"خون از بدنش می‌رفت. برانکارد کوچک بود. نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. یکجا تحمل نکرد، سرش را بالا آورد و گفت: خدایا همه‌ی گناهانم را ببخش. این آخرین ذکر سید بود."

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، 20 فروردین 72 فکه دوباره رنگ خون گرفت. قرمزی خون شهیدان آوینی و یزدان پرست بر خاک‌های فکه نقش بست تا بگویند سرخی خون شهید ادامه دارد و حرکت در خط "روح الله" پایانی ندارد. سردار "سعید قاسمی" که از امام خمینی(ره) با عنوان "آقا روح الله" یاد می‌کند از معدود افرادی است که نظاره‌گر شهادت سیدمرتضی و یزدان پرست بوده است. در ادامه صحبت‌های سعید قاسمی در این رابطه را می‌خوانید:

سال 66 که فاجعه آل سعود و آمریکا در خصوص حجاج بیت الله الحرام اتفاق افتاد سید مرتضی در معرکه بود و روایت کرده است: "توی آن تیر و تیرکشی من در وسط صحنه بودم آمدند سر وقتم و گفتند اگر آماده‌ای یک یا الله بگو تا برویم! من گفتم اینجا جای شهادت نیست. یکی دو مرتبه این حال و هوا دست داد و رد کردم. شروع به جابه‌جایی جنازه‌های حجاج کردیم. به یکباره به خودم آمدم و گفتم صحنه شهادت در بهترین جای کره خاکی، کنار خانه خدا به دست اشقی الاشقیا و یک فرصت طلایی را از دست دادم؟!"


وصف این روایت سیدمرتضی اینگونه است که راستی برای مرگ آماده‌ای؟ همین الان که ملک الموت سر رسد و تو را به عالم باقی فراخواند برای مرگ آماده‌ای؟ دیدم که نه، زندگی مرا در خود بسته و چنبره در خاک زده و این را می‌دانستم شهدا بیش از آنکه مرگشان فرا رسد آنان را فرا می‌خوانند و لبیک می‌گویند.

این آدم(آوینی) از آنجا حسرت شهادت را به دنبال کشید تا جایی که پایش روی مین والمر رفت و آن مین با همه شقاوتش زیر پای سیدمرتضی منفجر شد و صد و خورده‌ای ساچمه از هزار و چهارصد ساچمه‌ی در مین به ایشان اصابت کرد و شریان‌های خون پای سید قطع شد.

** برای چه بترسم ما برای همین چیزها آمدیم

سیدمرتضی در صحنه شهادت و در آن وضعیت غافلگیر نشد و آرام آرام بود. وقتی اصغر بختیاری بالای سرش رفت، گفت: مرتضی نترسی‌ها. سید پاسخ داد: برای چه بترسم ما برای همین چیزها آمدیم. این گفته‌ها را از سر استیصال و ترس و مثل وقت‌هایی که می‌خواهی نقش بازی کنی نگفت.

با بند کفش و کمربند پایش را بستیم، قاسم دهقان که بعدها شهید شد با اورکت برانکارد درست کرد. سعید یزدانپرست هم خیلی خوشکل و زیبا بود. یکی از ترکش‌ها به کنج چشمش نشسته بود. نتوانستم ببینم، بی اختیار دست کردم ترکش را بیرون بکشم اما دیدم اذیت می‌شود و بچه‌ها گفتند بگذار باشد. او هم آرامش سید را داشت.

این عکسی که از لحظه شهادت سیدمرتضی دیده‌اید در لبنان بر دیوار خانه‌ام نصب بود. بعضی از لبنانی‌ها که می آمدند می گفتند این کیست؟ از سید مرتضی برایشان می‌گفتم. و وقتی متوجه می‌شدند که عکس مربوط به لحظه شهادت است می‌گفتند این آقا لحظه شهادت هم فکر می‌کند!

** خاک جمجمه

سیدمرتضی را روی برانکارد خودساخته گذاشتیم. سید گفت: من را کجا می‌برید؟ گفتیم: بالاخره باید برویم. گفت بگذارید همینجا باشم. حساب کردیم دارد پرت و پلا می‌گوید اینجا وسط بیابان کجا باشد. روز قبل که پنجشنبه بود دنبال شهید بازی در کانال کمیل و گودال حنظله بودیم. شب روایت فتح نمایش داده می‌شد. می‌گفت گاز بدهید برسم روایت را ببینم. می‌گفتیم مگر خودت آن را نساختی؟ می‌گفت: دیدنش لذت دیگری دارد. گازش را گرفتیم اما نرسیدیم. رفتیم در چادری که بچه‌های تفحص بودند. قاسم دهقان در یک گونی را باز کرد. سید گفت: این چیه؟ قاسم گفت: آقا سید این‌ها همان بچه‌های مردم هستند! به خاطر همین بود که همراه بچه‌های تفحص شد.

قاسم در یکی از گونی‌ها را باز کرد و جمجمه‌ای را بیرون آورد. جمجمه را از دست قاسم گرفتم. خاک‌های روی سر جمجمه را کنار زدم و گفتم: سیدمرتضی مادرش چقدر پسرش را دوست داشته و چقدر لب‌های قشنگی داشته است. دیدم سید اذیت شد. جمجمه را دوباره در گونی گذاشتم. از سنگر که آمدیم بیرون سید گفت قاسم کمی از خاک جمجمه را به من بده. قاسم خواست در گونی را باز کند، سید گفت: ولش کن بزار برای فردا. و فردایی که خودش آسمانی شد.

آخرین ذکر سید

وسط میدان مین گیر افتاده بودیم. برای رسیدن به ماشین باید از میدان مین عبور می‌کردیم. هر لحظه امکان رخ دادن اتفاقی بود. پای سید از موی رگ قطع شده بود. پایش کشیده شد و به زیر پای خودم افتاد. خون از بدنش می‌رفت. برانکارد کوچک بود. نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. یکجا تحمل نکرد سر را آورد بالا و گفت: خدایا همه‌ی گناهانم را ببخش. این آخرین ذکر سید بود.

سید را بالاخره در ماشین گذاشتیم. قاسم دهقان گوشش را بر سینه سید گذاشت. قاسم گفت دوستان هفت بار سوره توحید را بخوانید. 40 دقیقه بعد به اورژانس وسط راه رسیدیم اما آقامرتضی سیدشهیدان اهل شد.

منبع: دفاع پرس