بفرستی‌ و مرا خوشحال‌ کنی‌ که ‌یک‌ رزمنده‌ هدیه‌ام‌ را پذیرفته‌ است ...
برادر کوچک‌ تو ..."