نوشتن از مردان خدا کار ساده‌ای نیست. به ویژه وقتی می‌فهمی تاکنون قلمی دیگر توفیق پیدا نکرده تا در رثای شهید بزرگوار و مظلومی از این آب و خاک بنویسد. کار وقتی سخت‌تر می‌شود که درمی‌یابی حتی بسیاری از این نانوشته‌ها تا همین دیروز، ناگفته هم باقی مانده بود و تنها سینة چند تن از نزدیک‌ترین یاران این عزیز، میزبان این خاطرات اندوهناک و صد البته غرورآفرین بوده‌اند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - نوشتن از مردان خدا کار ساده‌ای نیست. به ویژه وقتی می‌فهمی تاکنون قلمی دیگر توفیق پیدا نکرده تا در رثای شهید بزرگوار و مظلومی از این آب و خاک بنویسد. کار وقتی سخت‌تر می‌شود که درمی‌یابی حتی بسیاری از این نانوشته‌ها تا همین دیروز، ناگفته هم باقی مانده بود و تنها سینة چند تن از نزدیک‌ترین یاران این عزیز، میزبان این خاطرات اندوهناک و صد البته غرورآفرین بوده‌اند.

این طور مواقع، فقط می‌شود روی مدد خود شهید حساب کرد. روی این موضوع که لابد اگر نمی‌خواست امروز هم این روزی فراهم نمی‌شد و این حرف‌ها همچنان ناگفته و این نام همچنان گمنام می‌ماند. بماند که با این قلم‌فرسایی‌ها هم نمی‌توان ادعا کرد که حتی حق کوچکی از شهیدی به این بزرگواری، به همین سادگی ادا ‌شود. آنچه پیش رو دارید، برگ سبزی است پیشکش به روح بزرگوار شهید محمدرضا عسگری و دو یادگار نازنین­شان، امیرعلی و امیرحسین. باشد که با مرور خاطرات رشادت‌های بابا، درخششی دوباره بر نام و یاد این بزرگوار بر قلب و جان‌شان بنشیند و حس غرور بابت داشتن چنین پدری مخلص و قهرمان، باز هم حال‌شان را خوب کند.
آنچه می‌خوانید، روایت امین ذبیحی، همرزم شهید عسگری درباره زندگی، مبارزات و شهادت این شهید است.
***
  شهید محمدرضا عسگری در حدود سن پانزده سالگی برای اولین بار در قالب نیروی بسیجی از سپاه کرمان به جبهه اعزام شد. حضور محمدرضا در جبهه مصادف بود با عملیات والفجر هشت و فتح جزیره فاو. او در ابتدا وارد گردان 408 غواص شد. محمدرضا علی‌رغم سن کم و جثة ریزنقشی که داشت، خیلی فرز بود و توانمندی‌های جسمانی خوبی داشت. به خاطر این جثة کوچک، او را در این گردان نمی‌پذیرفتند اما با اصرار او و دیدن اینکه در تمرین‌های غواصی کم نمی‌آورد و پا به پای بقیه پیش می‌آید، قبول کردند تا او هم به جمع بچه‌های گردان بپیوندد. این گردان، یک گردان خط‌شکن بود و نیروهایش می‌بایست ‌آموزش‌های سختی می‌دیدند. مثلاً شاید در یک روز بچه‌ها مجبور بودند، مسیری حدود 15 کیلومتر را در فضایی باتلاق­ مانند حرکت کنند و لابلای گل و لای تمرین غواصی کنند.

نیروی خط شکن قاسم سلیمانی
   در عملیات والفجرهشت، محمدرضا به همراه بچه‌های گردان 408 به عنوان نیروهای خط‌شکن به فرماندهی سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی شرکت ‌کرد. بعد از عبور از رودخانه وحشی اروند آن هم با دردسرهای خاص خودش، بالاخره بچه‌های گردان به منطقه فاو می‌رسند. بعد از ورود بچه‌ها به منطقه، در قسمتی چند سنگر تیربار عراقی وجود داشت که مانع ورود بچه‌ها و پیشروی‌شان در منطقه می‌شد. آن طور که بعدها از دوستان محمدرضا شنیدیم، در شرایطی که خیلی از نیروها توان نشان دادن هیچ واکنشی از خودشان نداشتند، او برای مقابله با آتش این تیربار که داشت بچه‌ها را زمین‌گیر می‌کرد؛ اسلحه آرپی‌جی هم‌رزم شهیدش را برمی‌دارد و زیر حجم بالایی از آتش، قد راست می‌کند و آتش تیربار را خاموش می‌کند. با این کار محمدرضا، رزمنده‌ها توان عبور از ‌آن منطقه را پیدا می‌کنند و می‌توانند آن قسمت از جزیره را که بحث شکستن دژهای بتونی‌­اش با مشکل مواجه شده بود، دست خودشان بگیرند.

مرد مأموریت‌های غیرممکن
   اواخر جنگ، محمدرضا در گردان پیاده هم حضور یافت و در چند عملیات شرکت کرد. بعد از جنگ یعنی از سال 67 به بعد او به یگان‌های مختلف عملیاتی که در تامین امنیت شرق کشور و در بحث مبارزه با اشرار و گروهک­ها فعال بودند، وارد شد. بعدها در عملیات­‌های مقابله با تعدادی از گروهک‌های تروریستی که در منطقه تردد و شرارت می‌کردند، محمدرضا یکی از افرادی بود که حماسه‌های زیادی آفرید. مناطق موجود در شرق کشور به ویژه مناطقی که این گروهک‌ها برای استقرار در نظر می‌گیرند، مناطق کوهستانی و صعب‌العبوری هستند که کار مقابله با اشرار در آن­جا سخت است و به راحتی از عهده هر کسی برنمی‌آید. اکثراً پایگاه‌ها و باراندازهای این گروهک‌ها در صعب‌العبورترین نقاط کوهستانی بنا می‌شود و نفوذ نیروهای ما به آنجا واقعاً دشوار است. با این وجود، حضور برجسته نیروهای کاربلد و آموزش­ دیده‌­ای مثل محمدرضا خیلی موثر واقع می­‌شد. چون او سال­ها در زمینه کوهنوردی کار می‌کرد و قله‌های زیادی را هم فتح کرده بود، خیلی حرفه‌ای وارد این حوزه از جهاد شد. توان جسمانی بالا و تجربیاتش از کوهنوردی باعث شد تا در این عرصه واقعاً موفق عمل کند.

  یادم هست توی یکی از این عملیات‌ها، یکی از این گروهک‌ها در یک منطقه بسیار خاص و غیرقابل دسترسی در کوهستان، بارانداز زده بود و ما می‌بایست خودمان را به آنجا می‌رساندیم. جدای از صعب‌العبور بودن، منطقه به لحاظ آب و هوا هم مشکلات زیادی داشت. زمستان بود و برای رسیدن به این گروهک و ضربه‌زدن به آن، می‌بایست از یک گردنة برف‌گیر سخت که چندین متر برف آنجا نشسته بود، می‌گذشتیم. آن­قدر اوضاع منطقه وحشتناک بود که حتی گروه‌های کوهنوردی هم حاضر به عبور از آن گردنه نبودند.


   برای رسیدن به منطقه و دور زدن دشمن شاید چندین روز مجبور بودیم کوهپیمایی کنیم و توی آن برف و سرما باشیم. یادم هست که تا یک مسیری توانستیم با ماشین جلو برویم اما واقعاً کم‌کم به جایی رسیدیم که دیگر ماشین هم کم آورد. برف به شدت می‌بارید و بوران سختی شده بود. سرعت و شدت باد آنقدر زیاد بود که هر لحظه احتمال می‌دادیم ماشین از کوه پرت شود. دید هم که اصلاً نداشتیم. به خاطر همین تصمیم گرفتیم که ماشین برگردد و بقیه راه را پیاده برویم.
   با وجود شناختی که از منطقه داشتیم، می‌دانستیم که ماندن‌مان توی کوه طول می‌کشد و باید به لحاظ آذوقه و تجهیزات طوری آماده باشیم که دچار مشکل نشویم و به همین خاطر وسایلی که همراهمان بود، زیاد بود و حرکت‌مان را کند و سخت می‌کرد.

   محمدرضا یک کولة بزرگ کوهنوردی با خودش ‌آورده بود و لوازمش را توی آن جا داده بود. حین حرکت هر جا که می‌دید بچه‌ها خسته شده‌اند و کم آورده‌اند می‌رفت سراغ‌شان و لوازم‌شان را می‌گرفت و تا آنجا که امکان داشت کمک‌شان می‌کرد تا بارشان سبک شود و حرکت‌شان تندتر. چند بار دیدم جعبه‌های تیربار بچه‌هایی را که دست‌شان با وجود دستکش یخ زده بود، و دیگر نمی‌توانستند آن را همراه خودشان بیاورند را دارد به زور از آ‌ن­ها می‌گیرد و توی کولة سنگین خودش می‌گذارد. توی جمع دوازده نفره‌مان، ‌آمادگی جسمانی و‌تر و فرزی او در عبور از منطقه واقعاً چشمگیر بود. بعضی جاها که منطقه صخره‌ای می‌شد، و بچه‌ها به زور خودشان را بالا می‌کشیدند، محمدرضا اول می‌رفت بالا و کولة خودش را می‌گذاشت و بعد می‌آمد کوله‌های بچه‌ها را می‌گرفت و برای­شان جابجا می‌کرد. اصلاً انگار نه انگار که او هم یکی مثل بقیه است و راه و سرما حسابی اذیتش کرده.

   پوست صورت‌های­مان حسابی خشک شده بود و می‌سوخت. شدت بوران و برخورد دانه‌های درشت برف هم طوری بود که وقتی دانه‌های برف به چشم‌هایمان می‌خورد، دردمان می‌گرفت. اصلاً نمی‌توانستیم جلوی پای­مان را ببینیم. کم‌کم کار طوری شد که مجبور شدیم پشت به جریان باد و به اصطلاح عقبکی برویم. توی این اوضاع که چندین روز هم طول کشید، محمدرضا از هیچ کمکی به بچه‌ها دریغ نمی‌کرد.

   به لطف خدا توانستیم به سلامت به منطقه مورد نظر برسیم و در یک عملیات موفقیت‌آمیز، آن منطقه را از وجود شرارت این اشرار پاک کنیم. گروهی که در برهه‌ای از زمان آنقدر گستاخی به خرج داده بودند که حتی در پاسگاه همان نزدیکی دست به گروگان‌گیری زده بودند!

   در آن عملیات، مفهوم عبارت «کجایند مردان بی‌ادعا» را با تمام وجود درک کردم. تا قبل از آن همیشه فکر می‌کردم دوره این مردان بی‌ادعا سرآمده و هر چه بوده مربوط به دوران هشت سال دفاع مقدس بوده. یادم هست وقتی برای اولین بار محمدرضا را در یگان دیدم به خودم گفتم این را دیگر از کجا آورده‌اند؟ واقعاً چه فکری پیش خودشان کرده‌اند که این بندة خدا را توی یگان عملیاتی‌ای که قرار است یک عده نیروی زبده و کار بلد تربیت کند، راه داده‌اند؟ به قیافه این بنده خدا حتی نمی‌خورد که بتواند اسلحه دست بگیرد چه برسد به بقیه چیزها!  از بس محمدرضا متواضع و افتاده بود، در نگاه اول واقعاً فکر می‌کردی که یک نیروی آماتور و مبتدی است و به درد نظامی‌گری نمی‌خورد. جثه‌اش هم که ترکه‌ای بود و اصلاً به تیپش نمی‌خورد بخواهد نیروی حاذقی در بحث رزم باشد. مدلش هم طوری بود که زیاد اهل حرف زدن و تعریف کردن نبود. مخصوصاً از خودش و تجربیاتش. مثلاً هر وقت فرصتی دست می‌داد و می‌خواست از جنگ خاطره‌ای بگوید، می‌گفت از یکی از بچه‌ها شنیده‌ام که این طوری شده! نمی‌گفت که من خودم در آن موقعیت بوده‌ام. خب همه این­ها دست به دست هم می­داد تا آدم نتواند شناخت و درک درستی از او در برخورد اولیه داشته باشد.

ماجرای سقوط هواپیمای روسی
  یک بار  یک هواپیمای مسافربری روسیه به کوه‌های منطقه جوپار کرمان، اصابت و سقوط کرد و تمام خدمه و مسافرانش کشته شدند. محل سقوط هواپیما در محدوده برف‌گیر و صعب‌العبوری بود که وقتی تیم نیروهای زبدة امداد و هلال‌احمر برای بازدید به اطرافش آمدند، گفتند که عملاً نمی‌شود هیچ کاری برای انتقال اجساد و لاشه هواپیما کرد و آن­ها کاملاً خارج از دسترس ما هستند. چند هیئت کوهنوردی هم برای بازدید از منطقه و خروج اجساد به آنجا آمدند ولی هیچ کاری از پیش نرفت. دولت روسیه هم مرتب پیگیر تحویل گرفتن اجسادشان بود و ما خیلی تحت فشار بودیم. محمدرضا وقتی دید بحث آبروی نظام جمهوری اسلامی مطرح است، عزمش را جمع کرد که هر طور شده این اجساد را انتقال بدهد. این تصمیم وقتی قوت گرفت که روسیه اعلام کرد لاشة هواپیما را نمی‌خواهد. لاشه‌ای که بعضی از لوازم و تجهیزات آن به درد ما که به لحاظ تحریم دست‌مان از این صنعت کوتاه بود، می‌خورد. محمدرضا برای انتقال اجساد طرح‌هایی داد و خودش هم تا آخر پای اجرایش ایستاد. بستن سیم بکسل از یک ارتفاع به ارتفاع دیگر، انجام یک سری انفجار در مسیر بعضی صخره‌ها تا راه برای نشستن‌ هلی‌کوپترها باز شود و خیلی پیشنهادهای دیگر، از جمله مواردی بود که به پیشنهاد او به ثمر نشست و جواب داد. بعد از پروژه انتقال اجساد، محمدرضا خودش را با مشکلات فراوان به منطقه می‌رساند و بعضی از قطعات هواپیما را که سالم مانده بودند، جمع می‌کند و به پایین انتقال می‌دهد.

آخرین عملیات
   سوم اردیبهشت سال 1385 بود. خبر آوردند که یکی از گروهک‌های تروریستی بسیار شرور  دارد وارد استان می‌شود. سریع با نیروها تماس گرفته شد تا خودشان را برای رفتن به عملیات مقابله با این گروه به یگان برسانند. با محمدرضا که تماس گرفتم گوشی‌اش در دسترس نبود. بقیه بچه‌ها جمع شدند. سریع تجهیزات لازم را تحویل گرفتند و آمدیم دم دژبانی تا از یگان خارج شویم و به عملیات برویم. دم در دژبانی که رسیدیم اطلاع دادند که مورد اضطراری دیگری هم در یک استان دیگر پیش آمده و نیروها باید به دو دسته تقسیم شوند تا به هر دو مورد رسیدگی شود.

   دوباره زنگ زدم به محمدرضا. این دفعه آنتن بود و جواب داد. ماجرا را که برایش گفتم، بلافاصله خودش را رساند یگان. بعدها که با همسرش صحبت کردم گفت آن شب محمدرضا تازه از بیرون آمده بود خانه. همین که از پله‌ها آمد بالا تلفنش زنگ خورد و بهش گفتند که بیا. آنقدر او ذوق و شوق و عجله برای رفتن داشت که حتی از من یا بچه‌ها که داشتم آنها را می‌خواباندم، خداحافظی هم نکرد و فقط سراسیمه دوید که برود. مانده بودم چه شده که او این­طور باعجله و بدون خداحافظی رفت. قرار بود محمدرضا با بچه‌ها برود استان دیگر. جریان را که بهش گفتم قبول نکرد و گفت می‌خواهد همراه ما باشد. گفتم پس ببین می‌توانی کسی را راضی کنی که جایش را با تو عوض کند یا نه. شروع کرد به چانه زدن با بچه‌ها. آخر سر یکی از بچه‌ها راضی شد و از ماشینی که تویش نشسته و آماده اعزام به منطقه بودیم پیاده شد و جایش را داد به او.

  شب بود. جاده‌ای که می‌رفتیم توی سکوت فرو رفته بود. یک لحظه دیدم محمدرضا به رفیق دیگرمان گفت: باید یه زحمتی بکشی و فردا بچه‌هامو جای من ببری مهدکودک. رفیق‌مان هم منظورش را گرفت و گفت: به من چه! من کلی کار دارم. خودت باید ببری‌شون. محمدرضا گفت: کار چیه؟! اصلاً‌ از فردا دیگه باید شما اونا‌رو ببری. او هم گفت: اوه! من همین فردا رو هم نمی‌رسم که ببرم اون وقت می‌گویی از این به بعد باید شما او را ببری؟!

خنده‌ام گرفت. محمدرضا آنقدر رفتنش را نزدیک می‌دید که داشت چک و چانه هم می‌زد برای مهدکودک بردن فردا صبح بچه‌هایش. گفتم: این حرف­ها چیه که می‌­زنید؟ انشاءالله صحیح و سالم برمی‌گردی و خودت می‌بری‌شان. چیزی نیست که! همین امشب کلک همه‌شان درجا کنده است به امید خدا.

  افتادیم توی جاده­ایی که ماشین سوژه مد نظر قرار بود از آن­جا عبور کند. بعد از چند دقیقه پشت ماشین­شان بودیم. آمار ماشین را داشتیم. یک پژوی مشکی ­رنگ بود. عملیات­مان یک عملیات تعقیب نامحسوس بود. قرار بود وقتی این ماشین به گلوگاه ورودی شهر رسید، در یک ایستگاه ایست و بازرسی که توسط بچه‌های خودمان سر راه­شان ترتیب داده شده بود، دستگیر شوند.                    

   قدری که گذشت ماشین متوجه ما شد و یک درگیری شدید بین­مان شروع شد. من جلو کنار راننده نشسته بودم. محمدرضا هم پشت سر من نشسته بود و یکی دیگر از بچه‌­های­مان هم پشت سر راننده.  اسلحه‌­ام مسلح و آماده بود. توی آن لحظه، تنها کاری که توانستم انجام  دهم این بود که از پشت شیشه ماشین­مان، ماشین را به رگبار بستم. شیشه ماشین­مان آمد پایین و راننده ماشین تیر خورد. در موقعیت­‌های این چنینی، وقتی‌ ­که در لحظه‌­های حساس، تیرهای­مان خطا نمی‌­روند و به هدف اصابت می­‌کنند ناخودآگاه این آیة شریفه در ذهنم تداعی می­‌شودکه: «ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» واقعاً این خداوند بود که به تیرها و گلوله‌­های ما برکت می­‌داد، و الا با حساب و کتاب عقلی و دنیایی این ما بودیم که می­‌بایست در همان لحظات اولیه مورد اصابت باران گلوله‌های آن­ها قرار می­‌گرفتیم.  ماشین چون راننده‌­اش تیر خورده بود، حدود 15 متر جلوتر کنار جاده متوقف شد. محمدرضا سریع از ماشین پیاده شد و رفت به سمت شانة جاده و دراز کشید. بعد شروع کرد به تیراندازی تا درگیری را به سمت خودش بکشاند و توجه آن­ها را از روی ما بردارد. می­‌خواست این طوری حجم آتش را از روی ما کم کند. ماشین جلویی را هم تقویت کرده بودند و تیرها به سادگی به بدنه ماشین فرو نمی‌­رفت. توی این فاصله خشاب اسلحه محمدرضا تمام شد و احتیاج بود که خشابش را عوض کند.        
       
                              
    زنده و مردة سوژه­‌ها به دردمان می­‌خورد. دو نفرشان کشته شده و دونفر هم کپ کرده بودند. یکی از آن­ها رفته بود کف ماشین و یکی از جنازه­ ها را انداخته بود رویش و خودش را زده بود به موش‌مردگی که یعنی مثلاً او هم کشته شده!     
                                  
  محمدرضا هفت، هشت متر با من فاصله داشت. دویدم سمتش. دمر افتاده بود روی زمین. بغلش کردم. در لحظه عوض کردن خشاب اسلحه‌­اش تیر خورده بود. تیر از گوشة چشم چپش وارد و از پشت سرش خارج شده بود و رفته بود توی کمرش و وارد قسمت نخاعش شده بود. یک لحظه فکر کردم شهید شده اما وقتی دیدم هنوز دارد نفس می­‌کشد جان گرفتم و بچه‌­ها را صدا کردم تا کمک کنند تا او را توی ماشین بگذاریم. محمدرضا را توی ماشین گذاشتیم و راه افتادیم.   
                  
   محمدرضا از پشت سر خونریزی شدیدی داشت. به همین خاطر مجبور شدم سرش را از روی پایم بلند کنم و بیاورم بالا تا قدری خونریزی‌­اش کم­تر شود. سرش را کشیدم بالا تا جایی­‌که صورتش به صورتم چسبید. یک دستم را گذاشتم بغل صورتش و با دست دیگرم دستش را گرفتم توی دستم  تا نبضش را مرتب چک ­کنم. خدا را شکر هنوز نبض داشت. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. گرمای اشکم با گرمای خون صورت محمدرضا در هم آمیخته و حالم را دگرگون کرده بود. خیلی سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم تا اگر محمدرضا به هوش است، متوجه گریه‌­ام نشود و روحیه­‌اش را نبازد. حتی بعضی جاها برای این­که جلوی هق هقم را بگیرم مجبور می­ شدم لب­هایم را به دندانم بگیرم و به خودم مسلط شوم. لحظات سختی بود. سر و صورت محمدرضا را نوازش می­‌کردم و قربان­ صدقه‌­اش می­‌رفتم. دست­ها و صورتم داشت از خون پاک یکی از عزیزترین و مخلص‌­ترین رفیقانم خیس می­‌شد و در آن شرایط کاری جز دعا و استغاثه از من برنمی‌­آمد.                         
  قدری که جلوتر رفتیم رسیدیم به یک سه‌راهی. سمت راست سه راهی می­‌رفت به سمت امام­زاده‌ای به نام امام­زاده «شاه­زاده‌حسین» و سمت چپش هم وارد شهر می­‌شد. داشتم از فاصله دور گنبد امام زاده را نگاه می‌کردم و توی دلم برای سلامتی محمدرضا نذر و نیاز می­‌کردم. لب­هایم کنار گوش محمدرضا بود. از طرف خودم و او سلامی به امام­زاده دادم و بعدش هم یک سلام به آقا اباعبدالله. تا سلام تمام شد، یک لحظه دیدم نبض محمدرضا رفت.

   بعداز شهادت محمدرضا، قرار شد روی سنگ قبرش عکس شهید را بیاندازند. یکی، دو مرتبه برای این کار تلاش شد اما ظاهراً این کار آن‌طور که باب میل خانواده شهید بود، در نمی‌­آمد. توی همین حین پدر شهید دادبین که پیرمرد با خدا و عارف مسلکی بود و به نوعی به پدر خانواده­‌های شهدای کرمان معروف است و الان به رحمت خدا رفته، یک شب خوابی می­‌بیند. خواب می‌‌بیند که محمدرضا دارد به قبرش اشاره می­‌کند و این شعر را می‌­خواند:      
 با مرگ سرخ، تربت ما بر زمین مجو
در چشم عارفان، قرب‌الهی مقام ما                                        
  تازه آن­جا بود که متوجه شدیم این خود محمدرضا است که دوست ندارد عکسش روی سنگ مزارش باشد. وقتی پدر شهید دادبین خوابش را برای برادر شهید تعریف می­‌کند، علی‌رضا هم ماجرای عکس قبر را برای ایشان تعریف می­‌کند و تصمیم می­‌گیرد روی سنگ قبر همین شعر را حک کند.      

توصیه‌ای برای بعد از شهادت
 در منطقه گلزار شهدای کرمان، یک سری ارتفاعات هست به نام کوه‌های صاحب‌الزمان(عج). بالای این ارتفاعات یک قسمت غارمانند هست که معروف است به «طاق­علی(ع)». از قدیم بین مردم این طور جا افتاده که حضرت ­علی(ع) به آنجا آمده و رویت شده. رفتن به این طاق­علی(ع) بسیار مشکل است. شاید بعضی‌ جاها باریکی راه چسبیده به سینه کوه به ده سانتی‌متر هم نمی‌رسد و اگر کسی بخواهد از ‌آنجا رد شود باید دست‌هایش را باز کند و محکم شکم و سینه‌اش را به کوه بچسباند و پاهایش را از پاشنه به هم بچسباند و پهلو به پهلو قدم بردارد. ارتفاع طاقعلی‌(ع) از سطح زمین شاید به هزار متر برسد. بالای طاق­علی(ع) هم یک دیوارة صعب‌العبور است که دست کسی به آنجا نمی‌رسد.

شهید محمدرضا عسگری، قبل از شهادتش به طاق­علی(ع) صعود می‌کند و روی دیوارة آن با خط درشت می‌نویسد: «کوهنورد شهید». بعد هم به دوستانش می‌گوید که بعد از شهادتم اسم من را زیر این عبارت بنویسید. بعد از قضیه شهادت محمدرضا، برادرش علیرضا که به لحاظ خصوصیات اخلاقی و جسمانی خیلی شبیه برادر شهیدش بود، از کوه و طاق­علی(ع) صعود می‌کند و نام شهید محمدرضا عسگری را زیر عبارت «کوهنورد شهید» می‌نویسد.

بعد از شهادت محمدرضا، به صورت اتفاقی یک روز دیدم یکی از روزنامه‌ها یک مطلب به او اختصاص داده و یک عکس از او به عنوان کسی که اولین فاتح دیوارة قله علم‌کوه در دنیا بوده، یاد کرده. علم‌کوه، کوهی است به ارتفاع 4860 متر در منطقه تخت سلیمان استان مازندران که به خاطر عوارض خاصش به آلپ ایران معروف است و دارای تخته سنگ‌های سیاه بزرگی است که صعود را ناممکن می‌کند. توی مطلب نوشته بود که این شهید بزرگوار سه شبانه‌روز در حالت صعود توی کوه مستقر بوده. یعنی هم کوهنوردی و صخره‌نوری کرده بود، هم استراحت کرده و خوابیده بود! استقامت و صبری که محمدرضا در فتح این قله به خرج داده بود، فقط از روحیة بسیجی‌اش برمی‌آمد. حتی تصور تلاشی که او در آن سه شبانه‌روز داشت هم راحت نیست. شیب این کوه آنقدر زیاد است که فقط با کوبیدن میخ‌های مخصوص می‌شود از آن بالا رفت. متر به متر باید به این کوه که به خاطر حالت عمود بودنش شبیه یک دیواره بود، میخ کوبیده می‌شد و بالا می‌رفت. تازه باید در همین حالت هم استراحت می‌کرد و می‌خوابید. آن طور که در گزارش خواندم، چندین مرتبه چند تیم کوهنورد خارجی برای فتح این دیواره به اینجا آمده بودند اما موفق به این کار نشده و برگشته بودند. برای کسانی که با محمدرضا همنشین بودند، روحیات او را می‌شناختند، باور این موضوع راحت‌تر از بقیه است.این روزها ما مانده‌­ایم و یاد محمدرضا. یاد دلسوزی­ها و کمک­‌هایش سر زلزله بم، یاد نوازش‌های او از صورت غمگین و اشکبار کودکان بمی. یاد دستگیری­‌‌اش از خانواده­‌های بی­‌بضاعت و بی‌سرپرست در شب عید، یاد لحظه­‌هایی که خنده را میهمان این خانواده‌­ها می­‌کرد. یاد تلاش­هایش برای ایجاد اشتغال برای جوان­ترها، یاد اخلاصش در انجام هر کار خیری که از دستش برمی­‌آمد.
 روحش شاد. کاش از بهشت برین نیم­‌نگاهی هم به ما جاماندگان بیندازد...
منبع: کیهان