عمر ملازهي يكي از شهداي اهل‌سنت دفاع از حرم و رزمنده گروه مقتدر «نبويون» بود كه در جريان نبرد با تروريست‌هاي وهابي و سلفي آذرماه سال گذشته در سوريه به شهادت رسيد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - عمر ملازهي يكي از شهداي اهل‌سنت دفاع از حرم و رزمنده گروه مقتدر «نبويون» بود كه در جريان نبرد با تروريست‌هاي وهابي و سلفي آذرماه سال گذشته در سوريه به شهادت رسيد. شهيد ملازهي اولين شهيد اهل سنت است كه در مقام مدافع حرم به درجه رفيع شهادت نائل مي‌آيد. علي ملازهي برادر شهيد در گفت‌وگو با «جوان» از ديدار خانواده‌شان با مقام معظم رهبري و اعتقادات محكم برادرش و پيوند محكم شيعه و سني در سيستان و بلوچستان مي‌گويد.

با اينكه خانواده شما از اهل تسنن هستند ولي برادرتان در راه دفاع از حرم به شهادت رسيدند. جو اعتقادي خانواده‌تان چگونه بود و دوران كودكي شما و برادرتان در چه فضايي گذشت كه امروز عمر ملازهي به عنوان يكي از شهيدان مدافع حرم شناخته مي‌شود؟
پدرم كارمند اداره راه و ترابري بود. آن زمان نيكشهر يك شهر كوچك در حال گسترش بود و پدرم تازه از روستا به نيكشهر مي‌آيد. ما شش فرزند بوديم و عمر فرزند ارشد خانواده بود. عمر در دوران تحصيل درس‌هايش خيلي خوب بود و پدر و مادرم مي‌گويند هميشه معدلش بالا بود. به دبيرستان كه مي‌رسد در 18 سالگي ازدواج مي‌كند. دوران دبيرستانش را به خوبي سپري مي‌كرد كه با مرگ دايي‌مان ضربه روحي بدي مي‌خورد. فوت دايي‌مان در روحيه عمر تأثير خيلي بدي گذاشت و او ديگر نتوانست درس‌هايش را مثل سابق بخواند. از نظر اعتقادي خانواده‌مان كاملاً سنتي و پايبند به اعتقادات مذهبي هستند. عمر هم كاملاً روي مسائل ديني تعصب داشت و روي نماز و روضه تعصب زيادي به خرج مي‌داد. گاهي براي نماز خواندن كل افراد خانواده را بسيج مي‌كرد. يادم هست انقدري كه عمر صبح‌ها براي نماز خواندمان تأكيد داشت پدرمان حساسيت نداشت. عمر خيلي روي مسائل اعتقادي حساس بود. به همان اندازه‌اي كه در مسائل اعتقادي محكم بود در موارد ديگر زندگي شوخ‌طبعي هم داشت.
شما و برادران ديگرتان در نيكشهر به دنيا آمده‌ايد؟
بله، همه‌مان در نيكشهر به دنيا آمده‌ايم. شهرستان‌مان از نظر شهيدپروري حرف اول را مي‌زند. كوچك‌ترين شهيد در كل كشور را داريم كه در 11 سالگي شهيد مي‌شود. اولين شهيد بلوچ استان در هشت سال دفاع مقدس شهيد فتوحي درسيستان و بلوچستان از نيكشهر است. اولين شهيد اهل تسنن خارج از مرز ايران هم عمر ملازهي است.
رابطه خودتان با شهيد چگونه بود؟
من و عمر خيلي با هم راحت بوديم. من با برادران ديگرم رابطه خيلي خوبي دارم ولي هروقت به مشكلي برمي‌خوردم حتماً به عمر مراجعه مي‌كردم. عمر دلسوز و به فكر بود. بعد از شهادت داداشم به روستايي رفته بودم. اينجا سقف خانه‌ها از چوب تنه درخت خرما ساخته مي‌شود. يكي از ساكنان روستا كه پيرزني بود خانه‌اش را نشانم داد و ‌گفت يك روز عمر به اينجا آمده و گفته اين تنه‌ها خراب است، تنه‌هاي درخت را بخر تا من برايت عوض كنم. در طايفه هم هر كسي كار برق‌كشي و لوله‌كشي داشت آن را عمر انجام مي‌داد. قبل از اعزام به سوريه كار برق‌كشي دانشگاه نيكشهر را گرفته بود.
پس در كارهاي فني آدم فعال و بااستعدادي بود؟
هر وقت از روستا مي‌آمد ماشين پدرم را نگاه مي‌كرد و مي‌گفت كدام قسمت ماشين خراب است و ماشين را تعمير مي‌كرد. پدرم مي‌گويد عمر واقعاً در هر زمينه‌اي عصاي دستم بود و الان مانده‌ام چه كار كنم. برادرم واقعاً ستاره‌اي بود كه الان نبودش در زندگي‌ همه‌مان احساس مي‌شود.
شهيد فرزند هم داشتند؟
چهار فرزند داشت. سه دختر و يك پسر. پسرشان كلاس ششم است.
به نظرتان اهل تسنن چطور در بحث‌هاي دفاع مقدس و دفاع حرم انقدر پيشرو هستند؟
عمر و ساير شهيدان اهل تسنن مسائلي را ديدند و درك كردند تا به همنوعان، وطن و دينشان كمك كنند. قبل از اينكه برادرم به سوريه اعزام شود ما كلاً از جنايات داعش و گروه‌هاي تكفيري، سلفي و وهابي به شدت بيزار بوديم و آن را محكوم مي‌كرديم چون اين گروه‌ها فقط در حال خراب كردن وجهه اسلام هستند. داعشي‌ها به شكل اهل تسنن‌ ريش مي‌گذارند و باعث مي‌شود بقيه اهل تسنن كه ريش مي‌گذارند هم وجهه‌شان خراب شود. وهابيون مي‌خواهند وجهه دين را خراب كنند و به دين ضربه بزنند. بسياري از اهل تسنن مخالف عقايد سلفي و وهابي هستند و متأسفانه آنها با نام اهل تسنن جناياتشان را انجام مي‌دهند. داعشي كه واقعاً معلوم نيست از كجا آمده فتواهايي مي‌دهند كه از نظر شريعت ما قبول نيست. نمي‌دانم چطور عقل و وجدانشان اجازه مي‌دهد كه شاهد سربريدن و كشته شدن يك انسان باشند.
در منطقه شما پيوند خوبي بين شيعه و سني برقرار است؟
اگر نظر دشمنان را بخواهيم بشنويم آنها طوري مي‌گويند كه انگار شيعه و سني صبح و شب به جان هم افتاده‌اند ولي اينجا پيوند خوب و محكمي بين شيعه و سني وجود دارد. شهر ما امن‌ترين شهر استان است. هيچ سني‌اي كشتار مسلمان ديگري را تأييد و حمايت نمي‌كند. اينجا شيعه و سني پشت هم هستند. هم شيعيان و هم اهل تسنن همه‌مان ايراني هستيم و يك خدا را مي‌پرستيم و پيامبرمان مشترك است. اختلاف‌نظر در همه اديان وجود دارد و كاملاً طبيعي است.
چه شد برادرتان تصميم گرفت به عنوان مدافع حرم عازم سوريه شود؟
عمر وقتي براي رفتن به سوريه ثبت‌نام كرد فكر نمي‌كردم كه تصميمش جدي و قاطعانه باشد. روز آخري كه براي خداحافظي با ما آمده بود ديگر ما كاملاً در جريان كارهايش قرار گرفتيم. ما هم به او كاملاً حق انتخاب داديم چون هركسي حق انتخاب زندگي خودش را دارد و مي‌تواند راه و مسير زندگي‌اش را پيدا كند. ما به انتخاب شهيد احترام گذاشتيم و مي‌دانستيم او به دركي رسيده كه چنين تصميمي را گرفته است. خدا كساني كه شهيد مي‌شوند را گلچين مي‌كند. كساني هستند كه درك و فهمشان از امثال من خيلي بيشتر است و مطمئناً عمر اين درك و شعور را براي انتخاب مسير زندگي‌اش داشت. برخي بعد از شهادت عمر حرف و حديث‌هايي زدند و مي‌گفتند مدافعان حرم براي پول يا ساير مسائل مادي به جبهه مي‌روند. كساني مثل عمر كه عازم جبهه‌هاي نبرد مي‌شوند براي امنيت‌مان اين كار را انجام مي‌دهند. البته اين افراد مغرض از آن طرف آب آنتن مي‌گيرند و حرف‌هاي آنها را باور مي‌كنند. اگر كمي منطقي فكر كنند خودشان به اين نتيجه مي‌رسند اگر اين افراد نباشند و امنيت مرزهايمان را تأمين نكنند سنگ روي سنگ بند نمي‌شود.
پدر و مادرتان و همسر شهيد چه نظري در رابطه با رفتن برادرتان داشتند؟
پدر و مادرم فقط دعاي خير مي‌كردند. روزي كه عمر رفت من ديگر توفيق پيدا نكردم صدايش را بشنوم. پدرم به خاطر بازنشستگي هميشه در خانه كنار مادرم است. هرگاه عمر به خانه زنگ مي‌زد با هردويشان صحبت مي‌كرد. بعد از تماس با خانه به همسرش زنگ مي‌زد. يكي ديگر از برادرانمان در همين ايام قصد ازدواج داشت و وقتي موضوع را به عمر گفتند، گفت صبر كنيد تا من از سوريه برگردم و اگر خدا بخواهد و سالم باشم با هم مراسم عروسي را برگزار مي‌كنيم كه متأسفانه اين اتفاق نيفتاد.
شهيد از دلايل رفتنشان گفته بودند؟
عمر خودش به دلايلي رسيده بود كه زياد درباره‌اش با كسي صحبت نمي‌كرد. قبل از رفتن عمر، پدرمان سكته كرده بود. يكي از برادرانم تهران بود و آنجا خدمت مي‌كرد و به عمر گفته بود كه حال بابا خوب نيست و خانواده‌ات به تو نياز دارند. عمر كه در راه رفتن بود دو دل مي‌شود و مي‌خواهد كه برگردد ولي دوباره نظرش را عوض مي‌كند و براي اينكه سر تصميمش بماند اولين نفر سوار هواپيما مي‌شود. حتي تا اين حد در رفتنش جدي بود و نمي‌خواست موضوعي نظرش را عوض كند. قبل از عمليات نماز عشا را كه مي‌خوانند عمليات پيش مي‌آيد و عمر با يكي از دوستانش به نام سالاري سوار ماشين كه مي‌شوند سالاري مي‌گويد اول من شهيد مي‌شوم. دو ساعت بعد از درگيري، اول سالاري شهيد مي‌شود كه بعد از گذشت يك هفته پيكرش را پيدا مي‌كنند. وقتي عمر خبردار مي‌شود نيروها در حال عقب‌نشيني هستند مي‌بيند سالاري نيست و مي‌ماند و سراغش را مي‌گيرد. همانجا فرمانده‌اش تير مي‌خورد و به عمر مي‌گويد تو فرمانده اين دسته شو و تا كل نيروهايت را عقب نكشيده‌اي عقب نيا. عمر واقعاً از شهادت سالاري ناراحت بوده و اشك در چشم‌هايش حلقه زده و در سنگر خيلي عصباني مشغول مبارزه مي‌شود. يك بار كه بلند مي‌شود و مي‌نشيند همرزمانش مي‌بينند عمر ديگر نفس نمي‌كشد. مي‌بينند كلاهش پر از خون است. يك تير به چشم چپش خورده و از پشت گوش راستش بيرون آمده. همان جا به شهادت مي‌رسد.
خانواده‌تان چند وقت پيش ديداري با رهبر انقلاب داشتند. كمي از اين ديدار بگوييد؟
پدر و مادر و همسر شهيد با رهبر انقلاب ديدار داشته‌اند. رهبر انقلاب در اين ديدار بهشان دلداري مي‌دهند و به خاطر اينكه فرزندشان در اين راه شهيد شده تبريك مي‌گويند. بيشتر در رابطه با وحدت شيعه و سني صحبت مي‌كنند و مي‌گويند شيعه و سني با هم برابرند و در جنگي شهيد شده‌اند كه بيرون از خاك ايران بوده و همين نشان مي‌دهد مردم سيستان و بلوچستان كاملاً با نظام هستند. اين ديدار خيلي باعث دلگرمي‌مان شد. بعد از شهادت عمر روحيه خانواده‌مان خيلي خراب و دوري عمر برايمان سخت بود. اولين نفري كه از خانواده‌مان از شهادت عمر باخبر شد من بودم. پنج روز خبردار بودم و به هيچكس نگفتم. من شب‌ها پدر و مادرم را مي‌ديدم كه با هم خوش و بش مي‌كنند و من فقط در قلبم گريه مي‌كردم و نمي‌توانستم بهشان بگويم. فقط منتظر بودم پيكرش از سوريه به ايران بيايد و يك روز قبل از آنكه پيكرش نزديك شهر برسد به بقيه بگويم. اگر از يك هفته قبل گفته بودم تا رسيدن پيكر عمر حوال و هوايشان به هم مي‌ريخت و اذيت مي‌شدند. آخرين شبي كه قرار بود پيكر عمر را بياورند مادرم نماز عشايش را خواند و من ديدم خيلي ناراحت است. آن شب چيزي نگفت ولي روز بعدش گفت موقعي كه نماز مي‌خواندم ديدم عمر از جلويم رد شده و لباس‌هايش پر از خون است. همان شبي كه عمر تير مي‌خورد پدرم خواب مي‌بيند عمر خونين بوده است. همان شب شهادت پدر و مادرم باخبر شده‌بودند. شهادت عمر به خودش هم الهام شده بود. سوريه كه بودند به دوستانش مي‌گفته من مي‌دانم كه شهيد مي‌شوم. بعضي مي‌گويند انسان علم غيب ندارد ولي من مي‌گويم خدا اينها را واقعاً دوست دارد و حتماً به اينها اعلام مي‌شود. ما فكر مي‌كنيم هر كسي كه اسم عمر دارد آدم متعصب و تندرويي مي‌شود و اين اسم در روحيه‌اش تأثير مي‌گذارد ولي من الان اسمم علي است و آن اعتقادات عمر را ندارم. جد اندر جدمان، ملا و مولوي بودند. زماني كه ما مدرسه را تمام مي‌كرديم در تعطيلات تابستان پدرمان ما را براي مدرسه ديني و خواندن قرآن مي‌فرستاد. اين اعتقادات به ما ارث رسيده است.
در پايان اگر خاطره‌اي از برادرتان داريد بگوييد؟
يك روز عمر را ديدم كه در حياط قدم مي‌زند و معلوم بود چيزي در صورتش موج مي‌زند. حدس زدم كه چيزي را قايم ‌كرده و در حال كلنجار رفتن با خودش است. فكر مي‌كنم مي‌خواست به خانواده چيزي بگويد و شايد مي‌ترسيده خانواده مخالفت كنند. قطعا هر پدر و مادري وقتي اولين بار خبر اعزام پسرشان را به سوريه بشنود شوكه مي‌شوند و ممكن است واكنش منفي نشان دهند. عمر كسي بود كه جواب نه را هيچگاه آره و آره را نه نمي‌كرد. در تصميماتش خيلي قاطع بود. عمر تصميمش را گرفته بود و خانواده هم فهميده بودند كه نمي‌توانند او را از تصميمش منصرف كنند. پدر و مادرم وقتي از تصميم قطعي عمر مطلع شدند فقط گفتند خدا پشت و پناهت باشد.
*روزنامه جوان