«خاطرم هست كه در يكي از عمليات ها، ماموريت ويژه اي طراحي شد كه گروه خاصي به داخل خاك عراق بروند و از پشت سر، به دشمن بعثی حمله كنند. اين امر در جنگ، سابقه نداشت؛ چراكه تمامي عملياتها رو در رو بود. اگرچه نيروها در منطقه سردشت، روستاي بيتوش و منطقه عملياتي ماووت خيمه زده بودند، اما منطقه كوهستاني بود و تيمهايي بايد از پشت به عراقيها حمله ميكردند. بخشي از اين ماموريت را به لشگر ما واگذار كردند. بنده يك گردان و سردار «نقدي»، (رييس سازمان بسيج كشور و معاون سابق پشتيباني ستاد كل نيروهاي مسلح)، گردان ديگري را هدايت مي كردیم. وي يك گردان از لشكر بدر آورده بود كه تمامي اعضاي آن، عراقي بودند. ۳۰۰ نفر هم در گرداني كه من هدايت آن را به عهده داشتم، حضور داشتند كه از بچه مذهبيها و دانشجويان بسيجي بودند. عمليات بايد به اين شيوه اجرا مي شد كه نيروهاي ايراني از روستاي بيتوش در نزديكي مرز عبور كرده و پس از گذر از رودخانه زاب، به عمق ۷۰ كيلومتري عراق برسند. سپس از درياچه سد دوكان عبور كرده و به مقر «طالباني» كه در ياغ سمر استان سليمانيه عراق قرار داشت، وارد شده و از پشت سر، به ارتفاعات شيخ محمد حمله كنند.
اين منطقه تقريبا در ۱۷۰ كيلومتري عمق عراق قرار داشت، ولي نيروهاي ايراني بايد دور مي زدند و برمي گشتند. اين دو گردان در مجموع بايد ۶۰۰ نفر را براي رسيدن به آن نقطه هدايت مي كردند.
بر اين اساس، حداقل ۳ شبانه روز راهپيمايي ممتد در كوهستان و نه در جاده بايد صورت مي گرفت. نيروها بايد قله ها را بالا رفته و سپس پايين مي آمدند. البته تمام راهپيمايي ها بايد در شب صورت مي گرفت؛ چراكه آن منطقه در روز توسط نيروهاي عراقي تحت کنترل قرار داشت و ممكن بود آنها ما را شناسايي كنند. بالاخره شناسايي ها به اتمام رسیده و شب عمليات فرا رسيد. آماده كردن گردانها كار سختي بود، چراكه بايد براي تداركات، خوراك و جاي خواب آنها به دقت برنامه ريزي هايي صورت مي گرفت. راهپيمايي بسيار سختي بود. به خصوص اينكه رزمنده ها بايد با خود، تجهيزاتي نظير اسلحه، مهمات، غذا، آب و بي سيم نيز حمل مي كردند. براي حمل بارهاي خود از قاطر استفاده كرديم. اما چند حيوان را در مسير از دست داديم و آنها به پايين دره ها سقوط كردند. در اين ميان، چند نفر از اعضاي گردان نيز به دره ها سقوط كرده و به شهادت رسيدند. روز سوم عمليات، ما در ارتفاعات دوكانيان بوده و آنقدر راه رفته بوديم كه نفس به سختي بالا مي آمد. كردهاي پيشمرگ «طالباني» از داخل عراق آمده و براي ما آذوقه آورده بودند. قرار بر اين بود كه كردها از آن نقطه به ارتفاعات شيخ محمد حمله كنند. البته بايد بيست كيلومتر ديگر به سمت خاك ايران پيش مي رفتيم.
خبر رسيد كه «طالباني» در مقرش مستقر است و ما بايد براي ديدن وي برويم. «طالباني» آن زمان رييس حزب «يك كتي ها»ي عراق بود كه با صدام در جنگ بودند و می دانیم ایشان بعد سقوط صدام رییس جمهور عراق شدند.
از مكان استقرار ما تا مقر طالباني، به دليل نبود وسيله نقليه، حداقل بايد یک روز ديگر پياده روي مي كرديم. من، سردار «نقدي» و ۴ نفر ديگر، از اكيپ جدا شده و براي هماهنگي به سمت سليمانيه به راه افتاديم. سليمانيه سه روستا به نام هاي «ياغ سمر»، «سرگلو» و «برگلو» دارد كه پيش مرگهاي طالباني، آنجا مستقر بودند. من در گذشته هم آقاي «طالباني» را در ايران ملاقات كرده بودم. به هرحال بايد براي هماهنگي در خصوص عمليات، برنامه ريزي هايي صورت مي گرفت. در واقع، اين يك عمليات مشترك بود. خاطرات بسياري از ديدار با «طالباني» در خاطرم هست. يكي از اين خاطره ها، صرف غذا با «طالباني» است. ما چند روز غذا نخورده و وضع جسماني مناسبي نداشتيم. وقتي به مقر رسيديم، اعلام شد كه «طالباني» براي ما ضيافت شامي تدارك ديده است. رزمنده ها اغلب عادت به خوردن غذاي سنگين نداشتند. من نيز بسيار كم خوراك هستم، اما «طالباني» رو به ما كرد و گفت اينجا مقر من است و بايد تا مي توانيد غذا بخوريد. البته آنها هم چريك بوده و امكانات كمي داشتند. به هرحال شامي تدارك ديده شده بود و تعدادي از دوستان نيز حضور داشتند. در مقر، من روبروي «طالباني» نشسته بودم. او دستور داده بود تا چند بوقلمون درسته را آماده كرده و در سفره قرار دهند. من فرد كم غذايي هستم و وي متوجه اين موضوع شد. سپس رو به من گفت:« كاكا، چه گوارا مي گويد كه چريك وقتي به جايي رسيد كه غذا پيدا مي شود، بايد تا مي تواند بخورد، شايد تا چندين روز غذايي براي خوردن به دست نياورد». «طالباني» اين جمله را گفت و با دست، قسمتي از بوقلمون را جدا و به سمت من پرتاب كرد و گفت: «بخور، ممكن است ديگر به آن دست پيدا نكني.» البته وي راست مي گفت. معلوم نبود كه در روزهاي آينده غذايي بدست آوريم. بالاخره ما آن شب، با «طالباني» و همكارانشان، طرح ريزي عمليات را صورت داديم.
آبان سال ۶۵ بود و به هرحال بعد از سپري كردن چندين شبانه روز در مقر طالباني، شب عمليات فرارسيد. عمليات به گونه اي طرح ريزي شده بود كه يك لشگر ديگر از سمت ایران حمله کند. ما دو گردان نيز بايد به ارتفاعات شيخ محمد، حمله مي كرديم. چند روز بود كه براي آن شب، آماده شده و كار شناسايي را انجام داده بوديم. بقيه رزمنده ها هم در كوهستان مانده بودند و از فرط خستگي، گرسنگي و سرما فشار زيادي را تحمل مي كردند. از سوي ايران، زمان سين عمليات اعلام شد. من با بي سيم با طرف ايراني، ارتباط داشتم. گاهي اوقات به دليل قرار گرفتن ما در ارتفاعات ممكن بود بي سيم به راحتي ارتباط برقرار نكند، اگرچه فاصله ما با ايرانيها، تنها ۵۰ كيلومتر بود. از قضاي روزگار، ۲۴ ساعت قبل از موعد حمله، باران و برف شروع شد. سرما، باران و تگرگ ما را فرا گرفت و تمام راههاي مواصلاتي و كل منطقه دچار آب گرفتگي شد. زمان سين عمليات فرا رسيد و شروع عمليات، اعلام شد. حمله از جبهه هاي مختلف در داخل خاك عراق آغاز شد؛ اما باران اجازه انجام هيچ كاري را نمي داد. سرما آنقدر فراگير بود كه حتي اداي نماز را نيز مشكل كرده بود و از فرط سرما، دندان هايم به شدت به هم مي خورد. حمد و سوره را خواندم و در دل با خدا راز و نياز كردم كه نماز ادا شده در اين شرايط را از من بپذيرد. به هرحال، فرمان حمله در تاريكي مطلق داده شد و ما حق روشن كردن چراغ قوه را نداشتيم. ابرها در آن منطقه به حدي پايين آمده بودند كه گويي به كوه چسبيده اند. فرمان عمليات داده شده بود؛ ولي از طرف ايران به ما اعلام مي شد كه آب رودخانه زاب بالا آمده و پل هاي مواصلاتي را از بين برده است. در طرف ايران، آقاي «محصولي» كه از فرماندهان سپاه بود، كنار آقاي «شمخاني»، فرماندهي عمليات را به عهده داشت. در نهايت از سمت ايران فرمان آمد كه عمليات را متوقف كنيد؛ اما ما نمي توانستيم، دستور عقب نشيني دهيم. بالاخره آقاي «محصولي» پشت بي سيم آمد و به زبان تركي اعلام كرد كه بايد عقب نشيني كنيم. در آن زمان نمي توانستيم با رمز، حرفهاي خود را رد و بدل كنيم، چراكه به دليل تاريكي هوا، خواندن دفترچه رمز عمليات مقدور نبود. به هرحال، فرمان عقب نشيني صادر شده بود و ما بايد جمعيت رزمنده ها را به مقر، برمي گردانديم. اين كار به سختي امكان پذير بود و ما آن شب تا صبح راهپيمايي كرده تا توانستيم جمعيت را به مقر هدايت كنيم. به دليل تاريكي مطلق، آن قدر زمين خورده بوديم كه تمامي پاهايمان غرق در خون بود.
با نزديك ترين توقفگاه، ساعت ها فاصله داشتيم. زمين يخ زده، آب رودخانه زاب بالا آمده و عمليات به هم خورده بود و ما دوباره، بايد به داخل عراق برمي گشتيم. به علت يك ماه خستگي و غذا نخوردن، برخي از اعضاي گردان بيمار شده بودند. بهيار حاذق نيز همراه تيم نبود تا رزمنده ها را مداوا كند. دستور رسيد كه افراد بيمار را به ايران برگردانيم. فهرستي تهيه و ۱۵ نفري انتخاب شدند كه حقيقتا نمي توانستند ادامه راه را همراه ما باشند. يك فرد سالم به همراه راهنماي كردزبان نيز با آنها همراه شد. اين افراد، از بهترين فرزندان اين آب و خاك و اكثرا دانشجو بودند، اما با وجود اشتياق براي ماندن بايد برمي گشتند تا زنده بمانند. آنها نيز بايد سه روز راهپيمايي مي كردند تا به ايران برسند. اما متاسفانه در ميانه راه و به دليل بالا آمدن آب زاب، تمامي آنها به شهادت رسيدند و تنها اجساد يك نفر از آنها به دليل همسويي با جريان آب، به سمت ايران آمده و توسط رزمنده ها دريافت شد.
بعد از آن عمليات كه به دلايل مذكور، انجام نشد ما همچنان در سليمانيه مانديم. البته نوع انجام عمليات تغيير يافت و نيروهاي ايران به صورت پراكنده، چند عمليات را در آن منطقه انجام دادند. به هرحال دستور رسيد كه من به همراه چند تن ديگر، به ايران بازگرديم. براي اين كار لازم بود تا چند روز راهپيمايي كرده تا به مرز ايران برسيم. روز سوم به حد غيرقابل باوري خسته شده بوديم، تا آنجا كه بخشي از راه را سينه خيز طي كرديم. پاهايمان آسيب ديده بود. به هر ترتيب خود را به زاب زديم تا بتوانيم به ايران برسيم. خوشبختانه دوستان از ايران به مرز آمده بودند تا ما را از زاب عبور دهند. آب زاب هم بر اثر بارندگي ها بالا آمده بود. سيم بكسلي را به طريقه دستي براي عبور ما از روي رودخانه زاب، آماده كرده بودند. اين كار بايد در شب صورت مي گرفت چراكه در روز، عراقي ها بالاي سر محل عبور ما قرار داشتند و ممكن بود ما را ببينند. كار بايد به صورت دستي و با كمترين سروصدا انجام مي شد؛ چون با شنيدن كوچكترين صدايي، عراقي ها همه ما را گلوله باران مي كردند. مقدمات كار فراهم شد و من به عنوان اولين نفر، تا نيمه هاي زاب، از رودخانه عبور كردم. وسط رودخانه، سيستم ناگهان از كار افتاد. حدود سي دقيقه اي بين زمين و آسمان معلق بوده و تنها با خدا راز و نياز مي كردم. البته دلم مطمئن بود و اضطراب نداشتم و در آن لحظات، خداوند آرامش عجيبي به من هديه داده بود. آرامشي كه در مواقع عادي و در آن شرايط،هيچ گاه دست يافتني نيست. به هر طريقي، تمامي بچه ها از زاب عبور داده شدند. براي رسيدن به اولين مقر، نصف روز ديگر بايد راهپيمايي ميكرديم. بالاخره به ايران رسيديم.