کلاش را گذاشتم روی رگبار. انگشتم روی ماشه دل‌دل می‌کرد. شلیک کنم یا نکنم. بی‌خیال و سر به‌ هوا می‌آمدند جلو. شنیده بودم برخی نیروهای عراقی‌ پَخمِه هستند اما ندیده بودم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیزدهم فروردین 1357 وقتی پس از 15 سال درهای مدرسه فیضیه گشوده شد نام یک جوان 19 ساله در میان انقلابیون قم دهان به دهان چرخید؛ جواد دل‌آذر. برداشتن عکس محمدرضا پهلوی از ایوان آینه حرم حضرت معصومه(س) و جایگزینی تمثال مبارک حضرت امام(ره) در اردیبهشت همان سال قدم بعدی او در اوج خفقان رژیم شاه بود.


علمداری تظاهرات مردمی، حضور در بهشت زهرا و کمیته استقبال از ورود بنیانگذار انقلاب به کشور، ساماندهی کمیته‌های مردمی و سپس پایگاه‌های مقاومت در قم، مبارزه با گروهک‌ها و در نهایت حضور در جبهه‌های مقابله با متجاوزان بعثی از همان روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی از جمله فعالیت‌های مؤثر این جوان انقلابی و فکور بود.با آغاز عملیات والفجر8، او در کسوت فرمانده عملیات لشکر 17 حضرت علی‌بن ابیطالب(ع) در خطوط مقدم جبهه‌ جولان می‌داد و چشم جبهه فاو‌ لقب گرفته بود،  اما تقدیر چنین بود که در همان عملیات و سیزدهم اسفند 1364 در حالی که منافقین از طریق رادیوی خود او را با لقب «جواد دل آزار!» تهدید می‌کردند، در کنار کارخانه نمک فاو و در حین اقامه نماز مغرب سر بر سجده ابدی گذاشت و به آسمان پرکشید. آنچه در ادامه می‌آید فرازی از انبوه حماسه‌های اوست که دوستان و همرزمانش وی را حاج قاسم سلیمانی دیگری می‌شناسند. اصغر باقری یکی از همرزمان این شهید بزرگوار، این خاطرات را روایت کرده و پس از ویرایش، به شکل حاضر درآمده است.

کلاش را گذاشتم روی رگبار. انگشتم روی ماشه دل‌دل می‌کرد. شلیک کنم یا نکنم. بی‌خیال و سر به‌ هوا می‌آمدند جلو. شنیده بودم برخی نیروهای عراقی‌ پَخمِه هستند اما ندیده بودم. نخستین بار بود که سه نفر از پخمه‌های‌شان به چنگم می‌افتادند. از خدا که پنهان نبود از شما هم پنهان نباشد آقای نویسنده! حوصله اسیرداری نداشتم. بعضی اسیرهای عراقی اعصابم را به هم می‌ریختند؛ نامردها تا آخرین نفس می‌جنگیدند و همین که اسیرشان می‌کردیم کاسه داغ‌تر از‌ آش می‌شدند و <دخیل‌الخمینی> گفتن‌شان آدم را کلافه می‌کرد. بعضی‌شان، نمی‌دانم شیعه بودند یا نه، یک مُهر کوچک نماز از جیب‌شان بیرون می‌آوردند و می‌بوسیدند و <تُربه، تُربه> می‌گفتند. عکس یادگاری با گنبد و بارگاه کربلا و نجف هم که بدجوری نخ‌نما شده بود، بیشترشان با زن و چند فرزند عکسی یادگاری از کربلا و نجف در جیب داشتند.

 دردسرت ندهم. هیکل‌شان که اولش کوچک بود لحظه به لحظه بزرگتر می‌شد. پشت سر هم آبِ دهانم را قورت می‌دادم، کشتن آن سه نفر کار راحتی نبود، این قبول که آنان دشمن بودند اما برای من سخت بود که ببندم‌شان به رگبار. اما چاره دیگری هم نداشتم. انگشتم که روی ماشه بود بدجور قلقلکم می‌داد، صبرش تمام شده بود و می‌خواست زودتر فشار بیاورد، عجله‌اش بیشتر از من بود. نفرات روبه‌رو هر چه بیشتر جلو می‌آمدند سرم را بیشتر پایین می‌آوردم. فقط موهای سرم از لب خاکریز بالاتر بود. لوله کلاشم خوابیده بود روی خاک. گاهی سرک می‌کشیدم و از بی‌خیال جلو آمدن‌شان تعجب می‌کردم.

تنهایی هم بدجور اذیتم می‌کرد. اگر هم‌پُستی‌ام بود ترسم کمتر می‌شد. قلبم آمده بود توی گوشم و وحشتناک می‌تپید. دمدمه‌های بیرون آمدن خورشید بود. سرمای صبحگاهی پاییز در آن تکه از خط پاسگاه زید که همیشه مرا می‌لرزاند بی‌اثر شده بود، دانه‌های درشت عرق از لای موهای سرم بیرون می‌زد و روی پیشانی‌ام می‌ریخت. عراقی‌ها آن‌قدر نزدیک بودند که صدای کشیده شدن پای‌شان را روی خاک‌های نرم و باران‌خورده آن‌طرف خاکریز‌ می‌شنیدم. ناگهان این فکر به سرم رسید؛ نکند آمده باشند برای پناهندگی؟! شیطان را لعنت کردم و تند از جا پریدم. انگشتم خم شد برای چکاندن ماشه، دو سه متری‌ام بودند. از شیاری که تا خاکریز خودشان امتداد داشت آمده بودند بیرون. سر و صورت‌شان به عراقی‌ها نمی‌خورد و بیشتر شبیه خودمان بودند. فقط لباس‌شان عراقی بود. انگشتم بیشتر از خودم ترسید و از نفس افتاد. یکی‌شان همین‌که لوله کلاش را دید به زبان فارسی عربده کشید: «نزن!»

 چقدر قیافه‌اش آشنا بود. کلاش از دستم افتاد. توی دهانم انگار یک مشت خاک بود. زبانم نمی‌چرخید. با صدایی ته‌ حلقی نالیدم: «... اِ... شمایید آقای دل‌آذر؟!»

 طوری نگاهم کرد که... خیس عرق شدم. اشاره کرد به دو نفر همراهش و گفت: «آسیدابراهیم جنابان و آقامهدی زین‌الدین!»

 حیرت‌زده نگاه‌شان می‌کردم که با لحنی گلایه‌وار پرسید: «مگه بهت نگفته بودند ما دو روز قبل رفته‌ایم شناسایی و قرار بود مثل الانی برگردیم؟!»

 خاک دهانم کمتر شده بود. سرم را انداختم بالا و التماس‌گونه گفتم: «نه به حضرت معصومه!»
 سید ابراهیم جنابان و مهدی زین‌الدین نشسته بودند سینه خاکریز کنار سنگر حفره‌روباهی‌ام. انگار نه انگار تا چند ثانیه قبل کاندیدای کشته شدن توسط من بودند. لبخند کم‌رنگی که روی صورت هر دو نفرشان بود برایم از هزار تا سرزنش بدتر بود. کاش داد و فریادی بر سرم می‌ریختند. جواد دل‌آذر مثل همیشه مشتی و باوقار گفت: «حالا چرا این همه ترسیدی؟! بچه‌های چاله کاظم که ترسو نبودند؟!» حس کردم از شدت مشتی‌گری شده همان جواد فری معروف!
 قلبم هنوز توی گوشم بود. با کف دستِ خاکی‌ام عرق پیشانی‌ام را گرفتم و ته حلقی گفتم: «خدا رحم کرد به ننه بابام! خدا بگم چکارش کنه این نفر قبلی نگهبانی رو که خبر آمدن شماها رو بهم نداد!»

 دل‌آذر از جیبش بسته کوچکی که جلد قهوه‌ای داشت بیرون آورد و گفت: «حالا این رو بخور نمیری، تا بعد به این موضوع رسیدگی کنم. بخور! شکلات عراقی‌یه.»
 شکلات را از دستش گرفتم، شکلات زهر شد و از گلویم رفت پایین. این «تا بعد» گفتنش از همان لحظه می‌خواست هلاکم کند. اندیشه‌ام رفت به وسط محوطه صبحگاه انرژی اتمی. نمی‌دانم طرف چه کار کرده بود که جواد دل‌آذر ساکش را داد دستش و خداحافظ. طرف را دیپورت کردند به سمت شهرش. این‌ها را هم می‌خواهی بنویسی توی کتاب؟ اجازه می‌دهند؟

 دردسرت ندهم. می‌ترسیدم. کاش هر سه نفرشان آوار می‌شدند روی سرم، یک دل سیر کتک می‌خوردم اما این وعده «تا بعد» جواد دل‌آذر را نمی‌شنیدم. نه اینکه آدم بد دلی باشد، نه! خیلی مَشتی بود، خیلی جگر داشت، اُبُهَتش طوری بود که آدم را سیخ سرپا نگه می‌داشت، مثل معلم‌ها بود. باوجود بود. خواب نداشت. شب‌ها می‌آمد کمک بچه‌ها. انگار نه انگار که فرمانده محور است. همان محور پاسگاه زید، خطی داشتیم که خیلی خطرناک بود. موقع نگهبانی دو نفری پشت به هم پُست می‌دادیم که یک‌وقت غافلگیر نشویم. اتفاق افتاده بود که بعثی‌ها یا مزدوران‌شان از پشت سر می‌آمدند و نگهبان فرصت تکان خوردن هم پیدا نمی‌کرد. در همین خط هم جواد دل‌آذر تک وتنها می‌ایستاد جای دو نفر. آن‌هم جایی که عراقی‌ها برق به آب هور داده بودند.

 ببخشید پرحرفی کردم. دردسرت ندهم. عاقبت، دمدمه‌های یک عصر، لحظه‌ای که نگرانش بودم از راه رسید. یکی از بچه‌ها از سر پُست نگهبانی فریاد زد: «اصغر باقری! آقای دل‌آذر باهات کار داره، برو سنگرش!»

 توی دلم چیزی ریخت پایین. فکر کردم وعده «تا بعد»اش فرا رسیده است. سرم داشت گیج می‌رفت. دهانم انگار دوباره پر از خاک شد. مهدی غفاری‌منش که حال و روزم را فهمید لیوان پلاستیکی پر از چای را داد دستم. آمدم جلوی سنگر که بادخور داشت. نگاهم به سنگر دل‌آذر بود. فکر کردم رفته قم و برگشته و حالا سرحال و قبراق وعده‌اش را عملی خواهد کرد. با زحمت چند قطره چای خوردم. قلبم دوباره توی گوشم بود. غفاری‌منش از ته سنگر گفت: «اعدامت که نمی‌کنه! تو که مقصر نبودی! شاید چند روز اضافه خدمت برات بِبُرّه! فدای سرت! تو که دو سه ماه اضافه‌داری اینم روش! می‌مانی با هم کارت پایان خدمت‌مون رو می‌گیریم.»

 چرخیدم طرفش. رفیق خوبی بود برام. آش‌خور بود اما هوایم را داشت. طوری که بفهمد دلداری‌اش را می‌فهمم گفتم: «نقل این حرفا نیست مهدی جان! راستش این بابا اون‌قدر بامعرفت و بامرامه، که ازش خجالت می‌کشم. گفتم که برات، دلم می‌خواست همون موقع که نزدیک بود به کشتن‌شون بدم یه دل سیر کتکم می‌زدند و خلاص می‌شدم، می‌دونی چه حالی دارم؟! تا حالا شده جلوی بابات یه کاری کرده باشی و اون دیده باشه اما حرفی بهت نزده باشه؟ تا چند وقت باید ازش خجالت بکشی، منم الان چنین حالی رو دارم.»

غفاری‌منش دستی کشید به سرش و دل‌جویانه گفت: «چهار تا صلوات بفرست و برو، مردن یه بار شیونم یه بار.» پوزخندی زد و ادامه داد: «قدِ درازت این‌جا به دردت می‌خوره، دل‌آذر هم با اون هیکل بلندش اگه بخواد یه سیلی مَشتی بهت بزنه دستش به صورتت نمی‌رسه!»
 حرف زدن با غفاری‌منش دلم را گرم کرده بود. قلبم برگشت به سینه‌ام. بسم‌الله گفتم و راه افتادم طرف سنگر دل‌آذر. حدود صدمتر آنطرف‌تر بود. خورشید کج کرده بود برود طرفِ مغرب. داغی بدنم از خورشید و آفتابش نبود. شوری طعم عرق‌ سر و صورتم رسیده بود به لب‌هایم. جلوی سنگرش زیر لب «یاعلی‌مدد»ی گفتم و رفتم تو. خمیده راه می‌رفتم که سرم به سقف سنگرش نخورد. بلند شد به احترامم ایستاد. ماشاءالله‌ای گفت و قد و بالایم را نگاه کرد. گرمای تنم بیشتر شد. صدایم لرزش داشت که گفتم: «خجالتم ندید تو رو خدا.»
 کنارش را نشان داد و گفت: «بفرما!»

 دستم توی دستش بود که نشستم. دستم را رها کرد و رفت سراغ یکی از جعبه‌های خالی مهمات گوشه سنگر که شبیه صندوقچه‌های قدیمی بود. شیشه سفید و بلندی را بیرون آورد. چوب‌پنبه درش را باز کرد. عطر بیدمشک به مشامم نشست. جرعه‌ای ریخت داخل یک لیوان پلاستیکی. چند حبه قند هم ریخت توش. لیوان را گرفت زیر شیر کلمن پلاستیکی سفیدی که روی یکی از صندوقچه‌ها بود. توی دلم گفتم؛ چقدر به خودش می‌رسد، بی‌خود نیست که این‌همه شق و رق راه می‌رود.

 فکرم داشت جاهای دیگری هم می‌رفت که دیدم لیوان را گرفته جلوم. لبخند کمرنگش را تحویلم داد و گفت: «بسم‌الله، گوارای وجود!»

 فکر کردم خیالاتی شده‌ام. بامرامی جواد دل‌آذر شهره خاص و عام بود. حتی نیروهایی که او را ندیده بودند از بامرامی‌اش حرف می‌زدند، اما اینکه من برای تنبیه شدن آمده بودم و می‌دیدم او شربت بیدمشک تعارفم می‌کند حکایتی بود که در هیچ کتابی خطش نبود. فرمانده بود. باید امرش را اطاعت می‌کردم. لیوان را گرفتم. اشاره کرد بخورم. دنباله اشاره‌اش گفت: «گرم می‌شه از دهن می‌افته!»

 مزمزه‌کنان شربت را خوردم. جواد دل‌آذر رفته بود سراغ ساکش. نگاهم به دستش بود که رفت توی ساک و یک پاکت کاغذی قهوه‌ای‌رنگ بیرون آورد. چرخید طرفم. حیرتم بیشتر شده بود که گفت: «بابات آورده بود خونه ما. تا این‌جا مواظبش بودم نریزه. یه قوطی اردشیره شاه‌حمزه‌س. یه نامه هم برات گذاشته. خدا برات نگهش داره، بابای خوبی داری. یه چاله کاظم است و یه آقامصطفا.»

 پاکت کاغذی روی زمین بود، جلوی دستم. گفتم: «دم شما گرم. خداوکیلی قسم‌شون دادم به کسی زحمت ندن اما...»

جواد دل‌آذر دستش را گذاشت روی لب‌هایش، که یعنی ساکت باشم. سرم را به نشانه تأیید حرفش تکان دادم. چند لحظه‌ای نشستم. انگار کار دیگری نداشت. دلم قرص شده بود. مثل محکومی بودم که لحظه آخر عفو خورده باشد. یاعلی گفتم و از جا بلند شدم. همراهم آمد تا بیرون سنگرش. می‌خواستم از خوشحالی پرواز کنم. از بس ذوق‌زده بودم اختیار زبانم از دستم رفت. گفتم: «فرماندهان لشکر اسلام هم خوب به خودشون می‌رسن، شربت بیدمشک و...»
 حرفم نصفه و نیمه بود که لبخند جواد دل‌آذر خنده شد و لابه‌لای همان خنده قشنگش زمزمه کرد: «شربت رو به همه نمی‌دیم، فقط می‌دیم به اون مشتی‌هایی که حواس‌شون باشه یه وقت شلیک نکن به بچه‌هایی که از شناسایی برمی‌گردن.»

 خنده‌اش داشت قهقهه می‌شد که قدم‌هایم را تند کردم و برگشتم طرف سنگر خودمان. غفاری‌منش از کنار پارگی پرده جلو سنگرمان، که یک گونی کنفی خاکی‌رنگ بود، چشمانش را دوانده بود تا جلوی سنگر دل‌آذر و منتظرم بود. یادش بخیر. الان هم که بعد از سی و دو- سه سال برای شما از آن موقع حرف می‌ زنم تنم دارد یک جوری می‌شود از مرامی که جواد دل‌آذر آن‌ روز نشانم داد.

حالا که تا قم آمده‌ای سر خاکش هم برو. مزارش همان ابتدای گلزار علی‌بن‌جعفر است، نزدیک مزار زین‌الدین‌ها.
* امیرحسین انبارداران / روزنامه ایران