اين بار راوي اين سطور خواهري است كه به جاي مادر برايمان روايت مي‌كند؛ روايتي از روزهاي خوب و شيرين كودكي تا انقلاب و جنگ و شهادت برادرش. روزهايي كه با مرورش دل خواهرانه بغض آلود مي‌شود و نگاه خيسش دلمان را به درد مي‌آورد. آنچه درپي مي‌آيد روايتي است از حبيب مليحي به نقل از خواهرش سكينه مليحي كه از 33 سال بي‌نشاني برادر شهيدش مي‌گويد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اين بار راوي اين سطور خواهري است كه به جاي مادر برايمان روايت مي‌كند؛ روايتي از روزهاي خوب و شيرين كودكي تا انقلاب و جنگ و شهادت برادرش. روزهايي كه با مرورش دل خواهرانه بغض آلود مي‌شود و نگاه خيسش دلمان را به درد مي‌آورد. آنچه درپي مي‌آيد روايتي است از حبيب مليحي به نقل از خواهرش سكينه مليحي كه از 33 سال بي‌نشاني برادر شهيدش مي‌گويد.

در شروع گفت و گو، دوست داريد زندگي برادر شهيدتان را از كجا آغاز كنيد؟
ما سه خواهر و چهار برادر بوديم. پدرم شغلش مسگري بود و در بازار كار مي‌كرد. ما در زنجان زندگي مي‌كرديم. كمي بعد كه پدر ورشكسته شد، خانواده راهي تهران شد و زندگي مان را در تهران آغاز كرديم. متأسفانه با آغاز جنگ تحميلي يعني در سال 1359 پدرم از دنيا رفت. اما رزق حلال و سبك زندگي ديني را از خودش براي ما كه فرزندانش بوديم به يادگار گذاشت.

بهترين ويژگي اخلاقي برادرتان را چه مي‌دانيد؟
نمي‌دانم از شاخصه‌هاي اخلاقي برادرم چه چيزي برايتان بگويم. انگار آنها خدايي بودند. وقتي در مورد شهدا حرف مي‌زنيم مي‌گويند مگر مي‌شود آدمي انقدر خوب باشد و من به عنوان خواهر شهيد مي‌خواهم بگويم بله مي‌شود. برادرم انساني مهربان، با‌ايمان و مخلص و متواضع بود. قدر خانواده را مي‌دانست و احترام خاصي براي مادر و خانواده قائل بود. خيلي مؤدب بود. حبيب را ما فقط در خانه مي‌شناختيم، ايشان وقتي از خانه خارج مي‌شد ديگر نمي‌دانستيم چگونه است، بايد از دوستان و همرزمانش بيشتر پرسيد. اما در نهايت انساني شايسته بود كه توانست عاقبتي چون شهادت را براي خودش رقم بزند.

چطور شد كه برادرتان راهي ميدان جهاد و مبارزه شد؟
همزمان با آغاز جنگ تحميلي حبيب چون ديگر جوانان انقلابي راهي جبهه شد. آن زمان حبيب محافظ بيت امام خميني بود. همه احساس تكليف مي‌كردند و براي اداي دين به اسلام و انقلاب و كشور به مبارزه با دشمنان مي‌رفتند. حبيب 19 سال داشت كه به جبهه رفت و 20 ساله بود كه مفقود الاثر شد. سال 1359 براي اولين بار بود كه به جبهه رفت. آن زمان تازه پدر فوت كرده بود. برادرم قبل از فوت ايشان قصد رفتن كرده بود كه مادرم مانع شد و گفت سنت كم است. برادرم هم گفته بود كه جبهه كوچك و بزرگ ندارد. اگر همه بهانه‌اي بياورند كه كسي جبهه نمي‌رود. به هرحال كمي بعد از فوت پدرم، حبيب راهي جبهه شد.

چه اتفاقي افتاد كه پيكر برادرتان مفقود شد؟
ما تا سال گذشته، يعني تا قبل از آشنايي با همراه و همرزم برادرم اصلاً نمي‌دانستيم ايشان به شهادت رسيده‌اند. سال گذشته يكي از همرزمان برادرم خانه پدري‌ام را پيدا كرد و به خانه ما آمد و او از روزهاي حضور حبيب در جبهه خيلي برايمان روايت كرد. ايشان خودشان فرمانده گردان بودند. تعريف كردند كه يك بار به حبيب پيشنهاد داده شد تا معاونت گردان را به عهده بگيرد. اما نپذيرفت و به خاطر اينكه زير بار اين مسئوليت نرود يك هفته تمام در سرماي طاقت‌فرساي زمستان در بيرون سنگر خوابيد. مي‌گفت اگر من مسئوليتي را بر عهده بگيرم بايد در پشت خط و در سنگر بنشينم. حبيب تك تيرانداز بود. مادرم از خوابي كه ديده بود براي دوست و همرزم حبيب تعريف كرد.

مادرخواب ديده بود كه برادرم حبيب در بالاي يك تپه ايستاده است وقتي به حبيب مي‌گويد كه پسرم بيا پايين چرا نمي‌آيي تو را ببينيم دلمان تنگ شده، پاسخ مي‌دهد: نه من جايم خوب است و اينجا هستم نگران من نباشيد. همرزمش خواب مادر را تأييد كرد و گفت: حبيب تك تيرانداز بود و هميشه بالاي تپه. هر چه مي‌گفتيم بيا استراحت كن و بعد برو قبول نمي‌كرد. انگار گرسنه و تشنه نمي‌شد. خستگي در او اثر نداشت. همرزمش مي‌گفت او همچون همرزممان حاج احمد متوسليان بود. ايشان هم مفقودالاثر هستند. مي‌گفت اين دو عجيب بودند. دوستش مي‌گويد من هر چه دارم از شهيد دارم اگر چه سنش كم بود اما واقعاً به ما درس ايمان و اخلاص و خوبي مي‌داد. بعد همرزمش از نحوه شهادت حبيب برايمان گفت: من ديدم كه حبيب بالاي تپه است. ما پايين بوديم گفتم برويد حبيب تنها نباشد. بچه‌ها در حال آماده شدن بودند كه ناگهان عراقي‌ها تپه را مي‌زنند. دوستانش به دنبال حبيب مي‌روند اما اثري از او پيدا نمي‌كنند. همرزمش هم همانجا پايش قطع شده و از هوش رفته بود و انگار جنازه برادرم به سمت عراقي‌ها پرتاب شده بود. تا امروز كه من براي شما صحبت مي‌كنم خبري از پيكر ايشان نداريم.

از انتظار مادرانه و جدايي ناگهاني مادر از فرزندش برايمان بگوييد.
ما تا سال گذشته چشم انتظار بوديم و هنوز مادر قبول نكرده كه حبيبش شهيد شده است. مادر من صبورتر از ما است. گاهي ما خواهر و برادرها كم مي‌آوريم پيش صبوري و استقامت مادر. ما معناي مفقودالاثر را نمي‌دانستيم و مي‌گفتيم يعني چي يا شهيد شده يا نشده، يا اسير است يا نه. حبيب معناي انتظار را به ما ياد داد. حبيب متولد 1341 بود و در سال 1361 مفقودالاثر شد. مادرم خانه‌اش را تغيير نمي‌دهد به اميد بازگشت فرزند و دردانه‌اش.
*روزنامه جوان